بشر در هیچ دوره‌ای از تاریخ به اندازۀ امروز سالخورده نبوده است. پیری واقعیتی است که هنوز اکثر ما آمادۀ رویارویی با آن نیستیم. البته فراوانند نویسندگان خوشحالی که می‌گویند زندگی در دوران پیری آرامش بیشتری دارد و نباید دربارۀ این دوران افکار منفی بافت. اما کافی است به جای روان‌شناسی مثبت‌گرا سراغ زیست‌شناسی بروید تا بفهمید بدن سالخورده چه غمبار است.

به گزارش همشهری آنلاین به نقل از وب سایت ترجمان علوم انسانی آرتور کریستال، جستارنویس ۷۱سالۀ آمریکایی، با طنز منحصربه‌فردش در وب سایت نیویورکر دربارۀ پیری و کتاب‌های مربوط به آن نوشته است.

در آن روزگاران قدیم، که مردم برای پیرشدن زندگی نمی‌کردند، آثار برجستۀ معدودی دربارۀ پیری وجود داشت و این آثار را نویسندگانی نوشته بودند که خودشان آن‌قدرها پیر نبودند. چاوسر وقتی حکایت بازرگان را در ذهنش می‌پروراند تقریباً پنجاه‌ساله بود، شکسپیر هنگام نوشتن «شاه لیر» چهل‌ویک یا چهل‌ودو سال داشت، زمانی که سوییفت با خوشحالی «استرالدبراگ» های نامیرا ولی ناخوش‌احوال را به تصویر می‌کشید پنجاه‌وپنج سال یا در همین حدود سن داشت و فقط بیست‌وچهار سال از عمر تنیسون می‌گذشت که «یولیسیز» را به پایان رساند و تیتونوس، سرود محشرش دربارۀ «ضمیری سیری‌ناپذیر» اما سالخورده را آغازید.

شاید بگویید در زمانۀ شکسپیر، چهل‌ساله‌ها چندان هم جوان به حساب نمی‌آمده‌اند، ولی اگر از تولد و عفونت و جنگ و طاعون جان سالم به در می‌بردید، بخت مناسبی داشتید که به سن پیری برسید، فرقی هم نمی‌کرد که در چه زمانه‌ای به دنیا ‌آمده‌اید. البته میانگین امید به زندگی در بخش اعظم تاریخ عدد اسفناکی بوده است (برای آمریکایی‌هایی که قبل از ۱۹۰۰ به دنیا ‌آمده بودند، این عدد با کمال تعجب به پنجاه هم نمی‌رسید)، که شاید همین یکی از دلایلی باشد که آدم‌ها دربارۀ پیری کتاب نمی‌نوشتند. اما اکنون که تعداد آدم‌های بالای شصت‌وپنج سال بیشتر از کودکان زیر پنج سال است، ارتشی از خوانندگان منتظرند بدانند سالخوردگی چه چیزهایی در بساطش دارد.

چه بسا با مرور سیل کتاب‌هایی که اخیراً دربارۀ سالخوردگی نوشته می‌شوند فراموش کنیم که نیم قرن پیش از این، به قول وی. اس. پریچت در مقدمه‌ای که سال ۱۹۶۴ برای رمان «یادمان مرگ موریل اسپارک» نوشت، پیری موضوعی بود که «در جامعۀ معاصر به‌شدت حذف و منکوب شده، موضوعی که دغدغۀ مواجهه با آن را نداریم». امروز نه فقط با این موضوع مواجه می‌شویم، بلکه بهترین مواجهه‌ای را هم که در توان داریم به نمایش می‌گذاریم. از قرار معلوم، دوران پیری‌ ما زمانی برای تجلیل از خود و چیزهای معرکه‌ای است که انتظارمان را می‌کشد: مسافرت و کار داوطلبانه و بوس و کنار و کسب مهارت‌های تازه و غیره و غیره. این طور که پیداست کسی نمی‌خواهد پیری را بی‌مقدار کند. نورا افرون در گردنم درد می‌کند می‌کوشد دست به چنین کاری بزند، ولی اندوه کتاب بذله‌گویانه‌تر از آن است که اضطرابی واقعی ایجاد کند. در عوض، بشارت‌های دل‌شادکنندۀ آن‌چنانی هم دریافت می‌کنیم: «زنان به سوی شمال پارو می‌زنند: سوار بر امواج زندگی و شکوفایی در پیری» نوشتۀ مری پیفر، «پایان سالخوردگی: عمر طولانی‌تر و بامعنی‌تر» نوشتۀ مارک ای. آگرونین، «با سالخوردگی بهتر تا کنید: روانشناسی پیری موفق» نوشتۀ آلن دی. کستل، «این صندلی محشر است: بیانیه‌ای علیه تبعیض سنی» نوشتۀ اشتون اپل‌وایت و «جسورتر: چگونه از زندگی طولانی‌ترمان بیشترین بهره را ببریم» نوشتۀ کارل اونوره؛ پنج روایت پُرچانه که قرار است خاطرجمع‌مان کنند که افزایش سن‌وسال به معنای تلاش بیشتر برای جوان ماندن است و بس.

