همشهری آنلاین – پریسا هاشمی: شاکی داستان بدترین روز زندگیاش را اینگونه تعریف میکند: «من دانشجوی دکتری هستم. اواخر تیرماه بود که در یکی از سایتها برای پیداکردن همخانه موجه و مجرد خانم آگهی دادم. حول و حوش ساعت هفت بعدازظهر خانمی تماس گرفت و اظهار کرد: «من سوپروایزر بیمارستان ابنسینا هستم و مشتاقم شما و خانه را ببینم. آیا امکانش هست؟ البته من شیفت هستم و نمیدانم چه ساعتی شیفتم تمام میشود.» گفتم: «مشکلی نیست.» حدود نیم ساعت گذشته بود که دوباره همان خانم تماس گرفت و گفت: «شیف من تمام شده است. میتوانم برای بازدید خانه بیایم؟» آدرس را برایش فرستادم.
ساعت هشت زنگ خانه به صدا درآمد. خانمی با تیپ امروزی و آرایش غلیظ وارد شد و خانه را دید. از آنجا که این خانم مورد پسند من نبود، وارد جزئیات نشدم و سوالی نپرسیدم تا سریعتر از خانه برود. چند لحظه روی کاناپه نشست. من چای دم کرده بودم و گفتم: «چای میل دارید؟» گفت: «نه!» بلند شد و گفت: «شناسنامه و کارت ملیام را بدهم؟» قبول نکردم و تا مسیری او را همراهی کردم.
وقتی در ورودی را باز کرد، من به آشپزخانه برگشتم. چند ثانیهای بعد یک نفر از پشت سرم گفت: «صدایت در نیاید وگرنه میکشمت!» وقتی برگشتم همان خانم با یک اسلحه و مردی نوجوان (که پنجه بوکس و چاقو داشت) وسط آشپزخانه ایستاده بودند. ناخودآگاه جیغ کشیدم و خانم به سمت من پرید و گلویم را محکم فشار داد و اسلحه را روی سرم گذاشت.
فقط تقلا میکردم که اسلحه را از سرم دور کنم و یک لحظه حس کردم که خیس شدم. خانم مرا به زمین پرت کرد و یک مشت در صورتم کوبید. گفتم: «هرچه بخواهید به شما میدهم.» هر دو دست مرا بستند و به اتاق خواب بردند. در آینه دیدم پوست بدنم کنده و آویزان شده است. آن موقع متوجه شدم سوختهام. التماس میکردم که از خانهام بروند. شدت لرزش بدنم لحظهبهلحظه بیشتر میشد.
آن خانم کشو را میگشت و پسر همراهش هم مرا میزد تا بتواند پاهایم را ببندد. التماس میکردم و میگفتم: «با جوانی من بازی نکنید. دارم میمیرم. خواهش میکنم بروید. من دنبالتان نمیآیم. فقط به اورژانس زنگ بزنید.» اما آن خانم با خونسردی لباسهایم را در کمد وارسی و از روی دراور ادکلن انتخاب میکرد. عابربانکها را پیدا کرده بود و میگفت: «رمز آنها را بده!» وقتی زورش به من نرسید، مرا بوسید و به پسر گفت: «ببرش در حمام!»
طنابی که آورده بودند، خیلی نازک بود و پاره شد. زن از کمد شال آورد و گفت: «با اینها دست و پایش را ببند.» چشم، دهان، دست و پایم را بستند و رفتند. با تقلای زیاد دهانم را باز کردم و بعد از گذشت چند ساعت توانستم به زور خودم را به بالکن برسانم. فریاد زدم و همسایهها به کمکم آمدند. به دلیل آنکه دیر به بیمارستان رسیدم شدت سوختگی شدیدتر شد. در حال حاضر پوستم را پیوند زدهام.»
بغضش میترکد و ادامه میدهد: «این اتفاق غیرمنتظره بود و هیچ فاکتوری وجود نداشت که حدس بزنم این خانم سارق است. آنطوری که گفت به دلیل مصرف «شیشه» این کار را انجام داده است. من تشخیص ندادم که آنها تحتتاثیر ماده خاصی هستند، ولی در قسیالقلب بودن آن خانم اصلاً شک ندارم.»
- متهم به سرقت از منزل: دزدی کردم تا خودم را به شوهرم ثابت کنم
مریم متهم این پرونده است. او در محله یافتآباد زندگی میکند. مریم از ابتدا تا آخر گفتوگو داشتن اسلحه را منکر میشود. اسلحهای که شاکی به آن اشاره کرده، تقلبی بوده و در جدلی که با هم داشتند خرد میشود و تکهای از آن در پرونده آگاهی موجود است. مریم، اما روز حادثه را طور دیگری تعریف میکند. او در طول گفتوگو گریه میکرد و با چشمانی اشکبار گفت: «۲۹ ساله هستم و دو دختر دارم.
