کوچک که بودم مامانبزرگ بافتنی میبافت. من کنارش مینشستم و تماشایش میکردم و میگفتم: «چه خوب است که حواست به روزهای سرد زمستان هست.» به نظرم او خیلی مهربان بود که برای تکتک بچههای فامیل جورابهای رنگارنگ میبافت که تا وقتی به مدرسه میروند گرم بمانند. سالها گذشت و نوجوان شدم. یک روز از او پرسیدم: «اینهمه مهربانی از کجا میآید؟ چهطور است که حواست به تکتک بچهها هست؟» پرسیدم این حوصله از کجا میآید که میتوانی اینهمه جوراب ببافی؟
مامانبزرگ خندید و به روش خودش با قصه جواب مرا داد. برایم از روزگاری تعریف کرد که بسیار دور بود و شهری را توصیف کرد که میدانستم روی زمین پیدا نمیشود. گفت زمستانهای آن شهر بسیار سرد بود و بعضیها حتی از آن سرما جان سالم بهدر نمیبردند. گفت یک روز زنی سالخورده به آن شهر آمد که لباسهای زیبایی میبافت. لباسها گرم بودند و به آدمها کمک میکردند سرمای سخت زمستان را پشت سر بگذارند. همه، لباسهایی را که پیرزن برایشان میبافت میپوشیدند و همیشه از خودشان میپرسیدند: «چهطور است که لباسهایی که او بافته اینقدر گرماند؛ اما لباسهای دیگر اینطور نیستند؟»
عدهای میگفتند او سحر و جادو میکند و ورد میخواند. کمکم این حرف میان مردم دهان به دهان چرخید. همه باور کرده بودند پیرزن لباسها را جادو میکند تا بسیار گرم کنند. مردم آن شهر سالهای سال با لباسهای گرمی که پیرزن برایشان میبافت زندگی کردند و زمستانها را به راحتی پشت سر گذاشتند. اما هیچ وقت هیچکس نفهمید چرا آن لباسها گرمتر از لباسهای دیگر بودند.
قصهی مامانبزرگ که تمام شد خندیدم و گفتم: «بالأخره چه شد؟ راز آن گرما چه بود؟» مامانبزرگ خندید و گفت: «فقط من هستم که رازش را میدانم.» گفتم: «نکند تو از نسل آن پیرزن هستی؟» مامانبزرگ بلند خندید و گفت: «شاید من نتیجهی نتیجهی نتیجهی او باشم. کسی نمیداند. این یک راز است.» بعد گفت: «اما واقعاً پای سحر و جادو در میان بود.»
چشمهایم را گرد کردم و گفتم: «سحر و جادو؟ این واقعاً مال قصههاست.» مامانبزرگ آرام، طوری که هیچکس جز من نشنود، گفت: «اما من میگویم در واقعیت هم این سحر و جادو وجود دارد. نه اینکه فکر کنی باید ورد بخوانیم. سحر ما محبت است. آن پیرزن هم بافتنیهایش را با مهر میبافت. برای همین بود که آدمها را گرم میکرد. دلهای آنها که گرم میشد جسمشان هم گرم میشد.»
آخرش دست زدم و گفتم: «آفرین مامانبزرگ! تو به جز اینکه بافندهای ماهر هستی داستانسرایی فوقالعاده هم هستی.» و بعد به حرفهای او خیلی فکر کردم. به داستان آن شهر دور و پیرزنی که بافتنی میبافت. به مهر و دلگرمیها. دست آخر به این نتیجه رسیدم که بله، مامانبزرگ درست میگوید. با مهر است که آدمها سختیها را پشت سر میگذارند.
* * *
آنروزها گذشته است. هنوز هم وقتی مامانبزرگ کاموایی بهدست میگیرد به قصهای که برایم تعریف کرده بود فکر میکنم. حالا بیشتر از سالهای قبل درک میکنم دنیا چهقدر به مهر نیاز دارد و آدمها چهقدر نیاز دارند به مهری که به آنها کمک میکند امید ببندند.
میدانم مهر در جهان وجود دارد. زندگی هرقدر هم که سخت باشد، توفانها هرقدر هم که سهمگین باشند، روزهای ابری هرقدر هم که طولانی شوند، نمیتوانند حضور مهر را از جهان محو کنند. گاهی که از همهچیز خسته میشوم دست از همهی کارها میکشم و چند دقیقهای به خودم فرصت میدهم تا از جهان فارغ شوم. گوشهای مینشینم و به مهر و رحمتی که در جهان وجود دارد فکر میکنم. مصداقهایش را در دنیایم پیدا میکنم و بعد دلگرم میشوم؛ دلگرمیهایی که مرا به زندگی امیدوارتر میکند. به ماجرای پیرزن فکر میکنم و مهر. بعد یکی از جورابهایی را که مامانبزرگ برایم بافته به پا میکنم. قلبم گرم میشود و فکر میکنم این جورابها سحری دارند که هرکس آنها را بپوشد میتواند همهی سختیها را پشت سر بگذارد و به مقصدش برسد.
و این سحر واقعیت دارد. سحری به نام مهر در تار و پود آن بافته شده است. بعد از خیالهای خودم دلگرم میشوم و میگویم این سحر باارزش را تو در جهان قرار دادهای. تو که خودت سرچشمهی مهر و رحمت هستی. راستی که مامانبزرگ با آن مهر بیپایانش چهقدر تو را به یادم میآورد. تا وقتی تو هستی و قلبهایمان را با مهر یکدیگر گرم میکنی من از رحمتی که در جهانت جاری است ناامید نمیشوم.