پیفر روانشناس بالینی است و زنان بالای شصت سالی را مطالعه می‌کند که به گفتۀ خودش ذهن و بدنشان پیوسته رو به زوال است. گاهی اوقات کتاب پیفر سطحی‌نگری ملال‌آوری دارد و زنان را برمی‌انگیزد تا «همۀ تجربیات‌شان را به شکلی مثبت مجسم کنند»، ولی همواره سرشار از همدردی است. آگرونین، که پنجاه‌وچند سال سن دارد و روانپزشک سالمندان است، معتقد است سالخوردگی نه فقط «توانایی می‌آورد» بلکه «اساسی‌ترین دستاوردمان در طول حیات است». کستل، که در یوسی‌ال‌ای استاد روانشناسی است، به «پیری موفق» باور دارد و می‌خواهد نشانمان بدهد که چطور می‌شود به چنین چیزی دست یافت. اپل‌وایت هم، که خودش را «نویسنده و فعال اجتماعی» می‌خواند، صرفاً کلیشه‌ها را به باد ناسزا نمی‌گیرد، بلکه می‌خواهد نابودشان کند و اصطلاحاتی همچون «سالمندان» و «سالخوردگان» را با «بزرگ‌ترها» جایگزین کند. اپل‌وایت معتقد است بزرگ‌ترها می‌توانند به بهترین نسخه از خودشان تبدیل شوند. به نوشتۀ اپل‌وایت، خانه‌های بازنشستگان «کانون عشق و میل جنسی است. تحریک و عمل جنسی تغییر می‌کند، ولی این تغییر اغلب در جهت بهبود است». شاید این طور باشد، هرچند هرگز نشنیده‌ام که کسی این حرف را تأیید کند. شاید فیلسوف اپیکوری رادنی دنجرفیلد، که رابطۀ فعالیت جنسی و عمر طولانی را مطالعه کرده بود، بهتر از همه گفته باشد: «به سن‌وسالی رسیده‌ام که در زندگی‌ام غذا جای رابطۀ جنسی را گرفته است. راستش همین اواخر آینه‌ای بالای میز آشپزخانه‌ام نصب کردم» (دنجرفیلد یک ماه قبل از روز تولد هشتادوسه‌سالگی‌اش مُرد).

سروکلۀ اپل‌وایت در کتاب اونوره هم پیدا می‌شود. اپل‌وایت به اونوره، روزنامه‌نگاری کانادایی که اکنون پنجاه‌ویک سال دارد، می‌گوید که پیر شدن «مثل عاشق شدن یا مادر شدن است». اونوره خاطرنشان می‌کند که «تاریخ پر از آدم‌هایی است که تا اواخر زندگی بسیار موفق بوده‌اند». این آدم‌های موفق عبارتند از سوفوکلس، میکل‌آنژ، رامبراند، باخ و ادیسون، که تا هشتادوچند سالگی حق اختراع ثبت می‌کرد. شاید اگر اونوره آمریکایی بود ساچل پیج را هم، که تا پنجاه‌ویک سالگی در لیگ برتر بیسبال آمریکا توپ پرتاب می‌کرد، به حساب می‌آورد. مثل اپل‌وایت که ادعا می‌کند مغز پیرتر «هماهنگ‌تر» کار می‌کند، اونوره هم مدعی است که چه بسا سالخوردگی «ساختار مغز را به گونه‌ای تغییر دهد که خلاقیت تقویت شود».

البته این نویسندگان مخاطرات پیری را نادیده نمی‌گیرند، بلکه فقط ترجیح می‌دهند نیمۀ پر لیوان را ببینند. همه قبول دارند که سالمندان به توانایی‌هایشان باور دارند و به قول اپل‌وایت، «اضطراب اجتماعی کمتر و ترس‌های اجتماعی معدودتری» تجربه می‌کنند. رابطۀ شادی و پیری -در پی موفقیت کتاب‌هایی همچون «منحنی شادی: چرا زندگی بعد از پنجاه سالگی بهتر می‌شود» نوشتۀ جاناتان راوچ و «شادی انتخاب است: درس‌هایی از یک سال بودن در کنار سالمندترین‌ها» نوشتۀ جان للند که هر دو سال گذشته منتشر شده‌اند- تا حد بسیار زیادی به حقیقتی مسلم تبدیل شده است. طبق نظرسنجی مؤسسۀ گالوپ در ۲۰۱۱، منحنی شادی شکلی شبیه حرف U دارد که نخستین بار در ۲۰۰۸ و در مطالعه‌ای از دو اقتصاددان به نام‌های دیوید بلانچ‌فلاور و اندرو اُزوالد مطرح شده بود. آن‌ها پی بردند که آدم‌ها بیشترین احساس خوشی و رضایت خاطر را در دوران کودکی و پیری دارند و این احساس در میانه‌های زندگی افت محسوسی دارد.

