اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که آقای رضایی، ناظم جدید را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً! البته باید اعتراف کنم که ما عاشق آقای منافی، ناظم سال گذشته هستیم و نمیدانم چرا امسال ما را تنها گذاشت و از مدرسه رفت. او مردی پرانرژی و مهربان بود و با همهی ناظمهای دنیا فرق داشت! ولی با سرنوشت که نمیشود جنگید. البته... شاید هم بشود... نمیشود... میشود... نمیشود...
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای روزهای مدرسه است و گروه مافیا!
- چهارشنبه/اول آبان
دفتر عزیز، با تمامشدن مهر، فاتحهی بخور و بخوابهای ما هم خوانده میشود. روزی چهارتا معلم قرار امتحان و کوییز کلاسی میگذارند که چه بشود؟ هیچ! فقط مزهی تعطیلات تابستان را از حلقوم ما بیرون بکشند!معلم حساب، که شورش را در آورده؛ از همان هفتهی دوم، امتحانهای کلاسی را شروع کرد.
از این اداها هم در میآورد که: «بچهها! امتحانهای کلاسی به نفع شماست، بهخاطر اینکه شما قبل از امتحانهای اصلی، چالهچولههایتان را میبینید و قبل از امتحانهای میان ترم، آنها را ترمیم میکنید و...» ای بابا... ولیجانِ خوشتیپ! تهران هم با چالهچولههایش تودلبرو شده، ما که جای خود داریم.
اما امروز، آقای ولینژاد، یک نکتهی کنکوری گفت که پسندیدم:
«بچهها! سر جلسهی امتحان، چراغقوه همراه داشته باشین؛ نه نورافکن!» من که عین این خنگها، نفهمیده، سرم را تکان میدادم که بله.... بله... اما چیزی سر در نیاوردم. احمدپسته، مثل همیشه خندهای کرد و گفت: «آقا... سر امتحان حساب، این ناظم جدید، حتی نمیذاره ماشینحساب بیاریم؛ چه برسه به چراغقوه!» فاز تیکه بالا بود اما جذبهی آقای ولینژاد، بالاتر.
به همین دلیل کسی نخندید. آقای ولینژاد ادامه داد: «نمکجان؛ منظورم اینه که موقع امتحان، انگار توی یک اتاق تاریک هستین. اگه با چراغقوه، به سؤالها نگاه کنین، چون نور متمرکز داره، فقط سؤال اول رو براتون روشن میکنه و شما هم نمیتونید بقیهی سؤالها رو ببینید. اما اگه نورافکن دستتون باشه، همهی سؤالها با هم روشن میشن.» احمد که خنده روی لبهایش ماسیده بود، گفت: «گرفتم آقا. منظورتون اینه که سر جلسه، روی سؤالها تمرکز کنیم؟»
- نه پسر جان، منظورم اینه که تو همون قدم اول، تا برگهی امتحانی رو بهتون دادن، همهی سؤالها رو، ورانداز نکنین، آخه اینجوری همون اول کار، اگه به سؤال سختی بر بخورین، روحیهتون رو میبازین و فاتحهی اون امتحان خونده میشه. اما اگه از همون سؤال اول شروع کنید و موقع پاسخدادن به اون، به فکر بقیهی سؤالها و سختی و راحتیشون نباشین، با روحیهی بهتری کارتون پیش میره.
بدک نبود. از ولینژاد خوشم آمد، بهخصوص که شنیدم، در دوران دانشجویی، عضو تیم بسکتبال دانشگاهشان بوده و چندتا مقام هم آورده. البته برای تیم بسکت کلاس ما، شفشنکو هم که باشه، کفرش را در میآوریم و چپوراست، پرتابهای سه امتیازی توی حلقهاش میاندازیم.... وای دفترجان... دلم نمیآید دلِ تو را خطخطی کنم. انگار شفشنکو، فوتبالیست است.... ببخشید!
- شنبه/ توفان نوجوانی
این روزها متهم ردیف اول، یعنی همان آقای رضایی، هر روز چشمههایی برای بچهها میآید که یعنی من تیزم! مثلاً یاورنردبون، از اول عمر تاحالا، دست به دکورش نزده بود. انگار دیروز هوس کرده بود که سبیلهای کمپشتش را به دست باد بدهد. خیلی از بچهها هم نفهمیدند که آب از آب تکان خورده؛ آخر یاورجان، همینجوری هم آنقدر سبزه است که سبیلهای تازه سبزشدهاش، چه باشند چه نباشند، تأثیر چندانی در فیس و پزش ندارند. اما زنگ تفریح سوم وقتی جمع گروه مافیا در گوشهی حیاط، مشغول سایهگرفتن بودیم، آقای رضایی به جمع ما نزدیک شد.