اولین بار است دستگیر میشوم آن هم به اتهام سرقت در منزل. حدود یک سال تراکت پخش میکردم و ماهانه ۸۰۰هزار تومان درآمد داشتم. من «شیشه» مصرف میکردم. یک سالی بود که شوهرم بیکار شده بود و همیشه با هم دعوا داشتیم. آخر گفتم: «میروم دزدی!» گفت: «هر غلطی دوست داری بکن.»
شیشه کشیده بودم و در تلفن همراهم میگشتم که دیدم در یک سایت نوشته دختری دنبال همخانه میگردد. به نادر، نگهبان محل کارم گفتم: «دارم میروم دزدی!» گفت: «من هم میآیم.» با تلفنی که در آگهی نوشته بود تماس گرفتم. آن خانم گفت چون اجاره خانهام سنگین است دنبال همخانه هستم. اصلاً به این فکر نمیکردم کسی که دنبال همخانه میگردد یعنی پول ندارد. آدرس گرفتم و به آن خانه رفتیم.
خانه را دیدم. موقع برگشت از آنجا نادر به او گفت: «هرچی پول و طلا در خانه داری به ما بده.» صاحبخانه چایساز را به برق زده بود و آب آن جوش بود. از ترس چایساز را برداشت و گفت: «اگر جلو بیایید، میسوزانمتان!» وقتی سمتش رفتم که بگویم کاری با تو نداریم، کمی از آن را روی من ریخت. من هم زیر چایساز زدم و آب جوش برگشت روی او و بدنش سوخت. هیچی از خانه آن دختر برنداشتم. دلم برایش سوخت و او را بوس کردم و از خانه بیرون آمدم. من هم سوخته بودم و میدویدم که خودم را به بیمارستان برسانم.»
شنیده بودم بعضیها میروند دزدی، من هم جوگیر شدم. فیلمهای تلویزیون را میدیدم و روزنامهها را میخواندم. این روش را از این طریق پیدا کردم. شیشه کشیده بودم و در حالت خودم نبودم...
او در پاسخ به این پرسش که چطور نقشه این سرقت را کشیدی؟ ادامه داد: «شنیده بودم بعضیها میروند دزدی، من هم جوگیر شدم. فیلمهای تلویزیون را میدیدم و روزنامهها را میخواندم. این روش را از این طریق پیدا کردم. شیشه کشیده بودم و در حالت خودم نبودم. به شوهرم گفتم: «میروم دزدی میکنم که ببینی میشود پول درآورد.»
مریم دوباره به تعریف ماجرای روز حادثه میپردازد و میگوید: «آن خانم در دفاع از خودش آبجوش را برداشت و میخواست ما سمت او نرویم. ترسیده بود. او آنقدر با من خوب صحبت کرد که من دلم نیامد کاری کنم. داشتیم بیرون میرفتیم که نادر رفت تا به صاحبخانه حمله کند، او هم آبجوش را برداشت. آبجوش روی کمر من هم ریخت. بدنم میسوخت و انگار قلبم داشت از جا کنده میشد.
رفتم خانه به مادرم گفتم آب سرد را باز کن تا بروم زیر دوش. اما مادرم نگذاشت و سریع مرا به بیمارستان رساند. به شوهرم گفتم: «دیدی دزدی کردم و خودم را سوزاندم؟» دخترم از من پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» گفتم: «هیچی.» جوابی نداشتم به او بگویم. یک هفته بعد از آنکه از بیمارستان مرخص شدم، رفتم اعتیادم را ترک کنم. یک ماه در کمپ بودم و به محض آنکه به خانه رسیدم، مأمورها ریختند و مرا دستگیر کردند.»
مریم هیچگاه در حضور فرزندانش موادمخدر مصرف نکرده است. خودش اظهار میکند: «زن داداشم به من میگفت بیا موادمخدر را تجربه کن. آن موقع سوم راهنمایی بودم. برادرم هم شیشه و کراک مصرف میکرد و من دیده بودم. حالا زن داداشم طلاق گرفته است ولی من هنوز هم معتاد هستم. من سرقت کردم تا فقط به شوهرم ثابت کنم که میتوانم پول در بیاورم. او هم تریاک و شیره مصرف میکرد.»
همدست مریم بعد از سرقت، ناپدید شده و او خبری از همدستش ندارد.
منبع: همشهری سرنخ