پدرو، برادر کوچک من است، فقط هفتهشت سال دارد. برای پدرو همهچیز ساده است. تقریباً هرچه که بخواهد، بیهیچ زحمتی بهدست میآورد.»
کتاب میگل، کتاب جالبی است. آن را جوزف کرامگولد نوشته و فریدون دولتشاهی ترجمهاش کرده است و داستان پسری را روایت میکند که در ایالت نیومکزیکوی آمریکا زندگی میکند و خانوادهاش گلهدارند.
در بخش دیگری از کتاب، میگل باز آرزو میکند که میگل نباشد و به جایش گابریل برادر بزرگترش باشد. او میگوید: «خیلی بهتر میشد، اگر گابریل بودم. او هم برادر من است اما نوزده سالش است. بعد از پدربزرگ و پدر... او بزرگترین مرد دنیاست. گابریل هرچه بخواهد بهدست میآورد. این حرف را خودش یک روز... به من گفت. دبیرستان گابریل امسال تمام میشود. هرچند خودش خوشحال است، اما این خبر برای تیمهای بسکتبال و بیسبال و... خبر خوشی نیست. گابریل از اول تا آخر هفته به مدرسه میرود. همیشه کاپیتان تیم است و همهی مسابقهها را میبرد، اما جمعه که میشود همهی اینها را فراموش میکند و به مزرعه میآید و به عموها و پدرم در گلهداری کمک میکند.
گابریل در یک روز برفی در جادهای رانندگی میکند و میگل هم همراه اوست. گابریل ماشین را از یک چالهی بزرگ و مانع خطرناک عبور میدهد. میگل به گابریل میگوید: «چه قدر برایت آسان است؟ آخر تو گابریل هستی!»
برادرش با غرور پاسخ میدهد: «برای من خیلی آسان است چون گابریل هستم.» میگل میگوید: «اما برای من میگل بودن آسان نیست!»
حالا به این سؤال فکر کن و به خودت جواب بده! اسمت چیست و چه کسی هستی؟ چهقدر از این که خودت هستی، راضی و خشنودی؟ تا حالا به این موضوع فکر کردهای؟ مثلاً دوست نداشتی جای خواهر یا بردار بزرگتر یا کوچکترت باشی. یا شبیه پسرخاله، یا همکلاسیات باشی که فکر میکنی خیلی از تو بهتر است؟
تو هم مثل میگل، قهرمان کتاب، فکر میکنی؟ این که آدم خودش باشد، خیلی کار سختی است و کس دیگر بودن آسان! شاید بهتر باشد به این موضوع فکر کنیم.