پنج سال است شب و روز، کارم این شده که از سر عادت چای دم کنم و بنوشم. کت و شلوار اتوکشیدهام را میپوشم. جلوی آینه موهایم را ژل میزنم تا فرهایش بخوابد و صاف شود. بعد کیف سامسونت سیاهرنگ را همراه عینک و کارت اتوبوس برمیدارم. صبحها با آنکه ساعت هنوز هشت نشده، آفتاب بیرمق، چشمهایم را میزند. خانهام فاصلهی زیادی با مترو ندارد. وارد ایستگاه مترو میشوم، کارت میزنم و دوباره صدای آن خانم را که میگوید لطفاً از خط زرد فاصله بگیرید! میشنوم و صدای رسیدن مترو... مترو که میایستد، سوار میشوم و در کنار پسری ۱۶، ۱۷ساله مینشینم که سرش در کتاب درسیاش است. یادم میآید که فصل امتحان است و بیشتر دانشآموزها سر در کتاب از این خیابان به آن خیابان میروند. به اطراف نگاهی میاندازم. روبهرویم پیرمرد را میبینم. پیرمردی با عینک کائوچویی قدیمی و تهریش سفید که معلوم است چند هفته است اصلاح نکرده. انگار این پیرمرد کار و زندگی ندارد.
هرروز او را در مترو میبینم. نمیدانم چرا. دستش را به عصا تکیه داده و بیتفاوت به کف مترو زل زده است. نگاهم را از پیرمرد میگیرم و به خانم جوانی ۲۰، ۲۱ساله نگاه میکنم که لباسش اداری است. مقنعهی مشکی، مانتوی سادهی مشکی، شلوار اتو کشیدهی مشکی و کفش قهوهای سوخته، بهتر بگویم، مشکی. چند تار موی خرمایی رنگش ناخودآگاه از مقنعهاش بیرون آمده. دستش سمت دهانش میرود که کسی خمیازهکشیدنش را نبیند. نگاهم به آن مانیتور روبهرو که تصاویری به اصطلاح پندآموز را نشان میدهد میرود. نگاهی به ایستگاهها میاندازم.
هنوز چند ایستگاه مانده. دفتر و قلم را از کیفم بیرون میکشم و دوباره نگاهم را به پیرمرد میدوزم. قلم را در دستم نگه میدارم و شروع میکنم به نقشزدن تصویر پیرمرد روی کاغذ. چهرهاش را کامل میکشم، جز لبهایش. هلال لبهایش رو به پایین است و من تصمیم میگیرم هلال لبهایش را رو به بالا بکشم تا شاید در زندگی واقعیاش هم...
نسترن جابرزادهانصاری،۱۴ساله از بهارستان
عکس: فریدا زینالی