بااین‌حال اخیراً نسبت به این منحنی شک کرده‌اند. ظاهراً در کشورهایی که سطح دستمزد متوسط بالاست و آدم‌ها می‌خواهند عمر طولانی‌تر داشته باشند یا در جاهایی که فقرا در میان‌سالی احساس انزجار شدیدتری دارند و این انزجار را ابراز می‌کنند، خط سیر این منحنی به همین شکل است. اما توضیح ساده‌تری هم ممکن است: چه بسا کسانی که در این نظرسنجی مشارکت کرده‌اند کسانی بوده‌اند که زندگی‌شان با این منحنی مطابقت داشته و آدم‌هایی که هفتاد یا هشتاد سالگی احساس تیره‌روزی می‌کرده‌اند، آن‌هایی که احساس پوچی و بیهودگی‌شان فقط با غرق شدن در افکار و آرزوهای تحقق‌نیافته تسکین می‌یابد، اصلاً به خودشان زحمت نداده‌اند که چنین پرسش‌نامه‌ای را نگاه کنند.

  •••

از راهبردهای این نوع کتاب‌ها این است که تأکید کنند پیری طبیعی و در نتیجه خوب است، ایده‌ای که سابقه‌اش به افلاطون برمی‌گردد، فیلسوفی که تا حدود هشتاد سالگی زندگی کرد و گمان می‌کرد که فلسفه بیشترین تناسب را با مردان بالغ‌ دارد (زنان، فارغ از سن‌وسال‌شان، نمی‌توانستند به مابعدالطبیعه بیندیشند). ارسطو، نام‌آورترین شاگرد افلاطون، عقیدۀ دیگری داشت؛ فن خطابۀ ارسطو شامل بندهایی طولانی در نکوهش سالخوردگان است و آن‌ها را خسیس و ترسو و بدبین و پرحرف و گاهی سرد (ارسطو فکر می‌کرد که با افزایش سن، بدن گرمایش را از دست می‌دهد) توصیف می‌کند. این عقاید خشن در نیمۀ نخست زندگی ارسطو شکل گرفته بود و نمی‌دانیم که آیا عقاید ارسطو پیش از مرگش در شصت‌ودو سالگی تغییری کرد یا نه. سیسرو، خطیب معروف رومی، فصیح‌ترین سخن‌گوی شیوۀ استدلال «همیشه حق با طبیعت است» بود. سیسرو هنگام نوشتن «دی سِنِکتوته»، که به «چگونه پیر شویم» ترجمه‌اش کرده‌اند، شصت‌ودو سال داشت، شاهکاری شگرف که هم جان آدامز (مرگ در ۹۰ سالگی) و هم بنجامین فرانکلین (مرگ در هشتادوچهار سالگی) نظر بسیار مساعدی به آن داشتند.

مونتنی دیدگاه سنجیده‌تری داشت. حول‌وحوش ۱۵۸۰ چنین نظر داد که پایان یک زندگی طولانی «نادر، خارق‌العاده و یگانه است... این طولانی‌ترین و شدیدترین نوع مرگ است و هرچه دورتر باشد، باید کمتر به آن امید داشت». چه بسا اگر مونتنی، که شصت سالگی را ندید، واقف می‌شد که انسان‌های قرن بیست‌ویکم به‌طور معمول تا هفتاد یا هشتاد سالگی زندگی می‌کنند، نظرش را عوض می‌کرد. اما گمان می‌کنم مونتنی همچنان بر این بود که «چه کسی سالخورده‌ای را دیده که برای گذشته هلهله نکرده و زمان حال را نکوهش نکرده باشد»؟ مونتنی در منحنی شادی سهمی نداشت.

البته این احتمال وجود دارد که در هشتاد سالگی خوشحال‌تر از بیست یا چهل سالگی باشید، ولی احساس بسیار بدتری خواهید داشت. این موضوع را از آنجا می‌دانم که دو کتاب جدید نگاه روشن‌کننده‌ای ارائه داده‌اند از اینکه با افزایش سن چه اتفاقی برای بدن انسان می‌افتد. الیزابت بلک‌برن و الیسا اپل در اثر «تلومر: زندگی جوانانه‌تر، سالم‌تر و طولانی‌تر» و سو آرمسترانگ در «وقت عاریه: دانش، علت و چگونگی پیر شدن» چیزی را توصیف می‌کنند که عملاً فرایندی ناخوشایند است. آرمسترانگ، نویسنده‌ای انگلیسی که در زمینۀ علم و سلامت می‌نویسد، به سبک مایکل لوییس قله‌های مطالعات پیری را همراه با شرح‌حال مختصر چهره‌های اصلی این حوزه ارائه می‌کند و بلک‌برن، یکی از سه برندۀ جایزۀ نوبل فیزیولوژی ۲۰۰۹، بر کوتاه شدن تلومرها-پایانه‌های بسیار کوچک دی‌ان‌ای که به کروموزوم‌هایمان چسبیده‌اند و اندازه‌شان سنجۀ سلامت سلول‌هاست- تمرکز دارد. به‌طور کلی بیشتر سلول‌های بدن، پیش از پیری، چیزی در حدود پنجاه‌وچند بار تقسیم و شبیه‌سازی می‌شوند. سلول‌های پیر، که به اندازه‌ای که نام‌شان متبادر می‌کند غیرفعال نیستند، در التهاب مزمن نقش دارند و فعالیت کلاژن‌های محافظ را مختل می‌سازند. در این اثنا، تلومرها در هر تقسیم سلولی کوتاه‌تر می‌شوند، فارغ از اینکه شیوۀ زندگی چه تأثیری بر درجۀ این کوتاه‌شدگی دارد؛ داده‌های کنونی نشان می‌دهد که «افراد متأهل و آن‌هایی که با شریک زندگی‌شان زندگی می‌کنند تلومرهای بلندتری دارند».