فرزاد، تندی به بچهها گرا داد و طبق معمول، ما هم حرف را عوض کردیم.
آقای رضایی سرش را به سوی آسمان چرخاند و گفت: «دیشب عجب توفانی اومده!» و نیشخند زد. منِ خنگ که اول فکر کردم واقعاً توفان آمده. بانمکبازی درآوردم و گفتم: «آقا، سانسش به سانس ما نمیخورده، ماها سر شب خوابیم.» متین دستش را شکل تفنگ کرد و بهطرف آقای رضایی گرفت و گفت: «ای ول آقا! منظورتون توفانیه که این روزها ژاپن رو زیر و رو کرده؟...» و قبل از اینکه پز بقیهی اطلاعات توفانیاش را بدهد، آقا نیمنگاهی به یاور کرد و دوباره خندید و رفت. حسابی رکب خوردیم؛ یک، هیچ به نفع آقرضایی!
- بهصرف چاینبات!
دفتر عزیزم؛ خوشحالم که تو را دارم و میتوانم با تو درد دل کنم. اگر تو نبودی، حتماً غمباد میگرفتم. یعنی غم، آنقدر توی دلم جمع میشد که دلم باد میکرد و عین بالن، میرفتم توی آسمان، کنار کلاغها!
امروز در مدرسه هیچخبری نبود. سوت و کور! همهچیز روال معمول خودش را داشت.احمدپسته هم از گروه مافیا، غایب بود و خنده بیخنده! یاور میگفت از ترس امتحان علوم، مدرسه را پیچانده است. البته بعید میدانم احمد بتواند به این کشکیها، سر مادرش را شیره بمالد. امروز من هم خیلی سرحال نبودم. زنگ دوم بود که بهبهانهی دلدرد، رفتم دفتر آقای رضایی. چاینبات داد. زنگ بعد به بهانهی کمردرد پایین رفتم، باز هم چاینبات داد. فکر میکنم نسخهی جناب ناظم برای درد کلیه و سنگ مثانه هم، چاینبات باشد!
تصویرگری: ایمان حضوری / ۱۵ ساله از تهران
- باران اچ به سبک ایمان!
دفترکم؛ انگار هنوز معلم باذوق هم وجود دارد؛ وقتی آقای اردستانی، دربارهی تقسیمبندی دفتر فارسی حرف میزد، گفت که صفحهی آخر دفتر فارسی را خالی بگذاریم. برای همه سؤال بود که چرا! اما طبق سنوات گذشته، کسی حال پرسش نداشت؛ اما امان از دست فرزادِ گیر؛ هر جلسه دست بالا میکرد که: «آقا؛ اون صفحهی خالی رو قراره چی کار کنیم؟» تا اینکه آقا گفت: «گفتم صفحهی آخر دفترتون رو خالی بذارین تا هرچی شِکلکمِکلک و خطوپَت دارین و تو گلوتون گیر کرده، اونجا بکشین؛ اما اگه جاهای دیگهی دفتر، حتی یه خط اضافه هم بیفته من میدونم و شما».
اولین کسی که بعد از شنیدن این فرمایش، عین فیوز، از جایش پرید، «ایمان» بود. ایمان، خوراکش نقاشی است، اما نه سر کلاس هنر. ایمان، عشقش این است که سر کلاس حساب، فارسی و علوم، به معلم و تخته زل بزند، جوری که همه فکر کنند مات درس شده! اما زیرزیرکی این صفحههای سفید دفترش هستند که روی دلشان شکلکهای عجیبوغریب ایمان، حک میشود. سال قبل، چندباری هم سر این موضوع، گیر افتاد؛ اما ایمان از رو نمیرود. دفترجان؛ باورت نمیشود. امروز از وقتی آقای اردستانی مجوز داد، مشغول نقاشی شد؛ حتی موقع درس هم توی چشمهای معلم زلزده بود و زیر میز، نقاشی میکشید. اما اینبار چون خطخطیهایش مجوزدار بود، ماجرا را در زنگهای بعد هم ادامه داد و زنگ ناهار، آش شلهقلمکارش را هم توی صفحهی آخر دفتر فارسی رنگ کرد.
دفترم، ببین! توی نقاشیاش کلی جکوجانور میبینی: نهنگ، بالش، الماس، مرغ... ابرهای نقاشی ایمان خیلی باحالند؛ از آنها، دارد «اچ» میبارد، یعنی بخشی از فرمول H2O
بندهی خدا! دلم برای ایمان میسوزد؛ فکر کنم تا الآن، دیگر فهمیده باشد که اثر هنریاش را از دفترش کندهام و آن را به دیوار اتاقم زدهام!