به خانه که رسید، بیمعطلی به سراغ اتاقش رفت. همهی ماجراجوییهایش از آنجا شروع میشد. چیزی را که میدید باور نمیکرد. داستانهای پلیسیاش که به جانش بسته بودند، پاره و پوره روی میز رها شده بودند. با خودش گفت: «این هم از ماجرای امروز.»
هفتتیرش را به کمرش بست، کاغذها را به دست گرفت و با ابروهای درهم، بازجویی را آغاز کرد. اولین فرد مشکوک مادرش بود. «شنیدهام این طرفها یه مجرم داستانهام رو پاره کرده.» مادر چپچپ نگاهش کرد و گفت: «پسرجون، جای این ژانگولربازیها برو پی دَرسِت.» و با این حرف ثابت کرد از ماجرا بیخبر است.
نفر بعدی دختربچهی همسایهی بالایی بود. حتماً کار خودش بود. کل محله میدانستند چه وروجکی است! ولی نه... آنها همین دیشب رفته بودند سفر...
پیش بهسوی طبقهی بعد... کی؟! علی؟! امکان ندارد... رفیق که به رفیقش شک نمیکند!
چشمهایش را بست و از در خانهی رفیقجان رد شد و یک طبقهی دیگر بالا رفت. چشم باز کرد و به دور و برش نگاهی کرد. در پشتبام چه میکرد؟! مجرم هنوز مخفی بود.
چشمش به کفترهای آقاحشمت افتاد که پشتبام را پاتوق خرابکاریهایشان کرده بودند.
بلند گفت: «پیداتون کردم... دستها بالا که دارم میآم...»
محمدطه پورجمشیدیان، ۱۱ساله از تهران
تصویرسازی: نسترن اعجازی از تهران