از خودم گریزان نبودم. از خودم خسته نبودم، اما چرا بیشتر از خودم میخواستم تو را ببینم؟ ساده بود. چون تو را بیشتر از خودم دوست داشتم و احساس میکردم دیدن تو بر هر دیدنی ارجح است. حتی اگر یک پای این دیدن، تماشای جای خالیات باشد. اصلاً آمده بودم که جای خالیات را ببینم.
اذان مغرب را که گفتند هوای پاییزی زیر پوستم دوید. روبهروی گنبد طلاییات نشستم و فکر کردم تو همین حوالی بودهای. همین اطراف قدم زدهای و از این جغرافیا دور نبوده جایی که به طلب باران رفتهای و نماز باران خواندهای. فکر کردم شاید همین حالا باران بگیرد و عطر نیایشهای آن سال تو را بیاورد.
من جور عجیبی به صحن تو پایبند شده بودم. آدمها میآمدند و میرفتند من اما همانجا مانده بودم. لحظهای نشسته رو به گنبد، لحظهای تکیه داده به دیواری بلند، لحظهای قدمزنان میان صحنها، لحظهای به تماشای آیینهکاریها و لحظهای در خیال سالهای دوری که اینجا بودهای. انگار من هم یکی از آن کبوترهای جلدی بودم که نمیخواست از محدودهی حرمت دور شود.
راستی کبوترهای صحن با هم چه میگویند؟ شاید دیگران فکر کنند آنها اینجایند تا دانه برچینند و زندگی را ادامه دهند. اما نه، برای چیز دیگری اینجایند. این چه رسم و رازی است که نسل به نسل به حرمت میآیند و اهل همین حوالی میشوند؟ انگار آنها پیغام مهمی برای هم میآورند. با این ولولهای که بهپا کردهاند باید پای حرف مهمی در میان باشد. شاید از تو که در آسمانی باهم میگویند. هرچه باشد آنها بیشتر از هر ما به آسمان نزدیکند.
انگار قلبهای کوچک آنها هم بیتاب شده و یادآوری روز شهادتت برایشان سنگین و دردآور است. راستی، من امروز به حرمت آمده بودم تا پیش از رسیدن شب، پیش از وقوع واقعه، تو را ببینم. اما هر سو سر میچرخانم، آیینهکاریها خودم را نشانم میدهند. لحظهای به چهرهی خودم میشوم و لحظهای دیگر شبیهِ کبوتری کوچک. حالا آیینهکاریها دارند کبوتری را نشان میدهند که تا بینهایت تکثیر شده است.
انگار حقیقتاً کبوتری هستم که تو در قلب آنی. انگار از قلب من تا تو فاصلهای نیست. اصلاً این تصویری که آیینهکاریها نشان میدهند من نیستم. پرنده هم نیست. دلدادهای است که سالهایی بسیار دورتر باید به تماشایت میآمد، اما دیر رسید. بسیار دیر. حالا در آغاز بغضی بزرگ ایستاده و از جای خالیات چشم برنمیدارد.