دویدم و از پایه بالا رفتم و نت را نگاه کردم. قبل از اینکه برای نواختن آهنگ تازه، آرشه را روی ویولنش بکشد، گفتم: «اول خوندن از روی نت.»
بعد دویدم روی میز و دو دستم را توی هوا گرفتم. عموآلبرت با بیحوصلگی آرشه را پایین آورد و همانطور که ویولن زیر چانهاش بود، گفت: «باشه، قبوله.»
سهتا بشکن زدم: «یک، دو، سه!»
عموآلبرت چشمهایش را ریز کرد و خواند: «دو... فا... می... رِ... دو...»
- نه، عموآلبرت عزیز.
پایم را روی میز زدم و سعی کردم ریتم را بگیرم. به اندازهی کافی خوب نبود. از جیب فراکم، فنری درآوردم و بین دو دستم گرفتم. یک سر آن را فشار دادم و رهایش کردم. حالا با بالا و پایینشدنش میتوانستم فاصلهی نتها را بخوانم. دوباره فشارش دادم اما اینبار با نیروی کمتری و هنوز یکسوم آهنگ را جلو نرفته بودیم که در با سر و صدا باز شد.
- سلام آلبرت اینشتین.
عمو آلبرت برگشت و هر دو به «رابرت هوک» نگاه کردیم که چیز بزرگی را زیر بغل زده بود و وارد کافه شد. وسط سالن ایستاد و آنچیز را که با ورق روغنی قهوهای پوشانده بود به میزی تکیه داد. عرقش را پاک کرد و خودش را روی صندلی انداخت و پاهایش را دراز کرد: «یه چای انگلیسی لطفاً.»
عموآلبرت ویلن را روی میز گذاشت و گفت: «سلام رابرت. چه خبرها؟»
رابرت هوک پاهایش را جمع کرد و لبهایش به نشانهی انزجار به هم فشرده شد و زیر لب گفت: «همهش زیر سر اونه.»
عموآلبرت که به سختی صدای هوک را شنید، به سمت آشپزخانه رفت: «و اون کیه رابرت؟»
هوک چشمهایش را گرداند و آرنجش را به میز تکیه داد: «اوه بله مستر اینشتین! لابد تو نمیدونی اون کیه؟»
عموآلبرت پاکت شیر را از توی یخچال بیرون آورد: «اون چیه که با خودت آوردی اینجا؟»
رابرت هوک با انگشتهای دستش که روی میز تکیه داده بود، روی سرش ضرب گرفت: «یه تابلو.»
- تابلو؟ کار کیه؟ برای خودت خریدی؟
- برای انجمن سلطنتیه. البته که کار خودمه. میدونی که من طراحیام خوبه.
عموآلبرت کمی شیر به چای سیاه اضافه کرد و گفت: «نگفته بودی که نقاشی هم میکنی.»
هوک یک پایش را روی آن یکی انداخت: « پرترهی خودمه. برای آویزونکردن به دیوار انجمن سلطنتی.»
بعد یکدفعه تغییر حالت داد و از چشمهایش آتش بارید: «آیزاک، تابلوی چهرهی من رو از انجمن برداشته و داده به یه سمساری تو لندن!»
عموآلبرت چای را روی میز گذاشت و مقابل هوک نشست: «کدوم آیزاک؟ نیوتن؟»
هوک دستش را کوبید روی میز و فریاد زد: «مگه چندتا آیزاک توی لندن پیدا میشه آلبرت؟»
عموآلبرت گلویش را صاف کرد و دستی به موهایش کشید: «خب، حالا... حالا که چیزی نشده رابرت، این تابلو رو امروز میبری و توی انجمن نصب میکنی. مگه نه؟»
هوک نفسی کشید و فنجان را با دو انگشت بالا برد: «همینطوره.»
یک قلپ خورد و فنجان را تو هوا نگه داشت: «میدونی چیه آلبرت؟ من به یه نیروی بازگرداننده احتیاج دارم.»
فنجان چای را روی میز گذاشت و زل زد توی چشمهای عموآلبرت: «یه نیروی بازگرداننده برای برگشت به اعماق تاریخ. و بعد، مستقیم پرواز به آینده. درست مثل یک فنر.»
- خب میتونم بفهمم...
- نه اینشتین، تو هیچوقت نمیتونی بفهمی. ایدهی قانون گرانش برای منه. میتونی بفهمی؟
عموآلبرت گردنش را خاراند و گفت: «همونطور که داری میگی، فقط ایدهش.»
یکدفعه رابرت هوک انگار یاد چیزی افتاده باشد هیجانزده شد و گفت: «هیچ میدونی فاصلهی ما تا «گاما اژدها» چهقدره آلبرت؟»
- گاما اژدها دیگه چیه؟
هوک چشمهایش را گرد کرد و با نیشخند گفت: «تو واقعاً نمیدونی گاما اژدها چیه مستر اینشتین مشهور؟»
- میدونی که من اسمها و کلمهها رو توی حافظهام نگه نمیدارم.
