کنجکاو میشوم. میآیم پایینتر. نوشته: «دوچرخه با نوجوانان ارتباط مستمر ندارد.»
فکر میکنم: «ندارد؟» ادامه میدهم. نوشته: «ما از دوچرخه دوریم. درست است که مطلب میفرستیم، چاپ میشود و ذوق میکنیم، اما این ارتباط نیست...» فکر میکنم: «ارتباط که هست، اما کافی نیست.»
نوشته: «یادم میآید قبلاً از خبرنگارها سؤال میکردید. این ارتباط مفید بود. اینکه بچهها فرصت میکردند با شما صحبت کنند یا از مسائل خودشان بگویند یا...»
فکر میکنم: «راست میگوید. شاید خوب باشد باز هم سؤال یا موضوعی را مطرح کنیم تا بچهها دربارهاش حرف بزنند و بنویسند. البته به شرطی که بچهها مشارکت کنند. اگر نه، سؤالکردن و جوابنگرفتن که فایدهای ندارد.»
نوشته: «ما در مشکلات دوچرخه سهیم نیستیم. تا بهحال پای درددل دوچرخه نبودهایم تا برای مشکلاتش اندوهگین بشویم.»
فکر میکنم: «اینجا را خیلی قبول ندارم. خیلی وقتها مشکلات را به بچهها گفتهایم، نمونهاش هم همین مسئلهی کاغذ و چاپنشدن دوچرخه. البته قبول که گاهی همهی مشکلات را نمیشود به شکل عمومی گفت.»
نوشته: «دفتر دوچرخه از ما نخواسته، ولی ما و شاید فقط من به این نیاز داریم؛ به ارتباط دوطرفه، به ایدهدادن، نقدکردن، صحبتکردن و بعد فرستادن اثر...»
فکر میکنم: «چرا زینب اینطور فکر میکند؟ یعنی دوچرخه در انتقال این نیاز و حس موفق نبوده و نتوانسته نوجوانها را به مشارکت دعوت کند؟ چون مدتی چاپ نشده، این ارتباط قطع شده؟ چون مدتی است که بچهها را به حرفزدن و نقدکردن دعوت نکرده، این حس بهوجود آمده که دیگر نیازی به نقد ندارد؟»
نوشته: «مخاطب نگران و شاید کمرنگ دوچرخه.»
فکر میکنم چه خوب است که زینب نگران دوچرخه است. چه عالی که نگرانیاش را میگوید. کاش همهی بچهها همین کار را بکنند.
تصویرسازی: نوشین صرافها