سیدسروش طباطبایی‌پور: اسم گروه ما «مافیا» است که از حرف‌های اول اسم‌هایمان یعنی متین‌روپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلان‌خان، یعنی خودم ساخته شده است.

اول این‌که بچه‌های کلاس هشتم بی‌جا کرده‌اند که می‌گویند این گروه، امسال تشکیل شده که آقای رضایی، ناظم جدید را فیتیله‌پیچ کند؛ اصلاً! البته باید اعتراف کنم که ما عاشق آقای منافی، ناظم سال گذشته هستیم و نمی‌دانم چرا امسال ما را تنها گذاشت و از مدرسه رفت. او مردی پرانرژی و مهربان بود و با همه‌ی ناظم‌های دنیا فرق داشت! ولی با سرنوشت که نمی‌شود جنگید. البته... شاید هم بشود... نمی‌شود... می‌شود... نمی‌شود...

این یادداشت‌ها، روزنگاری‌های من از ماجراهای روزهای مدرسه است و گروه مافیا!

  • یک‌شنبه، ۱۴ مهر

دفترکم! معلم اجتماعی که یادت هست؛ همان شازده‌ای که هی دکترایش را به رخمان می‌کشد.

اسمش آقای بهرامی است و به‌نظر می‌رسد واقعاً باسواد باشد. کمی هم کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌دهد. آخر توی همین دو جلسه‌ی اول، وسط درس، کلی بحث‌های ریز و درشت درباره‌ی ایران و جهان مطرح کرد و البته گاهی هم

 لب‌ولوچه‌اش را کج و راست کرد و ابروانش را بالا و پایین برد.

امروز قصه‌ی «گرتا تونبرگ» را سر کلاس پیش کشید؛ ماجرای دختر نوجوان سوئدی که به‌خاطر گرم‌شدن هوای جهان و به‌خطرافتادن محیط‌زیست، دست روی دست نگذاشت و صدای اعتراضش را با سخنرانی در سازمان ملل، به گوش رهبران بی‌خیال کشورهای جهان رساند.

 وسط حرف‌های آقا، یاور که همیشه توی چُرت است، با علاقه دستش را بالا گرفت و گفت: «آقا، حتماً کشوری یا گروهی حمایتش می‌کنن یا اصلاً بهش گفتن که برو این حرف‌ها رو بزن تا شاید چون نوجوونه، دل رهبرای جهان بسوزه و... بعیده کار خودش باشه...» و متین بدون اجازه پرید وسط حرف یاور و گفت: «آقا... نوجوون رو چه به این حرفا... اصلاً حکومت‌ها خیلی ما رو تحویل نمی‌گیرن. ما هم که سرمون همه‌ش توی درس و فوتبال و بازیه... آقا محیط‌زیست کیلو چنده!»

وسط خنده‌های بلندبلند بچه‌ها، آقای بهرامی، به‌سختی کلاس را ساکت کرد و خودکارش را به‌طرف متین گرفت و گفت: «پسرجان، چرا بدون اجازه حرف زدی؟ تازه... خودت رو هم معرفی نکردی!» متین هم که آخر فیلم‌سینمایی است، سر جایش بلند شد و گفت: «آقا اجازه... رزاقی... متین رزاقی... آقا... نکنه اسممون رو به حکومت‌ها لو بدین...»

که دوباره کلاس رفت روی هوا.

آقای بهرامی هم سعی کرد، همراه بچه‌ها زورکی بخندد، اما زود خوش را جمع‌وجور کرد و ادامه داد: «حرف تو رو قبول ندارم رزاقی؛ گرتا هم مثل شما نوجوونه، اما ماجرای محیط‌زیست و آینده‌ی کره‌ی زمین براش مهم شد... البته او هم از کارای کوچیک شروع کرد؛ مثلاً جایی خوندم که مادر گرتا، زنی هنرمنده و دائماً برای اجرای برنامه باید به کشورای مختلف سفر کنه، گرتا سال‌هاست از او خواهش کرده که دیگه سوار هواپیما نشه، چون سوخت هواپیما، فسیلیه و باعث گرم‌شدن زمین می‌شه.»

من که احساس کردم فرصت خوبی برای مچ‌گیری پیش آمده، دستم را بلند کردم و گفتم: «پس خود گرتا چه‌جوری به مقر سازمان ملل سفر کرده؟» چند لحظه سکوت شد. احساس خوبی داشتم و فکر می‌کردم مچ آقا رو گرفتم. آقای بهرامی، لبخندی زد و گفت: «با تاکسی!»

  خنده‌ی بچه‌ها با اخم من تمام شد. آقا گفت: «ناراحت نشو پسر، شوخی کردم. بد نیست بدونی، گرتا، همراه پدرش با یک قایق سفر کرد، قایقی بادبانی که از سوخت فسیلی استفاده نمی‌کرد.»

 آخ... دفترم... مادر جانم از توی آشپزخانه صدایم می‌کند. اگر دیر بروم، معلوم نیست چیزی ته سفره بماند. اجازه بده بعد از شام، ادامه‌ی ماجرا را برایت تعریف می‌کنم.

  • پیچ‌پیچی!

