به گزارش همشهری آنلاین به نقل از ایسنا، تمام پنج کشته زلزله بامداد جمعه در آذربایجان شرقی در یک روستا جان خود را از دست دادند. روستایی به نام «ورنکش» در ۱۳۰ کیلومتری تبریز؛روستایی که کمتر از ۴۰۰ خانوار در آن زندگی میکنند و زمین لرزه اکثر ساختمانهای قدیمی و غیر مقاومش را با خاک یکسان کرده است.
کوچکترین جان باخته زمین لرزه روز جمعه نیز در یکی از همین خانهها جان خود را از دست داد؛ زهرا عابدی دختر ۱۰ سالهای که از دیروز ویدیویی از بلبل زبانیهایش در مصاحبه با خبرنگار صدا و سیما در فضای مجازی در حال چرخیدن است. دختری که از وضعیت بد امکانات آموزشی در مدرسهشان گله میکند و در آخر هم اگر روزی در این کشور کارهای شود، بتواند مشکلات را حل کند.
اصغر عابدی پدر زهرا روی ویرانههای خانهاش نشسته پسر دیگرش سرش را روی شانه پدر گذاشته و در حالی که پدر با دستانش جسم خیالی دخترش را در آغوش کشیده با یکدیگر گریه میکنند. اصغر برای دختر ۱۰ سالهاش لالایی میخواند و بعد طوری که انگار طاقت دیدن اشکهای پسرش را ندارد او را دلداری میدهد و به زبان آذری میگوید: زهرای ما هیچ جا نرفته ، مدرسه است و حالا برمیگردد. پدر و پسر اما خودشان بهتر میدانند که نه خبری از زهرا است و نه دیگر او را خواهند دید. چرا که با این جملات پدر اشک و مویهشان به هق هق و گریهای بلند بدل میشود. مردی که همسایهی دیوار به دیوار آنهاست میگوید : اصغر آقا از صبح امروز همین جا نشسته و هیچ جا نمی رود چند بار همسایهها خواستند او را به جای دیگری ببرند تا در این محل نباشند اما قبول نمیکند و میگوید میخواهد پیش دخترش باشد.
اهالی روستا هر چند دقیقه با دیدن اصغر پیش او میروند و برای دقایقی هم که شده او را دلداری میدهند.
به سراغ پدر داغدار میروم؛ مردی میانسال که چندان توان صحبت ندارد و به زبان آذری میگوید: «قیزیم گدیپ آللاهین یانینا، آلله اوزی اونی وردی منه اوزیده توتدی » بعد دوباره اشکهایش جاری میشود.
مادر زهرا نیز حال و روزی بهتر از همسر و پسرش ندارد. دو نفر از زنان روستا بازوهایش را گرفته و او را به خانهاش آوردهاند. این اولین بازگشت او به خانه ویرانشده پس از زلزله است.
اشک تمام صورت زن میانسال را پوشانده و برای دخترش مرثیه میخواند سرش را بالا میرود و به زنانی که دورش حلقه زدهاند میگوید هر روز بعد از مدرسه در همین حیاط بازی میکرد. و هنوز صدایش در گوشم مانده. حالا اعضای خانواده هر سه در حال عزاداری بر روی آواری هستند که کمتر از دو روز پیش جان جگر گوشههایشان را گرفته بود. دختری که اهالی روستا او را به بلبل زبانی و حاضر جوابی میشناسند.
مردی دیگر با پیراهن مشکی وارد حیاط خانهای که آوار احاطهاش کرده میشود. نوه عموی اصغر است و میگوید زهرا دختر بانمکی بود. که همه حرف زدنش را دوست داشتیم. خیلی هم باهوش بود و جزء شاگرد اولهای مدرسه بود. آرزویش این بود که بزرگ شود و برای روستا و کشورش کاری کند و همیشه هم این را به معلمان و دوستانش میگفت.
مرد جوان ادامه میدهد شب زلزله آوار روی سر زهرا ریخت و بیهوش شد. فکر میکنم مرگ مغزی شده باشد پدرش او را از زیر آوار خارج کرد و به درمانگاه ترکمانچای برد. اما آنجا هم برق رفته بود و نمیدانیم زهرا در خانه تمام کرد یا به دلیل کمبود امکانات در بیمارستان ترکمانچای جانش را از دست داد.
هنوز حرفهای مرد جوان تمام نشده که پیرمردی با ریشهای پرپشت خودش را به اصغر میرساند پیشانیاش را میبوسد و همراه با ضجههای اصغر گریه میکند. مرد از او میخواهد که بر سر خاک دخترش برود اما اصغر میگوید که اینجا خانهی دخترش است. و خانه را به مزارش ترجیح میدهد. دوباره به زبان آذری و با بغضی در صدایش میگوید : «خودم دخترم را از زیر آوار خارج کردم . خودم به بیمارستان بردم و خودم جسدش را به روستا برگرداندم. خودم هم غسلش دادم و به جای لباس عروس کفن بر بدنش پیچاندم و در قبرستان روستا دفنش کردم.»
از خانه خانواده عابدی که حالا تلی آوار از آن باقی مانده دور میشویم. پدر و پسر هنوز مشغول عزاداری بر روی آوارها هستند، فضای غمگینی در روستا حاکم است و انگار تمام اهالی عزادار دختری هستند که تا همین چند روز پیش آرزویش ساختن روستا و کشورش بود.