اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که آقای رضایی، ناظم جدید را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً! همینجا اعلام میکنم که ما سالها، همکلاس بودیم و رفیق؛ و این گروه را تشکیل دادیم تا فقط زنگهای تفریح، خوراکیهایمان را دور هم بخوریم؛ همین!
حالا گاهی هم کِرمهای توی باغچهی مدرسه را از سر راه میبرداریم تا آقای رضایی و دیگران آزار نبینند؛ باز هم همین! البته باید اعتراف کنم که عاشق آقای منافی، ناظم سال گذشته هم هستیم که نمیدانم چرا امسال ما را تنها گذاشت؛ او مردی پرانرژی و مهربان بود و با همهی ناظمهای دنیا فرق داشت!
ولی با سرنوشت که نمیشود جنگید؛ البته... شاید هم بشود... نمیشود... میشود... نمیشود...
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای امسال مدرسه است و گروه مافیا!
- دوشنبه، اول مهر
سلام دفتر عزیز؛ دلخور نباش. تابستان، همهچیز حتی روزنگارنویسی هم تعطیل میشود؛ البته من که گاهی به تو سر میزدم! اولین روز مدرسه، خیلی چسبید؛ البته که دلم برای بچهها تنگ نشده بود. آخر تابستان امسال هم مجبور بودیم بیشتر روزها مدرسه برویم و همدیگر را تحمل کنیم.
بیشتر هیجان روز اول، دیدن قیافه و رنگ و لعاب معلمهای جدید است. هی از این کلاس به آن کلاس میروند و خودشان را معرفی میکنند. امسال چندتا معلم جدید داریم؛ مثل اجتماعی، فارسی، علوم... یکی، از همان اول، هی از خودش تکوتعریف میکرد و رتبهی کنکور و اسم دانشگاهش را به رخمان میکشید؛ و اینکه با وجود داشتن دکترا، دوستداشته معلمی را هم تجربه کند و اگر به حرفهایش گوش ندهیم میگذارد میرود دنبال دکتریکردنش و از اینجور حرفها.
وای دفترجان... کیف کردم وقتی احمدپسته گفت: «آقا اگه یهوقت خدای نکرده رفتین، آدرس مطبتون رو بدین تا مزاحم بشیم...» و کلاس رفت روی هوا.
معلم فارسی هم از اول تا آخر کلاس برایمان خط و نشان کشید و اخموتَخم کرد که اگر فلان تکلیف را انجام ندهید، ۴۸ نمره از نمرهی مستمرترم اولتان کم میکنم و اگر فلان شعر را حفظ کنید، ۱۲۸ نمره به امتحان کارنامهی ترم دوم پدرتان اضافه میکنم و...
از آقای بیات خوشم آمد. با سیوچند سال سابقهی تدریس علوم، رکوراست گفت: «وقتی به شما قول میدم، تا آخر پاش هستم، شما هم اگه به من و کلاس قول دادین، تا ته خط همراه باشین... من چاخانپاخان نمیکنم، شما هم خالی نبندین، اصلاً اگه یه شب، حال نداشتین تکلیف بنویسین... خب، ننویسین! بیاین سر کلاس و بگین ننوشتم... اما نتیجهش رو هم بپذیرین...
- سهشنبه، نزن روی میز!
دفتر عزیز! از همان روز دوم، یکی از معلمها نیامد. البته اگر معلمی نیاید، کلی خوش میگذرد؛ بهخصوص که ما اولین جلسهی گروه مافیا را ته کلاس تشکیل دادیم. تا یادم نرفته تو را از نتیجهی اولین جلسهی گروه باخبر کنم. یاور گفت: «ما چند نفریم؟» پای چپم را روی پای راستم انداختم و گفتم: «۳۰ نفر». گفت: «و هر زنگ چند ساعته؟». جواب دادم: «حدود یه ساعت.»
یاور اخمی کرد و گفت: «یک ضرب در ۳۰، میشه ۳۰ ساعت و این آقمعلمی که امروز هوس کرده و نیومده، ۳۰ ساعت از وقت ما رو تلف کرده...»