والت ویتمن که هیچ وقت ازدواج نکرد تا هفتادودو سالگی زندگی کرد و قطعه‌ای غنایی دربارۀ پیری سرود. ویتمن سرود: «جوانی، سترگ و پرتوان و دوست‌داشنی/ جوانی، سرشار از ظرافت و نیرو و افسون. هیچ می‌دانی که شاید پیری هم با همان ظرافت و نیرو و افسون به دنبالت باشد»؟ چنین خیالی زیباست، ولی زیست‌شناسی چیز دیگری می‌گوید. پدیده‌ای که نامش را ساعت اپی‌ژنیک گذاشته‌اند نشان می‌دهد که دی‌ان‌ای ما به‌مرور زوال می‌یابد؛ جهش‌های میتوکندریایی، که با افزایش سن نسبت مستقیم دارد، از توانایی سلول‌ها برای تولید انرژی می‌کاهد و کارآمدی دستگاه ایمنی بدنمان رفته‌رفته کمتر می‌شود. استخوان‌ها ضعیف‌تر و چشم‌ها کم‌سوتر می‌شوند و توانایی قلب کاهش می‌یابد. نیاز به تخلیۀ مثانه بیشتر می‌شود، روده‌ها کمتر کار می‌کنند و پروتئین‌های سمی در مغز انباشته می‌شوند و پلاک‌ها و پیچش‌هایی شبیه به ماکارونی در مغز ایجاد می‌کنند که آلزایمر را به وجود می‌آورد. شگفت‌آور نیست که این روزها شصت‌وهشت درصد از استفاده‌کنندگان مدیکر از چند بیماری مزمن رنج می‌برند.

خلاصه اینکه روایت خوش‌بینانۀ نویسندگان هوادار پیری با قصۀ تیره‌وتاری که بدن انسان می‌گوید هم‌راستا نیست. اما شاید هم نکته این نباشد. سیمون دوبوار سال ۱۹۷۰ در مطالعۀ گسترده‌ای با عنوان کهن‌سالی نوشت: «فقط یک راه وجود دارد که پیری نقیضۀ مهملی بر زندگی سابق‌مان نشود و آن راه این است که به دنبال اهدافی باشیم که به هستی‌مان معنا بدهد؛ خودمان را وقف افراد و گروه‌های دیگر و آرمان‌ها کنیم، فعالیت اجتماعی، سیاسی، فکری یا خلاقانه». اما چنین معنایی آسان به دست نمی‌آید. در ۱۹۷۵ رابرت نیل باتلر، کسی که اصطلاح «تبعیض سنی» را باب کرد، کتاب «عمر طولانی برای چه؟ پیر بودن در آمریکا» را به چاپ رساند، مطالعه‌ای در باب بی‌توجهی به آمریکایی‌های رو به کهنسالی که برندۀ جایزۀ پولیتزر هم شد. جمع‌بندی باتلر این بود: «برای بسیاری از آمریکایی‌های سالخورده، پیری مصیبتی غم‌بار است، دوره‌ای از ناامیدی در سکوت، محرومیت، زوال و خشم خاموش».

چهار سال بعد رونالد بلایت، روزنامه‌نگار انگلیسی که احتمالاً یکی از معدود نویسندگان در قید حیات است که با واپسین ویکتوریایی‌ها صحبت کرده (بلایت اکنون نزدیک به نودوهفت سال دارد)، دیدگاه خوشبینانه‌تری داشت. کتابش «منظرۀ زمستانی»، که شامل تاریخ شفاهی مردان و زنانی است که آخرین روزهای عمرشان را سپری می‌کنند، وصیت‌نامه‌ای دوست‌داشتنی است که گاهی شخصی و گاهی دانشگاهی می‌شود و به نتیجۀ واحدی نمی‌رسد، «کهنسالی مشحون از مرگ و مملو از زندگی است، دستاوردی به‌نسبت خوب و در عین حال فلاکت‌بار است. پیری میل را به تعالی می‌برد و هم‌زمان نکوهشش می‌کند. پیری هم درازای کافی دارد و هم از درازای کافی بسیار دور است». چند سال بعد اِستادز ترکل، میزبان فوق‌العادۀ یک برنامۀ رادیویی در شیکاگو که در نودوشش سالگی از دنیا رفت، نسخه‌ای آمریکایی از چشم‌انداز زمستانی بلایت انتشار داد؛ ترکل در «پا به سن گذاشتن» (۱۹۹۵) با هفتادوچهار «ریش‌سفید» (مردان و زنانی با بیش از هفتاد سال سن) مصاحبه می‌کند و از آن‌ها دربارۀ افکارشان راجع به پیری، سیاست و شیوۀ زندگی آمریکایی می‌پرسد.

