حالت دوم هم این است که اساساً ندانید مکافاتنامه چیست و چه کارکردی دارد. البته حق هم دارید. دقیقاً از تابستان سال گذشته که تصمیم گرفتیم از مکافاتهای زندگیمان برایتان بنویسیم، مکافاتهای دوچرخه هم شروع شد.
اول که چند شمارهی دوچرخه بهخاطر کمبود کاغذ چاپ نشد. بعد هم پس از 18سال رکابزدن، دوچرخه کلاً شد هشت صفحهی ناقابل و حسابی آب رفت که تازه چاپ آن هم اما و اگر داشت. از نوروز 98 هم که دیگر کلاً چاپ نشد و شد دوچرخهی الکترونیک! تا اینکه بالأخره تابستان امسال قرار شد دوچرخه با قطعی متفاوت در دل صفحههای پنجشنبهی روزنامهی همشهری چاپ شود. از آنزمان تا حالا هم که هزار و یک اتفاق ریز و درشت افتاده و صفحهها و همکاران دیگر، امان ندادند ما هم رخی بنماییم و کمی مکافاتبازی کنیم!
اساساً اهالی دوچرخه با ما سر لج دارند که این هم خودش مکافاتی است. آخر، برخیشان معتقدند تمام مکافاتهای دوچرخه زیر سر سقِ سیاه ما بوده و اگر ما این مکافاتنامهی کذایی و فضایی را شروع نکرده بودیم، دوچرخه هنوز هم مثل قبل داشت رکابش را میزد و پنچر نشده بود. برخیشان هم برایمان ضربالمثل رو میکنند و میگویند: «دنیا دار مکافاته! یهروز چوب این کار بدت رو میخوری!»
حالا انگار ما گفتهایم دنیا دار قالی است! ما که از روز اول گفتیم مکافات، همهی زندگی ما را گرفته و شبیه ویروسهای ویرانگر کامپیوتری نه رایانهای به جانمان افتاده. دیگر چوبخوردنش چیست؟ مگر ما دلمان میخواست مکافاتنامه یکهفته درمیان، بعد دوهفته درمیان، بعد یکماه درمیان، بعد دوماه درمیان و حالا هم هفتماه درمیان چاپ نشود! یعنی فکر میکنید ما خیلی خوشحالیم که از نوروز98 تا حالا این مکافاتهای زندگیمان تلنبار شده روی کولمان و دارد کمرمان را میشکند. تازه بگذریم که با این وضعیت قیمتها از نانخوردن هم افتادهایم و هشتمان گروِ هشتاد و هشتمان شده.
آها راستی گفتیم «نان»! تازه یادمان افتاد اصلاً قرار بود امروز ماجرای نان و مکافات را برایتان تعریف کنیم! البته احتمالاً برایتان اظهرمنالشمس است مکافات نان در کجایش قرار دارد. چون خود نان که هم خوشمزه است، هم گرم و مطبوع. مکافات آنجایش است که باید در این هوای سرد و آلوده، خروسخوان بروی نانوایی حسنمیرزاخانجان که برای صبحانهی کل خانواده نان بربری تازه بخری. حالا اینکه نان بربری تازهی اول صبح، برای مامانجانمان و باباجانمان و برادرجانمان و خواهرجانمان و مامانبزرگجانمان و پدربزرگجانمان و عموجانمان و همسرجانشان حکم اکسیژن را دارد و از نان شب هم واجبتر است، قبول! اما دیگر به ما چه که همسایهجانمان هم جانش به بربری و بربری به جانش گره خورده! ممکن است قوت غالب نیمی از مردم این شهر یا بعضاً کل مردم این شهر نان بربری کنجدی باشد. مگر من بربریفروشم که نان بربری کنجدی همهی مردم شهر را تأمین کنم؟ اما مامانجانمان نه میگذارد و نه برمیدارد و سریع از مرگ ما مایه میگذارد و میگوید: «حالا میمیری بهجای پنجتا نون بربری، شیشتا بخری؟ نمیدونی شمسیخانم چهقدر بربری دوست داره؟ تازه اینایی که تو میخری که مینیبربریه! اگه قرار بود از اون بربریهای متری دههی شصت بخری چهقدر ناله میکردی؟»
بله واقعاً پنجتا نان بربری با ششتا فرق چندانی ندارد، اما مکافات بربری، وقتی به اوج میرسد که شمسیخانم سرش را از پنجرهشان بیرون میآورد و میگوید: «قربون دستت پسرم، امروز پدرشوهرجونم و مادرشوهرجونم و برادرشوهرجونم و خواهرشوهرجونهام و شوهرجونهاشون و بچهجونهاشون دارن میآن خونهی ما. بیزحمت امروز برامون هشتتا بربری بخر!»
یعنی اگر روزی برسد که شمسیخانم و همهی قومشوهرش از این محل بروند، من حاضرم کل محل را بربری بدهم! اما بهقول استاد بنایی «نون اینجا،آب اینجا، کجا برم به از اینجا؟!» معلوم است که وقتی پیک بربریرسانشان دست به سینه تحت فرمانشان است، خانه که هیچی، دمپاییشان را هم عوض نمیکنند!
اما ما هم از آن بیدها نیستیم که با این بادها مشعوف شویم! هرچه نباشد ما نسل تکنولوژی هستیم و قوت غالبمان اینترنت است. خدا عمر بدهد این استارتآپهای تهیهی غذا و نان اینترنتی را. از وقتی یکیشان را نصب کردیم، هرروز صبح میرویم توی حیاط و به اینستاگراممان سرکشی میکنیم، از آنطرف پیک موتوریجانمان، بربریهای داغ را دودستی میآورد و تقدیم ما میکند؛ بدون صف، بدون درد و بدون خونریزی! هیچکس هم نمیفهمد که ما دیگر نانآور خانه نیستیم و این آقای پیک است که نان ما و شمسیخانماینها را تأمین میکند!