تاریخ انتشار: ۱ مهر ۱۳۸۵ - ۰۷:۰۶

همشهری آنلاین: سال‌ها بعد از آنکه افلاطون کتاب جمهوری را نوشت و نام خود را در تاریخ فلسفه ثبت کرد، ژان ژاک روسو کتابی در باب قرار داد اجتماعی نوشت که ماندگار شد و چندی بعد الگوی انقلابیون فرانسه شد.

 

اما شاید هیچ یک از این دو و حتی طراحان فرانسوی اولین منشور حقوق بشر و شهروند فرانسه مصوب 1789گمان نمی‌بردند که در اوایل قرن بیست و یکم ،فردی در مقام رییس جمهور آمریکا با زیر پا گذاشتن تمامی مبانی دمکراتیک خود را مدعی گسترش دمکراسی در جهان معرفی کند،آن هم فردی که پیش از آنکه به ریاست جمهوری برسد، دارای پیشینه سیاسی نبود و صرفا با اتکا به نام پدر و کمک برادر به کاخ سفید راه یافته بود،فردی که حتی در سوابق خدمتی اش در ارتش آمریکا و در هنگامه جنگ خونین ویتنام هم شک و تردید وجود دارد.
این فرد حتی پیشینیه مطلوب انتخاباتی نیز ندارد و در دور اول ریاست جمهوری اش صرفا با رای دادگاه به کاخ ریاست جمهوری را ه یافت. واقعه 11سپتامبر  اما همه چیز را موقتا به نفع جورج دبلیو بوش تغییر داد و مدعی شد القاعده خاک ایالات متحده را مود حمله قرارداده (ادعایی که تا به امروز ثابت نشده‌ است). با این ادعا جورج بوش،دست به عملی زد که در تاریخ معاصر (لااقل 60 سال گذشته)سابقه نداشته است: تعرض به خاک کشوری دیگر و زیر پا گذاشتن تمامیت ارضی آن،اما این تنها مقدمه‌ای بود بر جنگ و تعرضی خونین تر وغیر متعارف‌تر؛ حمله به عراق،حمله به یک  سرزمین تاریخی تنها به بهانه‌هایی واهی نظیر حمایت صدام از بن لادن و گسترش زیر زمینی کارخانجات سازنده تسلیحات کشتار جمعی و بسط و توسعه دمکراسی در خاورمیانه، بهانه‌هایی که امروز با ثابت شدن خلاف آن‌ها؛ صورت ادعا به خود گرفته‌اند. از میان همه این بهانه‌؛ ادعای بسط و توسعه دمکراسی در خاورمیانه از تمامی ادعا‌های پیش گفته بحث بر انگیز تر می‌نماید،بحث بر انگیزتر ازآن رو که همچنان جورج بوش وهمراهان نو محافظه کارش آن را به غلط  مبنای سیاست خارجی آمریکا قرار داده اند.

بسط و توسعه دمکراسی در خاورمیانه ادعایی است بس بزرگ که حتی  بزرگترین فلاسفه و روشنفکران ‌نیز نظر خود را درباره آن ابراز نمی‌دارند، فلاسفه و روشنفکرانی که وظیفه تبیین روش زندگی مناسب برای مردم را به عهده دارند که فرا خور این وظیفه می‌توانند در زمینه سیاست و نحوه اداره دنیا نیز اظهار نظر کنند. اما به نظر می‌رسد جورج بوش،این سیاست را در راس امور مهم سیاست خارجی آمریکا قرار داده باشد. جورج بوش که بنا بر آنچه رسانه‌ها نشان داده‌اند و بنا به سخنانی که از وی به صورت تصویری نقل کرده‌اند، همچنان عاجز از تفکیک مکاتب سیاسی نظیر کمونیسم،نازیسم و فاشیسم است و آنگونه که از سخنانش برمی‌آید تفاوتی برای این مکاتب قایل نیست و آن‌ها را در یک ظرف جای می‌دهد. او حتی ابایی از این ندارد که عراقی‌های ناراضی را در مقام جانشینان کمونیست‌ها،نازی‌ها و فاشیست‌ها قرار دهد. گویی تصور می‌کند که همه مکاتب جهانشمول هستند وبه راحتی می‌توان همه نوع دیدگاهی را در هر نقطه از جهان به مردم تحمیل کرد. شاید به همین خاطر است که او می‌پندارد؛ دمکراسی کالایی است که می‌توان آن را بدون هیچ گونه دخل و تصرفی به سایر نقاط جهان صادر کرد .

به عبارت دیگر دمکراسی در نظر  بوش مفهومی ‌است که نباید آن را با فرهنگ سایر ملل جهان تطابق داد و جوامع گوناگون باید آنرا در قالب آمریکایی‌اش پذیرا شوند.
بوش معتقد به تحمیل دمکراسی است و نه عرضه آن در قالب مفهومی که جوامع پذیرای آن شوند. او تصور می‌کند که می‌تواند با اشغال و کشتار، نهال دمکراسی در کشورهای دیگر بکارد و لابد آن را با خون مردم آبیاری کند.
در یک کلام می‌توان گفت این تفکر بوش (اگر بشود آنرا تفکر نامید) در تعارض کامل با تفکر فلاسفه‌ای مانند ولتر قرار دارد که می‌گفت: حاضرم هر آنچه دارم در راه آزادانه سخن گفتن مخالفانم بدهم.
این به آن معناست که حاضرم در کنار مخالفانم به طور مسالمت آمیز به زندگی ادامه دهم .در یک کلام بی جنگ و خون ریزی و با استفاده از ابزار مجادله کلامی.