                                                                                          •••

اکنون که طولانی‌تر عمر می‌کنیم فرصت آن را داریم که کتاب‌هایی دربارۀ عمر طولانی بنویسیم؛ آن قدر زیاد که منتقد کانادایی کنستانس روک در ۱۹۹۲ اصطلاح «فولندونگس‌رمان»، مکمل بدقواره‌ای برای «بیلدونگس‌رومان»، را برای توصیف رمان‌های مربوط به اواخر زندگی جعل کرد، رمان‌هایی از قبیل «چارنوازی در پاییزِ» باربارا پیم، «شیاطین پیر» کینگزلی آمیس و «پرندۀ تماشاچی» والاس استگنر. از آن به بعد سروکلۀ قهرمانان سالخوردۀ فراوانی در رمان‌هایی از لوییس بگلی (دربارۀ اشمیت)، سو میلر (میهمان برجسته)، سال بلو (رولشتاین)، فیلیپ راث (یکی مثل همه) و مارگارت درابل (طوفان سیاه برمی‌خیزد) پیدا شد. حوزۀ کتاب‌های غیرداستانی هم سرعتی بلکه بیشتر گرفته است. اکنون وبسایتی هست که پنجاه کتاب برتر در زمینۀ پیری را فهرست کرده و افسوس که کتاب غریب ویلیام یان میلر، «زوال ذهن: که در آن استادی سالخورده برای تحلیل رفتن مغزش افسوس می‌خورد» (۲۰۱۱)، کتاب عاقلانه ولی قدرتمندِ لین سیگال، وقت تمام شد: لذات و خطرات کهنسالی۳۵(۲۰۱۳) و اثر هوشمندانه و شورانگیز مارتا نوسبام و سال لومور، پیریِ اندیشه‌ورزانه: گفت‌وگوهایی دربارۀ بازنشستگی، عشق، چروکیدگی و پشیمانی۳۶ (۲۰۱۷) را از قلم انداخته است. در کتاب آخر یک فیلسوف و یک استاد حقوق دربارۀ همه چیز، از «لیر» ۳۷ گرفته تا انتقال دارایی‌ها، بحث می‌کنند. سرانجام طبق انتظار پیری‌شناسی و اینترنت در سالخوردگی و عصر زندگی دیجیتال۳۸، مجموعۀ جستاری به ویرایش دیوید پرندرگاست و کیارا گاراتینی (۲۰۱۷)، با یکدیگر تلاقی می‌کنند. کتابخانۀ کهن‌سالی به اندازه‌ای حجیم شده است که پنجاه میلیون آمریکایی بالای شصت‌وپنج سال می‌توانند باقی زندگی‌شان را به مطالعۀ چنین کتاب‌هایی بگذرانند و در همین اثنا، بازنشستگان پرشور و هفتادوچند ساله‌های پاورلیفتینگ‌کار هم کتاب‌های جدیدی بیرون می‌دهند.

تازه‌ترین مرور فلسفی بر سالخوردگی را نیز یک زن نوشته است. «مواجهه با زندگی طولانی» (۲۰۰۷) هلن اسمال مانند آن است که پس از تحصیل در دبیرستانی بی‌عیب‌ونقص، وارد دانشگاه اکابر شده باشید. هلن اسمال، رئیس دانشکده‌ای در آکسفورد که هنگام انتشار کتاب فقط چهل‌ودو سال داشته، قصد دارد که سالخوردگی را با شیوۀ اندیشیدن‌مان دربارۀ زندگی ادغام کند. پس از ژرف‌اندیشی دربارۀ اینکه تکمیل چرخۀ زندگی، که مونتنی غیرطبیعی می‌پنداشت، چه معنایی دارد، هلن اسمال نظر می‌دهد که پیری «با ملاحظات فلسفی گسترده‌تری در پیوند است»، ملاحظاتی که نمود علمی یا ادبی‌شان نگرش‌های اخلاقی و عاطفی را نه فقط برمی‌انگیزد بلکه آشکارشان هم می‌کند. اسمال با لحنی که تداعی‌کنندۀ برنارد ویلیامز فیلسوف است می‌گوید که معنای زندگی ما با مرور زمان حاصل می‌شود و بنابراین قصۀ نفس تا زمانی که پیری را تجربه نکند کامل نخواهد شد؛ مرحله‌ای از حیات که کمک می‌کند کیستی‌مان را دریابیم و به معنای زندگی‌مان پی ببریم.

