فرمود ای موسی تو را با رسالتها و با سخن گفتنم (با تو) بر مردم (روزگار) برگزیدم. پس آنچه را به تو دادم بگیر و از سپاسگزاران باش. (سورهی اعراف آیهی ۱۴۴)
پاییز، فصل شاعرانههای میان من و توست. بارها رنگ زیبای برگهای پاییزی را اینطور توصیف کردهاند که نقاشی تو است. اما من از خودم پرسیدهام: «برای چه باید برگهای پاییزی را نقاشی کنی؟ تنها برای اینکه زیبا میشوند؟» نه. تو پاییز را رنگآمیزی کردهای تا فرصت خوبی برای گلدادن شکوفههای شاعرانههایم باشد.
بگذار این بار چشمهایم را ببندم و تصور کنم داری با من حرف میزنی. من چه میشنوم؟ صدای نسیمی ملایم؟ صدای خشخش برگهای هنوز سبز روی شاخهها؟ صدای خندهای در دوردست؟ بله، همهی اینها را میشنوم. صدای خندهی دوردست را هم میشنوم. باید صدای خودم باشد که در دورست خیالم پیچیده. لابد خودم در گوشهای از ذهنم از تماشای این همه نارنجی و سرخ به وجد آمده است.
چشمهایم را بستهام و تصور میکنم داری با من حرف میزنی. همینمدلی حرفزدنت را دوست دارم. همین که کلمهای انتخاب نمیکنی. اینکه مثل ما آدمها جملهها را ردیف نمیکنی. تو در گوش باد زمزمه میکنی و باد بر من میوزد و پیغامت را میرساند. تو در گوش درختها زمزمه میکنی و خشخش میکنند و پیغامت را به من میرسانند. تو در خیالهای دوردستم چیزی میگویی، من سر شوق میآیم و میخندم و صدای خودم را میشنوم.
میدانم تو با روش خودت حرف میزنی. میدانم برای شنیدن حرفهای تو باید حواسم جمع باشد. باید کاشف خوبی باشم تا بفهمم کلمههای تو در هستی کدام یک از مخلوقاتت قرار گرفته تا به گوش من برسد.
راستش وقتی از این زاویه به حرفزدنت نگاه میکنم در هجوم بیشمار کلمههای تو قرار میگیرم. هر طرف سر میچرخانم مخلوقی هست که تو با آن با من حرف میزنی. تو با هر مخلوق پیغامی به من میرسانی و من از اینکه پیغامهای تو را یکییکی کشف و رمزگشایی کنم شگفتزده میشوم.
چشمهایم را میبندم و تصور میکنم تو مرا انتخاب کردهای که پیغامت را به گوشم برسانی. برای همین است که صدای مخلوقاتت را میشنوم و میتوانم به آنها فکر کنم. با خودم میگویم این رسالتی است که تو بر عهدهی من گذاشتهای؛ صداهای پاییزی را بشنوم و پیامبری شاعر برای رساندن پیغام تو باشم. من این رسالت را با دل و جان میپذیرم و به گوش هر که تو را دوست دارد میرسانم: پاییز فصل شاعرانههای میان بندهها و خداست.