با مرگ مرحوم استاد دکتر محسن جهانگیری، به یاد خروج فارابی از بغداد افتادم. معلم ثانی حکیم ابونصر فارابی پس از قریب پنجاه سال زیستن در بغداد پایتخت خلافت عباسی، آن روز که از آن شهر بیرون رفت، آب از آب تکان نخورد. انگار نه انگار که فیلسوف، شهر را ترک کرده است. هیچکس التفات نکرد به این که فیلسوف و متفکر شهر، دیگر در شهر نیست و شهر، عقل خود را از دست داده است. میدانید چرا؟ زیرا آن هنگام که در شهر بود هم کسی از بودنش خبر نداشت. وجودش در بغداد کالعدم بود و بودش همانند نبودش.
اینک پس از گذشت بیش از هزار سال از آن روز، در شهر و دیاری زندگی می کنیم که وجود همهٔ متفکران و فیلسوفان و اندیشمندانش کالعدم است و بودشان همچون نبودشان. میدانید چرا؟ برای این که امور مملکت ما بی اندیشه و تفکر _ و بدون احساس کمترین نیاز به علوم انسانی _ هم میگذرد. این وضعیتِ غالب، حامل یک هشدار است برای «تکانسانها» که بدانند در این شهر و در این «زیستمحیط»، «کون فی العالَم» و «کون فی العالِم» به کلی منسوخ گشته و زندگی به شکل «کون فی المعلوم» یعنی زیستن در «جهانْلانه» و «جهانلانههای تودرتو» جریان رایج و غالب دارد.
بندهٔ حقیر افتخارم این است که شاگرد هموارهٔ مرحوم استاد دکتر جهانگیریام. قریب ۱۵ سال در محضر ایشان تتلمذِ مستقیم داشتهام. اگر بخواهم فضائل اخلاقی ایشان را بشمارم، فهرستی بلند خواهیم داشت که تکهای از آن، عبارت است از:
_ خلق نیکو، سعهٔ صدر و ادب مثال زدنی، حتی با شاگردانش
_ تشرع، تدین، تقوا، وارستگی و بیاعتنایی به دنیا
_ فروتنی و تواضع علمی و مشی حکیمانه
_ انتقاد پذیری
_ تغافل
اما اگر نخواهم بشمارم و بخواهم که ایشان را _ حتی پس از مرگش _ بشنوم، مهمترین شأن مرحوم استاد، این بود که به «مقام معلم» رسیده بود. مقام معلم، مقام انتقال معلومات و دانستنیها و اطلاعات نیست. اینها را _ به خصوص در این روزگار _ از هر جای دیگری میتوان به دست آورد. معلم کسی است که بتواند دیگری را به مرتبهٔ «تعلم» برساند و از او «متعلم» خلق کند. تعلیم، نه این است که کسی صرفا با صدای خود و با زبان، دانستههایش را به دیگری منتقل کند؛ بلکه این است که با سکوتش، با همهٔ حرکات و سکناتش، با نبودش، و حتی با مرگش و پس از مرگش، کسی را به مرتبهٔ «قابلیت فاعلی» برساند و چشمهساری را در اندرون او به جریان اندازد.
بندهٔ حقیر اگر بخواهم آنچه را به اندازهٔ ظرف کوچکم، از ایشان آموختهام بیان کنم، میتوانم گفت که سه چیز است:
۱. کمتر از آنچه هستیم، دیده شویم.
۲. کمتر از آنچه میدانیم، بنویسیم.
۳. بیشتر از آنچه میگوئیم، عمل کنیم.
نقطهٔ اشتراک این سه آموزه، وارد نشدن در عرصهٔ «غلبه و غوغا و جنجال» است. به بیان دیگر این سه آموزهٔ راهبردی در ساحت علم و ایمان و ادب و فرهنگ و اخلاق _ و نه در پهنهٔ سیاست_، ما را تربیت میکند و بدانسو سوق میدهد که بیش از میل به «ظهور و آشکارگی و غلبه»، به ساحت «حضور» برویم.
در پهنهٔ سیاست و سیاست زدگی و قدرت و قانون و تکاثر، اصالت با ظهور و آشکارگی و عیانشدگی و غلبه و غوغا است؛ یعنی قدرت بیرونی و عَرَضی. اما در ساحت ایمان و تفکر و اخلاق، اصالت با «حضور» و نهفتگی و قدرت درونی و حقیقی است. یکی مرید پرورش میدهد و آن دیگری متعلم. معلمی که میخواهد شاگرد پرورش دهد و کسی را به مقام متعلم برساند، باید خودش در مقام «فاعلیتِ قابلی» قرار داشته باشد تا بتواند دیگری را به مرتبهٔ «قابلیتِ فاعلی» برساند.
روزی در ایام گذشته میخواستیم به زیارت استاد برویم و دلم میخواست یک نوشته برای ایشان ببرم. در همان ایام، یک روز که از خواب شبانه برخاستم این تک بیت، بیهیچ کوششی گفته شد:
تو آن حواشیِ ناخواندهای که صدها متن / به یمن بودن تو در کنار، خوانده شوند