آنشب خودت میدانستی چهقدر خسته بودم، اما خوابم نمیبرد و میدانستی چهقدر منتظر بودم که با من حرف بزنی. بین خودمان باشد، سکوت معنادار همیشگیات دیگر داشت اذیتم میکرد و دوست داشتم، اگر با من صحبت هم نمیکنی، لااقل از آسمانهای بلندی که داری یک نشانهای، چیزی، برایم بفرستی که مطمئن باشم حواست به من هست.
خودت میدانی که من خیلی دلنازکم و اگرچه میدانم همیشه حواست هست، اما خسته که میشوم دوست دارم مهربانیات را به رخم بکشی. دوست دارم با تمام وجودم احساست کنم و این بیشتر از هرچیز دیگر مطمئنم میکند.
آنشب که داشتم برای خودم تصمیم میگرفتم، تو در تصور من سراپا گوش بودی و بیصدا فقط سر تکان میدادی. خیال میکردم در آخر صف آرزوها ایستادهام و تا برآوردهشدن آرزوی من راه درازی در پیش است. دیگر به سالها صبوری هم رضایت داده بودم و میدانستم اینهمه اصرار بالأخره نتیجه خواهد داد. داشتم زیر لب با خودم میگفتم «هرکه دائم حلقه بر سندان زند/ ناگهش روزی بباشد فتج باب» * که تو انگار درهایی نامرئی را گشوده بودی.
وقتی که تو صدایم را شنیدی... و بیقراریام را دیدی... آنوقت که آرزویم را بدون تأخیر برآورده کردی، برعکس همیشه از همهچیز ترسیدم. ترسیدم از اینکه مبادا از روی ندانستن برای خودم بد خواسته باشم و اینقدر پافشاری هم کرده باشم که تو بهخاطر اصرار من، آرزویی را که نباید میخواستم برآورده کرده باشی. آخر ای مهربانِ بیدریغ، من چه میدانم چه باید بخواهم و چه میدانم سرنوشت خوب چیست؟ من چه میفهمم خیر من در چهچیزهای دشواری است که طاقت آنها را نیاوردهام؟ من چه میفهمم؟ من چه میدانم!؟
ای کسی که صدایم را میشنوی حتی وقتی که سکوت میکنم و ای کسی که آغوش مهربانت را از من دریغ نکردهای، هرجا که گریهام گرفته است تو را به دانایی خودت قسم میدهم که به ندانستنهای من نگاه نکنی. من بندهام. بنده که نمیتواند سر بهزیر نباشد. این تو هستی که میتوانی همهچیز را از بالا نگاه کنی و این تو هستی که همیشه خداوندی.
درحالی که من در آغوش تو به حال خودم گریه میکنم تو من را از بالا نگاه کن. آنچه را که بهتر است و به تو نزدیکترم میکند، همان را پیش پایم بگذار.
اگرچه بیطاقتم اما طاقت دوری تو را هم ندارم. تو را به کلمههایی که خودت آفریدهای قسم میدهم که به زبان من نگاه نکنی. نمیدانم از چه باید بگویم یا چهچیز را باید بخواهم. تو دیگر از حالا خودت زبان من باش و خودت برای من آرزو کن. بعد هم بهجای من، خودت به خودت بگو آمین.
* بیتی از سعدی
سندان: تکهآهن پهنی است که زیر کوبهی در قرار دارد.