- اما اون مستقیم بالای لندن بود. وای... باید ببینی. یه ستارهی درخشان توی صورت فلکی اژدها.
رابرت هوک با هیجان تابلو را از کنار میز برداشت و کاغذروغنی را با احتیاط از دور آن باز کرد. به کاغذ نگاه کردم که پشت آن یک نقشهی معماری بود؛ نقشهای با تمام جزییات از ساختمانی که بالای آن نوشته شده بود: رصدخانهی سلطنتی گرینویچ.
تابلو را دوباره کنار میز گذاشت و کاغذ را از روی سفیدش روی میز پهن کرد. از لبهی میز نگاه کردم که مدادی از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به رسم صور فلکی. نزدیک بود فنجان چای را بریزد: «این درخشانترین ستاره توی این صورت فلکیه. درخشانتر از بتا اژدها.»
فنر توی دستم مزاحمم بود و نمیتوانستم همانطور که از میز آویزان بودم آن را توی فراکم بگذارم. مجبور شدم روی میز رهایش کنم و همانلحظه هوک فنر کوچکم را که روی میز سُر میخورد قاپید.
- این رو ببین آلبرت. الآن بهت نشون میدم منظور من از تعادل توی زندگی چیه.
فنر را بین دو انگشتش گرفته بود و انگار که کل قضیهی ستارهها را فراموش کرده باشد، چیزهای دیگری روی ستارهها کشید: «خب اگه این رو نقطهی تعادل فنر در نظر بگیریم...» عموآلبرت ابروهایش را بالا انداخت و دو دستش را پشت سرش قلاب کرد، ایستاد و تابلو را از کنار میز برداشت. یک لحظه با تابلو سر جایش میخکوب شد: «رابرت هوک!»
هوک سرش را بالا گرفت و به عمو آلبرت نگاه کرد. عموآلبرت تابلو را به سمتش برگرداند. روی تابلو تصویر نقاشی شده از مردی بود، اما صورتش خالی بود؛ سفیدِ سفید. رابرت هوک چندلحظه به نقاشی خیره شد و قلپ آخر چایش را فرو داد: «مثل اینکه یادم رفته صورت رو تکمیل کنم آلبرت.»
- مردی با چندین تخصص!
رابرت هوک، تولد: ۱۸ ژوئن ۱۶۳۵ مرگ: ۳ مارس ۱۷۰۳
او یکی از فلاسفهی علوم طبیعی، معمار، منجم، زیستشناس و زمینشناس بود. هوک به وسیلهی قانون کشسانی خود «قانون هوک» و به دلیل به کار بردن کلمهی «سلول» برای اولینبار بهعنوان پایهایترین واحد زندگی، در حافظهی ما ثبت شده است.
او بهطور همزمان متصدی آزمایشگاههای انجمن سلطنتی انگلیس و عضو شورای آن، استاد هندسه و نقشهبردار شهر لندن و از مهمترین معماران زمان خود بود.
عجیب است که هیچ تصویر معتبری از او وجود ندارد. پس از مرگش نیوتون رییس انجمن سلطنتی شد و همزمان تصویر هوک در انجمن مفقود شد!
در نوامبر سال ۱۶۷۹ میلادی، هوک نامهنگاری با نیوتن را شروع کرد. او برای تحریککردن علاقهی نیوتن، از او خواست نظرش را دربارهی مسائلی مثل حرکت سیارهها بیان کند و فرضیههایش را با او به اشتراک گذاشت. هدف اصلیاش هم تنظیم مکاتبات انجمن بود. در سال ۱۶۸۶ میلادی، وقتی اولین کتاب نیوتن ارائه شد، هوک ادعا کرد که نیوتن اصل کاهش نیروی جاذبه با مجذور فاصله از مرکز یا قانون گرانش را از او گرفته است.
یکی از تفاوتهای این دو دانشمند این است که نیوتن از پیشگامان آنالیز ریاضی و کاربرد آن و آزمایشهای نوری است و هوک پژوهشگری خلاق در دامنهی وسیعی از علوم. بهطوری که «پارتینگتون» ادعا میکند اگر هوک به آزمایشهای خود درمورد سوختن مواد ادامه میداد، احتمال زیادی داشت که اکسیژن را کشف کند. چندین دهه پس از مرگ نیوتن و هوک، نظر ستارهشناس برجسته، «آلکسیس کلرات» در این زمینه راهگشاست: «نباید اینگونه تصور کرد که ایدهی هوک، افتخارات نیوتن را زیر سؤال میبرد. آنچه درمورد هوک میبینیم، نشان میدهد چهقدر میان حقیقتی که تنها به آن اشارهی کوچکی شده باشد و حقیقتی که کاملاً ابراز شده باشد، فاصله وجود دارد.»