به قول خودش یک گوشم در و دیگری دروازه. انگار اصلاً صدایش را نمیشنیدم. شانه بالا میانداختم و دلم برای دختر خالهام میسوخت که اینقدر خوب بود که بچههای آشنا و فامیل مُدام باید ازش چیزی یاد میگرفتند، اینجوری حتی اگر خودش هم میخواست دیگر نمیتوانست درس نخواند یا با بچههای دیگر الکی قهر کند و سر عروسک خواهرکوچکش را از تنش جدا کند و جایی گم و گورش کند که عقل جِن هم بهش نرسد.
حتی برای یک ساعت هم نمیخواستم مثل او باشم؛ اما آنروز واقعاً دلم میخواست دخترخالهام آنجا بود و من ازش یاد میگرفتم که چه کار باید بکنم؟ تا بهحال اینقدر دست و پایم را گم نکرده بودم که زبانم بند بیاید و حتی یک کلمه هم نتوانم بگویم.
مامان جوری چادر را روی سرش صاف میکرد و جلو میکشید که معلوم بود دلش نمیخواهد چشمش به چشمهایم بیفتد. اگر نگاهم میکرد حتماً زیر لب میگفت: «اگر کمی آداب معاشرت را از دختر خالهات یاد گرفته بودی الآن میدانستی چه کار کنی و چه بگویی؟» اما چیزی نگفت و نگاهم هم نکرد. من هم خودم را کشیدم کنار و پشتش قایم شدم. حتی دلم نمیخواست به عکسی که در دست مردی بود که روبهروی مامان ایستاده بود،
نگاه کنم.
عکس اصلاً شبیه عکسهای دیگری نبود که مامان از بابا نشانم داده بود. نه چشمهایش برق میزد و نه لبهایش میخندید. لبهایش پشت آنهمه ریش و سبیل سیاه و سفید معلوم نبود. مامان عکس را از دست مرد گرفت و جلوی چشمهایش بالا برد. انگار او هم نمیتوانست باورکند مرد توی عکس بابا است. چیزی نمیگفت و فقط زُل زده بود به عکس.
دلم میخواست الآن خاله اینجا بود و مامان ازش یاد میگرفت که چه کار باید بکند و چه بگوید. تقصیر خودش بود. قبل از آمدنمان خاله زنگ زده و اصرار کرده بود همراهمان بیاید، اما مامان قبول نکرده بود. میگفت: «دلش میخواهد بعد از این همه سال تنهایی بفهمد چه بلایی به سرش آمده است.»
خاله گفته بود: «حداقل مریم را نبر، بیارش اینجا با لیلا بازی کنند تا برگردی.» مامان باز هم گفته بود نه. اولش خوشحال شدم که قرار است همراه مامان بروم. نه اینکه از بازیکردن با لیلا خوشم نیاید، اما از اینکه همراه مامان بروم و زودتر بفهمم اینهمه سال چه بلایی سر مامان آمده، بیشتر خوشم میآمد.
مرد روبهروی مامان به موهایش دست کشید و گفت: «همینروزها چشمتان به جمالش روشن میشود.» مامان چادر را روی صورتش کشید و بلندبلند گریه کرد. شانههایش زیر چادر میلرزیدند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، پرسید: «خوشحالی؟» نمیدانستم باید از چه خوشحال باشم. مرد انگار فکرم را خوانده باشد، گفت: «از اینکه بالأخره قرار است بابایت را ببینی.»
دلم میخواست خوشحال باشم؛ اما هرکاری میکردم نمیتوانستم. ۱۰ سال بدون بابا زندگی کرده بودم و حالا یکدفعه صاحب بابایی شده بودم که هیچ شباهتی به عکسهایی نداشت که مامان نشانم داده بود. مامان هم حتماً برای همین گریه میکرد اما خودش نمیخواست باور کند. به خاله گفت وقتی عکس بابا را دید از خوشحالی نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد؛ اما حرفش را باور نکردم.
خاله، مامان را بغل کرد و دوباره دوتایی گریه کردند. خاله که عکس بابا را ندیده بود نمیدانستم برای چه گریه میکرد؟ لیلا میخندید و دست میزد. لابد مامان دلش میخواست من از دخترخالهام خوشحالی را یاد بگیرم؛ اما او که هیچوقت جای من نبوده است. او که از وقتی یادش میآید همه دست به موهایش نمیکشیده و نمیگفتهاند «بابات یک قهرمان است. او بهخاطر آینده تو و بچههای همسن تو خودش را به آب و آتش زد.»
مامان کنار خاله روی زمین مینشیند و میگوید: «میدانستم بالأخره برمیگردد. هیچوقت نتوانستم باور کنم که شهید شده باشد. دلم روشن بود که زنده است.» خاله دست میاندازد گردن مامان و چندبار میبوسدش و بعد با دست اشاره میکند کنارش بنشینم. سرم را روی سینه خاله میگذارم. خاله سرم را به خودش میچسباند و موهایم را نوازش میکند. دلم میخواهد به مامان بگویم از خاله یاد بگیرد بهجای اینکه از خوشحالی گریه کند، چهقدر خوب بلد است آدم را بغل کند. اما فکر میکنم خاله که شوهرش را ۱۰ سال جوری گم نکرده بوده که اصلاً نداند زنده است یا شهید شده و به مامان حق میدهم که گریه کند.
به لیلا هم حق میدهم که آنطور بالا و پایین بپرد و بشکن بزند و توی دلم آرزو میکنم بابا وقتی که برگشت کمی شبیه بابای لیلا باشد. آنوقت از اینجا تا آسمان دوستش داشته باشم. مامان زیر گوش خاله پچپچ میکند و گریهاش تبدیل به هقهق میشود. خاله با پشتدست چشمهایش را پاک میکند و با صدایی که انگار پشتش یکعالم بغض و اشک و گریه را مخفی کرده، میگوید: «نگران نباش. مهم این است که دارد برمیگردد» و با صدایی که آنقدر آرام است که شک دارم درست شنیده ام یا نه میگوید: «حالا با پا یا روی ویلچر چه فرقی دارد؟ مهم این است که مریم بابا داشتن را تجربه میکند.»
صدای زنگ خانه بلند میشود، لیلا میدود سمت در، حتماً بابایش از سر کار برگشته است. دلم میخواهد بابا زودتر برگردد تا بهش بگویم با ریش و سبیل یا بدونریش و سبیل فرقی ندارد، با پا یا با ویلچر، کاش فقط مثل بابای لیلا دوستم داشته باشد.