متین زد روی میز و گفت: «برو یاورجان، بهتر که نیومد.» گفتم: «حالا شاید بیچاره، ماشینش خراب شده باشه؛ چه میدونم مشکلی براش پیش اومده، مریضی چیزی شده.»
احمدپسته خندید و گفت: «امروز که روز سهشنبههای بدون خودروئه» و همه زدیم زیر خنده. این مبصر جدید هی تَقوتَق میزد روی میز که ساکت! تا اینکه فرزاد کرگدن داد زد: «ای واااااای...
نزن روی میز پسر... سرم رفت...» هیکل گندهی فرزاد، مبصر جدید را قانع کرد تا کمتر روی میز بزند.
- چهارشنبه، کتابهای قد و نیمقد
امروز تا از مدرسه تعطیل شدم با بابا رفتیم نوشتافزار فروشی تا خردهفرمایشهای معلمها را فراهم کنیم. انگار معلمهای سرزمین ما از کرهی مریخ آمدهاند و دستشان توی خرج نیست، یک دفتر املای ۴۰ برگ+ یک دفتر فارسی ۸۰ برگ+یک دفتر یادداشت برای نوشتن واژههای جدید+یک دفتر یادداشت برای نوشتن واژههای قدیم و... و. اینها، فقط فرمایشات معلم فارسی بود. انگار خودش یادش رفته که نصف صفحههای دفترها بیاستفاده میماند. حتی وقتی یاور، با آن قد بلند گفت: «آقا... میشه از دفتر سال گذشته...» اصلاً نگذاشت حرفش تمام شود و گفت: «بشین پسر!» و همهی بچهها خندیدند، چون اصلاً یاور از جایش بلند نشده بود!
مشکل دوم، خرید جلد برای کتابهای درسی است. قطع کتاب فارسی، کوچک... قطع کتاب ریاضی، بزرگ... هدیههای آسمانی، کوچک... علوم بزرگ و...
انگار مؤلفین کتابهای درسی، هر کدام در جزیرهای جدا زندگی کردهاند و آنها را بدون هماهنگی با هم، نوشته و چاپ کردهاند. خوبی کتابهای بزرگ، شاید این است که تصویرها کمی بزرگتر است و آدم کمتر دلش میگیرد.
تازه، کتابهای بزرگ، برای حل تمرین و یادداشتبرداری جا دارد. اصلاً نمیدانم چرا معلم کتابهای بزرگ، سفارش تهیهی دفتر دادهاند.
- هزار و یک راه...
یادم رفت بگویم دفتر جان؛ چهارشنبه، زنگ آخر، بالأخره ناظم جدید، یعنی همان آقای رضایی عجیب هم رخ نمودند. انگار قرار است معلم درس تفکرمان هم بشود. یک تفکری نشانش بدهم که نگو. حتی قیافهاش را هم نمیتوانم تحمل کنم. احساس میکنم با هزارحیله، زیرآب آقای منافی را زده که بشود ناظم ما.
اولین جلسهی اضطراری گروه مافیا، بعد از حضور متهم ردیف اول، یعنی همان آقای رضایی که از این بهبعد، برای اختصار، او را رضایی خطاب میکنم، تشکیل شد. نتیجهی جلسهی فوقالعادهی اول، امیدوار کننده بود. تصمیمگرفتیم همهی اعضای گروه، چاپ جدید کتاب «صد و یک راه برای ذلهکردن معلمها» را بخوانیم.
قبل از جلسه، یک اتفاق دیگر هم افتاد، بدون هماهنگی، همهی اعضای گروه مافیا، وقتی رضایی حرف میزد، سرشان را پایین انداخته بودند و کسی نگاهش نمیکرد. ولی عجیب بود... حتی یکبار هم به ما نگفت که چرا در و دیوار را نگاه میکنید... نمیدانم... شاید از ما حسابی، حساب میبرد!
دیگر خوابم گرفته دفترجان، بای...!
تصویرگری: مجید صالحی