هستند کسانی که تمایل ندارند ببینند که آیا معادلۀ هلن اسمال بین کهن‌سالی و خودشناسی برقرار است یا نه. سال ۲۰۱۴ مجلۀ آتلانتیک جستاری از ازیکیل جی. امانوئلِ سرطان‌شناس و متخصص زیست‌اخلاق منتشر کرد که آن زمان پنجاه‌وهفت سال داشت. عنوان آن مقاله -چرا امیدوارم در هفتادوپنج سالگی بمیرم- به‌ خودیِ خود باعث شد بسیاری از هفتادوچندساله‌ها دچار بی‌قراری پریشان‌کننده‌ای بشوند. امانوئل معتقد است وقتی به آن مرحله رسیده باشد، زندگی سرشاری را پشت سر گذاشته است. حرفش این است که تا سن هفتادوپنج سالگی «خلاقیت و ابتکار و کاراییِ اکثریت‌ قریب به اتفاقِ ما انسان‌ها از دست رفته است». برخلاف اونوره و اپل‌وایت، به نظر امانوئل «اگر ناممکن نباشد، پدیدآوردن افکار و اندیشه‌های جدید و خلاقانه بسیار دشوار است. زیرا پیوندهای عصبی تازه‌ای نمی‌پروریم که جایگزین پیوندهای موجود شود». گرچه برنامۀ خودکشی ندارد، ولی امانوئل نمی‌خواهد برای افزایش طول عمرش کاری بکند: آزمایش‌های غربال‌گری سرطان (از قبیل کولونوسکوپی) و دستگاه ضربان‌ساز و استنت دیگر بس است.

دیدگاه متواضعانه‌ای است، اما برای آدم‌هایی مثل من که دارند به آن سن می‌رسند چندان مجاب‌کننده نیست. من که هفتادسالگی را پشت سر گذاشته‌ام اهمیتی نمی‌دهم که شاید پس از هفتادوپنج‌سالگی چیز زیادی برای گفتن نداشته باشم. مطمئن هم نیستم که پیش از هفتادوپنج‌سالگی‌ هم آن‌قدرها بتوانم بنویسم. علاوه بر این، به نظر می‌رسد امانوئل راجع به هنرمندان و اندیشمندان و دانشمندانی حرف می‌زند که از احتمال زوال نیروی فکری‌شان در غروب زندگی قلبشان به درد می‌آید، نه دربارۀ حقوق‌بگیران میانه‌حالی که پس از سال‌ها کار و تلاش در کارخانه یا اداره، شاید دلشان بخواهد که وقت بیشتری برای گلف یا خواندن دربارۀ گلف صرف کنند. تحسینِ توأم با بی‌میلیِ این آقای دکتر در نهایت به سرخوردگی می‌رسد وقتی می‌بینیم که حق تغییر عقیده را هم برای خودش محفوظ می‌داند و پیشبینی غم‌افزای مونتنی را تکرار می‌کند که «امیال و آرزوهای ما همواره تازه می‌شود؛ ما همیشه زندگی را از نو آغاز می‌کنیم».

                                                                                          •••

باید بپذیریم که راه‌های پیر شدن به تعداد آدم‌هایی است که دارند پیر می‌شوند، به‌ویژه که بیشترمان با وجود همۀ درد و مرض‌هایمان همچنان پت‌پت می‌کنیم. میکی منتل (یا شاید مائه وست یا ایوبی بلیک) بود که گفت: «اگر می‌دانستم که قرار است این همه عمر کنم، از خودم بهتر مراقبت می‌کردم». منتل هنگام مرگش فقط شصت‌وسه سال داشت، ولی واقعیت این است که وضع جسمانی بسیاری از ما در هشتاد سالگی بسیار بهتر از آن چیزی خواهد بود که ژاک [در نمایشنامۀ هر طور شما دوست دارید] شکسپیر می‌توانست تصورش را بکند؛ با دندان و با چشم و با گوش (یا بهتر بگوییم: با دندان مصنوعی و با عینک و با سمعک). عمر طولانی نعمت است، ولی گمان نمی‌کنم که قدر این نعمت را بدانیم.

سالخوردگی عادی به اندازۀ کافی ناخوشایند است، ولی اگر به زوال عقل، که پس از شصت‌وپنج سالگی احتمال ابتلا به آن هر پنج سال دو برابر می‌شود، دچار شویم وضعیت وخیم خواهد شد. اپل‌وایت با اتکا به مطالعه‌ای جدید دیگر فکر نمی‌کند که زوال عقل «اجتناب‌ناپذیر یا حتی محتمل» باشد. عمرش دراز و بابرکت، ولی آن دسته از ما که تجربۀ مراقبت از همسری مبتلا به زوال عقل را دارند راحت نمی‌توانند بگویند که این بار سنگین روی دوش کدام یک فشار بیشتری می‌آورد (از هر سه نفری که نقش پرستاری دیگران را بر عهده دارند، یک نفر بالای شصت‌وپنج سال سن دارد).