دفترجان... تو قضاوت کن. پنج ‌و ‌نیم صبح از خواب بیدار می‌شوم، یک لقمه‌ نان و پنیر، خورده و نخورده، بدوبدو

دم درِ مجتمع می‌روم تا از سرویس مدرسه جا نمانم؛ تا ساعت سه و نیم که زنگ خانه می‌خورد. حدود ۱۰ ساعت در مدرسه هستم و درگیر درس و مشق! دلت برایم نمی‌سوزد دفترجان؟ ۱۰ ساعت از بهترین ساعت‌های نوجوانی‌ام، در مدرسه می‌گذرد.

حالا قبول! حق با تو؛ به‌جای آن، کلی چیز یاد می‌گیرم و پیشرفت می‌کنم. اما دیگر از این ساعت به بعد، چرا این مدرسه‌چی‌های محترم،

دست از سر کچل ما بچه‌ها بر نمی‌دارند!

تا به خانه می‌رسم، بایددوباره بساط ریاضی و فارسی و علوم را پهن کنم و دِ بنویس! از شعر صفحه‌ی ۱۰ و لغت‌های مهم درس اول گرفته،

تا حل تمرین‌های صفحه‌ی فلان. دوست دارم بدانم همان شیر پاک‌خورده، یعنی جناب مخترع تکلیفِ خانه، خودش هم مشق شب

می‌نوشته یا نه! اصلاً من معتقدم همه‌ی طرفداران مشق شب، توطئه کرده‌اند تا ما دانش‌آموزان را از خواب و خوراک و

خانواده و چی و چی و چی بیندازند؛ که چی؟ هیچی... سیم‌پیچی! پیچ‌پیچی!

تازه، ادای جدید آقای رضایی، یعنی همان ناظم یا متهم ردیف اول هم این است: باید ساعت انجام تکالیفتان را در خانه،

 در دفترچه‌ای برای من بنویسید تا سعادت‌مند شوید! اصلاً ما نخواهیم سعادت‌مند شویم، باید چه کسی را ببینیم؟

  • چهارشنبه، آق‌رضایی!

دفترجان.... دیشب بعد از شام، نتوانستم سراغت بیایم. خواب، یک‌هو غافل‌گیرم کرد، یک‌خمم را گرفت،

 فیتیله‌پیچم کرد و تَق؛ پشتم را به رخت‌خواب زد. اما بد هم نشد. آخر اتفاق امروز هم کاملاً به ماجرای یک‌شنبه مربوط است. بحث آقای اجتماعی این بود که شما هم با همین سن کم، می‌توانید نسبت به مسائل اطرافتان حساس شوید و با یک حرکت کوچک، تغییری کوچک

ایجاد کنید؛ تغییری که شاید آغاز تغییری بزرگ باشد.

امروز، من و بقیه‌ی بچه‌های گروه، دور هم کنار باغچه‌ی حیاط مدرسه نشسته بودیم و به هم گیر می‌دادیم. یک‌هو خیلی اتفاقی نگاهم به سطل زباله‌ی گوشه‌ی حیاط مدرسه افتاد. بچه‌ها هرچیزی که گیر دستشان می‌آمد، یک‌راست می‌انداختند توی سطل زباله. از شیشه‌ی لامپ شکسته‌ی دست‌شویی گرفته تا کاغذ ساندویچ و پلاستیک و دستمال‌کاغذی چندبارمصرف‌!

 اتفاقاً آقای رضایی هم زنگ ناهار، توی حیاط، چرخ می‌زد و مراقب بود کسی زباله روی زمین نریزد.

به احمد گفتم: «حرف‌های آقای بهرامی که یادته، اون‌جا رو نگاه کن! بچه‌ها هرچی گیر دستشون می‌آد، می‌چپونن توی اون سطل بیچاره.» احمد مثل همیشه خندید و گفت: «اردل‌خان، خب بریزن تو حلق من؟ دمشون گرم که رو زمین نمی‌ریزن.»

- بی‌مزه... منظورم اینه که کاش دو تا سطل داشتیم؛ یکی مخصوص زباله‌های خشک و یکی زباله‌های تر! متین که ریزه‌سنگ‌های کنار دستش را به سمت باغچه پرتاب می‌کرد، گفت: «عالیه اردل...  بیاین ما هم ادای گرتا رو در بیاریم... طرح جهانی تفکیک زباله از مدرسه، بعدشم می‌ریم سازمان ملل و برای مدتی از دست مدرسه راحت می‌شیم.» احمد گفت: «چرا ادا؟ من حاضرم سطل بیارم. یکی برای زباله‌های خشک و یکی تر!»

فرزاد، غرشی کرد و گفت: «چرا دوتا... سه‌تا لازم داریم. خودم راه می‌افتم توی حیاط و اگر کسی قانون‌شکنی کرد، می‌فرستمش توی سطل سوم؛ حتی اگر اون آدم، آق رضایی باشه.» یک‌هو آقای رضایی تازه‌وارد از وسط‌های حیاط، به سمت ما چرخید و گفت: «بله... کسی من رو صدا کرد؟»

خوش‌شانس بودیم که زنگ‌تفریح تمام شد.

----------------------------------------------------------------------------------

تصویرگری: مجید صالحی