واضح است که من نامزد تالار مشاهیر افراد کهن‌سال نیستم. راستش برنامه‌ام این است که مترسکی با قبایی ژنده باشم، که با نگرانی منتظر دومین فراموشی نشسته‌ام و اطمینان دارم که سرانجامش با نخستین فراموشی تفاوت خواهد داشت. بااین‌حال، دوست دارم تصور کنم که نگاهی نسبتاً بی‌طرفانه به پیرشدن دارم. پدرم نزدیک به ۱۰۳ سال عمر کرد و بیشتر دوستانم اکنون هفتاد سالگی را پشت سر گذاشته‌اند. چه بسا مخاطره‌آمیز باشد که ارزش و بهای کهن‌سالی را زیر سؤال ببرم، ولی هر کس بخواهد مزاحمم شود عصایم را به سمتش پرت خواهم کرد. این طور که پیداست اکنون سرگرم جبران گناهان گذشته‌ایم: به جای اینکه دنبال ارزش‌زدایی از پیری باشیم، ارزش و بهایی برایش در نظر می‌گیریم که چه بسا واجدش نباشد. درست است که باید تا آنجا که ممکن است به زندگی ادامه بدهیم و بیماری و ناتوانی را تحمل کنیم، ولی بیایید در برابر یغماگری‌های عمر، صداقت را هم در کنار قوای ماهیچه‌ها از دست ندهیم. می‌توان گفت هدف این است که تا حدی به زندگی ادامه بدهیم که بتوانیم فکر کنیم به حد کافی زندگی کرده‌ایم.

البته هستند کسانی که دوست داشته باشند برازنده و پرتوان به سن پیری برسند، ولی سالخوردگی کار را دشوار می‌کند. آن‌هایی که احساس می‌کنند پیری‌شان فراغت خوشایندی از تشویش‌ها و اضطراب‌ها و دردسرهای جوانی یا میانسالی است بسیار خوش‌اقبالند یا بسیار خردمند. چرا به آنچه اجتناب‌ناپذیر است بتازیم؟ چه فایده‌ای دارد؟ مطلقاً هیچ! گله و شکایت هم بیهوده و هم نابرازنده است. چه بسا خود هستی بیهوده و نابرازنده باشد. جای شگفتی ندارد که در پی معنای همۀ اینهاییم. لوئیز بوگان نوشته است: «اول دلمان می‌خواهد زندگی عاشقانه باشد، بعدش تحمل‌پذیر و سرانجام فهم‌پذیر». پروفسور اسمال با بوگان موافق خواهد بود و من، با اینکه هوادار کتابش هستم، تردید دارم که افزایش سن‌وسال واقعاً بتواند به درکمان از زندگی چیزی بیفزاید. آیا ریگان نبود که دربارۀ پدر پرشکوه و خشمگینش گفت: «این سستی‌ها همه از کهولت اوست، اگرچه او هرگز به‌درستی خود را نشناخته»؟ شاید گذر عمر تجربه‌هایمان را بیشتر کند و دیدگاهمان را غنی‌تر سازد، ولی آیا باید به دنبال حکمت بود یا رضایت خاطر؟


دوران سالخوردگیِ خوشایند احتمالاً بستگی به آن دارد که تا پیش از سالخوردگی چگونه بوده‌ایم. چه بسا آدم‌های مغرور و خودپسند پیری را کمتر از کسانی که معنای زندگی را در کمک به دیگران می‌بینند تحمل‌پذیر بیابند. آن خوش‌اقبالانی هم که زندگی سرشار و پرباری داشته‌اند شاید بدون حسرت‌های غیرضروری از دنیا بروند. اما اگر کسی باشید که -بر فرض مثال و برای پیشبرد بحث- وقتی چهل یا پنجاه ساله‌ای در اتوبوس جای خودش را به شما می‌دهد یا وقتی می‌بینید پزشکتان چهل سال جوان‌تر از خودتان است دچار حیرت نامطبوعی می‌شوید، احتمالاً از تیک‌تاک دائمی گذر زمان متنفر خواهید بود. در وجود پسرهای سالخورده هم حتماً می‌شود قدری زندگی یافت، ولی محدودیت‌های مسلمی وجود دارد. بدن -خسته و دردآلود و رو به زوال- دیگر خیلی وقت‌ها ما را شرمنده می‌کند. بسیاری از پیرمردها باید دائماً بروند دستشویی و بسیاری از پیرزن‌ها هنگام عطسه خودشان را خیس می‌کنند. چه بسا پیفر و رفقایش خیلی ساده بگویند «عافیت باشد!» و همچنان تشویقمان کنند. اصرارشان این است که بعد از هفتاد یا هشتاد سالگی زندگی ضرورتاً بدتر نخواهد شد. اما، غریبه که نیستید، بدتر خواهد شد. اهمیتی نمی‌دهم که چند نفر از سالخوردگان هر شب فنر تختخوابشان را به صدا در می‌آورند؛ در هر حال چیزی کم است.

این کمبود فقط در انرژی و توان جنسی خلاصه نمی‌شود، بلکه به هیجانِ انتظار هم مربوط می‌شود. حتی اگر مجرد باشید، آیا هجوم هیجان ناشی از نخستین بوسه‌ها یا لحظۀ افتادن لباس‌ها روی زمین را احساس خواهید کرد؟ کدام آدمی در هفتادوپنج سالگی دلش می‌خواهد چنین کارهایی بکند؟ حالا اتاق را کم‌نور می‌کنیم و لباس‌هایمان را تا می‌زنیم و امیدواریم که زیادی وارفته و پیر و چروکیده به نظر نرسیم. درست است که عشق‌بازیِ پا به ‌سن گذاشته‌ها نقص جسمانی را نادیده می‌گیرد، ولی آیا به جای بخشودگی عیب‌ونقص‌هایمان زیبایی خودمان را آرزو نمی‌کنیم؟ شاید به نظر بیاید که این حسرت‌ها سطحی‌اند، اما فقدان لذت جسمانی و از دست رفتن لذت اینکه بدن می‌تواند به بدن‌های دیگر لذت برساند، حسرتی واقعی است.

از هم‌اکنون صدای مخالفان را می‌شنوم: اگر فرزندانم بزرگسال و خوشحالند، اگر نوه‌هایم از دیدنم به وجد می‌آیند، اگر تندرستم و مشکل مالی ندارم، اگر از ماحصل زندگی‌ام رضایتی منطقی دارم و اگر از اینکه دیگر لازم نمی‌بینم خودم را اثبات کنم احساس آسایش بیشتری دارم، پس چرا فقدان جوانی مبادلۀ منصفانه‌ای نباشد؟ «اگر» های زیادی هست، ولی اهمیتی نمی‌دهم. به هر حال همۀ ما باید با پیری کنار بیاییم. من هم کلاهم را برای دکتر الیور ساکس برمی‌دارم، کسی که تصمیم گرفت سالخوردگی را «فرصتی برای تفریح و آزادی، رها از ضرورت‌های ساختگی روزگار ماضی، آزاد برای سیر و سیاحت در هر آنچه که دوست دارم و هم آوردن سر و ته افکار و احساسات تمام عمر» بداند. کسی که در هشتاد و دو سالگی لذت خوراک کوفته‌ماهی را دوباره کشف کرد و گفت این خوراک، که طلیعۀ زندگی‌اش بوده، بدرقۀ حیاتش خواهد بود.

جاناتان سوییفت، که افتخار آشنایی با من را نداشت، ادعا کرده است: «هیچ انسان عاقلی هرگز آرزو نکرده که ای کاش جوان‌تر بودم». اما این به آن معنا نیست که سالخوردگی را چیزی غیر از آنی که هست ببینیم. شاید پیری کاملمان کند، ولی در این فرایند شکستمان هم می‌دهد. فیلیپ لارکین، در شصت‌وسه سالگی و پیش از آنکه مردنش به پایان برسد، نوشت: «زندگی مرگ تدریجی است»؛ جوان‌ها که سرشان زیادی به زندگی گرم است بی‌محابا این حقیقت را انکار می‌کنند. اگر وقفه‌ای در اختیارشان قرار گیرد، پی خواهند برد که تقریباً همۀ کتاب‌های این حوزه خواهان نگرشی «مثبت» به سالخوردگی‌اند تا احساس رضایت خاطر حفظ شود و قدری خردمندی به دست آید. با این همه به نظرم می‌آید که آدم می‌تواند توأمان خردمند و مغموم، خردمند و پشیمان و حتی خردمند و بدگمان به خردمندی حاصل از پیری باشد.

وقتی سقراط اعلام کرد که فلسفه تمرین مرگ است، منظورش این بود که فناپذیری اندیشه را شکل می‌دهد و به دلیل محدود بودن حیات و هستی‌مان است که قادریم به فراسوی این محدودیت بیندیشیم. زمان ما را در مشت خود دارد و ما قصه‌هایی دربارۀ زندگی بعدی سر هم می‌کنیم که در آن‌ها از قید و بند گذر روزها و سال‌ها و فساد و تباهی ناشی از گذر عمر آزادیم. اما همۀ این‌ها به کجا خواهندمان رساند فراتر از این بدگمانی سربسته که فناناپذیری هم -دست‌کم به شکل یهوۀ انتقام‌جو یا خدایان کینه‌توز یونانی و رومی- ضمانت‌کنندۀ خرد نیست؟ اما اگر از آن دسته افرادی باشید که به جای هفت‌هشتم خالی، یک‌هشتمِ پُر لیوان را می‌بینید، شاید نگران چنین مسائلی نباشید و هر روز، با وجود سرفه و خلط و بالا انداختن چندین قرص، صبحتان را با قدردانی آغاز کنید.

اما مگر من چقدر می‌دانم؟ من فقط یک نفرم که در هفتادویک سالگی به اندازۀ شصت‌ویک سالگی احساس تندرستی نمی‌کنم و اطمینان دارم که در هشتادویک سالگی از این هم بدتر خواهم بود. من همان چیزی را می‌دانم که مردان و زنان همیشه می‌دانسته‌اند: «نسلی می‌رود و نسل دیگر می‌آید و زمین تا به ابد پایدار می‌ماند». کاش نویسنده همین جا دست می‌کشید. متأسفانه نویسنده ادامه می‌دهد و می‌افزاید: «زیرا که در کثرت حکمت کثرت غم است و هر که علم را بیفزاید، حزن را می‌افزاید... آنچه بر احمق واقع می‌شود بر من نیز واقع خواهد گردید. پس من چرا بسیار حکیم شوم»؟ هیچ نویسندۀ جوانی نمی‌توانسته چنین چیزی بنویسد.

ترجمه: حسین رحمانی