پدیده بودن محسن نامجو اما بیش از آنکه به چنین مسائل مکرری یا عدم اعطای مجوز انتشار به آلبومهای او یا درگیری حوزه هنری و وزارت ارشاد بر سر انتشار «ترنج» مرتبط باشد، به مسائلی چون نوع نگاه بدیع او به شعر، تلفیق و ترکیببندی سازها، اهمیت به فرم آوایی زبان و البته وجه کمیک غالب در اکثر کارهای او برمیگردد.
تا کنون بیش از 50 ترانه از محسن نامجو در شبکه غیررسمی موسیقی کشور و اینترنت منتشر شده و مورد استقبال وسیع قرار گرفتهاست که در اکثر آنها نامجو همزمان به عنوان آهنگساز، نوازنده، خواننده و بعضا ترانهسرا حضوری چشمگیر داشتهاست. در بسیاری از این ترانهها، طنز در محتوا، فرم یا هردو نمایانگر است. حتی معرفی نامجو به جامعه ادبی و هنری نیز از یک سلسله جلسات طنز در حوزه هنری آغاز شد. با محسن نامجو درباره طنز و موسیقی گفتوگو کردیم.
- آقای نامجو در آثار شما رگههای طنز بارزی وجود دارد که بعضا جنجالبرانگیز هم شدهاست. این درحالیاست که کمتر موسیقیدان ایرانی را میشناسیم که تعمدا و به طور مداوم از طنز در کارهای خود استفاده کردهباشد. گویا یکی از دلایل اصلی مشکلاتی که سر راه انتشار آثار شما وجود داشته و دارد همین شوخیهای فراوان شما در ساختار و مضمون ترانهها بودهاست اما شما همچنان بر آن اصرار میورزید؛ چرا؟
اجازه بدهید من قبل از پاسخ مستقیم به این پرسش اندکی در مورد شناخت و فهم خودم از طنز توضیح بدهم. به نظر من، والاترین نگاهی که بشر از لحاظ اخلاقی و انسانی میتواند به جهان داشته باشد، برخورد صادقانه است.
برخورد صادقانه مستلزم نگاه واقعبینانه است و نگاه واقعبین بسیاری از زشتیها را میبیند. اما نگاه واقعبین اگر درک طنز داشته باشد میتواند از تیرگی و تراژدی به خنده و طنز برسد.
از طرف دیگر، برخورد صادقانه داشتن با دنیا موجب میشود که ما در مورد خودمان با نگاه طنزآمیز، صادقانه برخورد کنیم؛ یعنی نترسیم از اینکه نگاه طنزیاب ما با برچسبهایی مثل هجو و هزل و مطایبه محدود شود یا با این اسمگذاریها سعی کنیم به یک شکلی جریان را کنترل کنیم. هر کنترل از دیواری در ذهن خبر میدهد. اگر قرار باشد صداقتِ صرف مطرح باشد دیوارها باید کنار برود. با این دیدگاه معتقدم که تفاخر به موضوع نیست ؛ در تفسیری است که ما از آن موضوع داریم؛ در نگاهی است که ما به آن طنز داریم. با این دیدگاه یک قطعه موسیقی خندهدار یا یک آیتم تلویزیونی کمیک میتواند همانقدر خوب و آبرومند باشد که یک مطلب بسیار ادبی درباره جایگاهِ طنز. و اما در مورد پرسش شما باید بگویم که فرم کار میتواند دو مفهوم داشته باشد؛ یکی فرم به معنای پرفرمِ اجرا و یکی فرم خود اثر؛ مثلا فرم در ترانه «دل میرود ز دستم» در آلبوم ترنج.
طنز در فرم شعر یا فرم قطعه هم هست؛ ربطی به اجرا ندارد. شما آن شعر را بدون کنسرت هم بخوانید باز در فرمش کار طنزآمیز شده است. مثلا وزن جابهجا شده، ریتم جابهجا شده...
- یعنی محتوا را که نگاه میکنید خندهدار نیست؛ اجرای آن خندهدار است.
بله، اتفاقی که میافتد خندهدار است. این نمونه کاری که من تجربه کردم در دو سطح است؛ یکی در فرم خود آن اثر است که نمونههایش را مثال زدم که ریتمش خندهدار است.حال این شعری که من برای شما خواندم با ساز اجرایش کنیم،این میشود یک مرحله دیگر. حالا من در این اجرا میتوانم میمیک هم قاطیاش کنم یا هر ادایی دربیاورم.
- خیلیها مخالفند با اینکه شما مثلا روی شعر حافظ اجرای طنزآمیز و کمیک داشته باشید. چه اصراری به این کار دارید؟
ببینید یکی از تجربههای من این است که شعر حافظ را با فونتیک زبان دیگری بخوانم. یعنی یکجور آزمایش کردن با حافظ است. یک آزمون و خطاست؛ همین. قرار نیست که از این به بعد حافظ را اینگونه بخوانیم. فقط یک تجربه است. مسئله دیگر اینکه چطوری میشود با خودش در فرمش برخورد طنزآمیز کرد و چطور آن طنزی که در آنجا بهکار میبریم، مطابق با ویژگیهای جهان شمول آن موسیقی باشد.
یعنی حافظ را ما طوری میخوانیم که طنز در کاربیاید. چرا طنز در کار بیاید؟ چون ملودی این کار به طنز دیگری در جای دیگری از جهان اشاره میکند. این کلا در سرشتش یک خنده است؛ چون شعر حافظ سرشار از طعنه و کنایه است که خمیرمایه هر طنزی هم هستند. یا حتی در یکی از کارهایم از یک متنعربی هم به همین صورت استفاده کردم که اعتراضهایی را برانگیخته.
ولی من آنجا هم نگاهم نگاه همراه با آن بارهای معنایی و فرهنگی نبود؛ کاملا موسیقایی قضیه را دیدم. من به این فکر کردم که ما کلام عربی را، کلام قرآن را همیشه روی گامهای عربی میخوانیم حالا یکبار هم به طور دیگری بخوانیم؛ حالا روی نتهای گام غربی تجربه کنیم .
- ما قبلا هم ترانههای کمیک داشتهایم، چه در موسیقی فولکلورمان و چه در بعضی ترانههای پاپ. اما اینکه مثلا شعری از باباطاهر یا حافظ به صورت کمیک اجرا شود فی نفسه برای خیلیها سنگین و غیرقابل پذیرش است.
من معتقدم ارزشگذاری غیراخلاقی است و فرمولنویسی در اینطور موارد دست کم بی انصافی است. شما کار را ببین، بدون واسطه ببین، با آن برخورد کن و ببین چه واکنشی دستگاه بدنت نسبت به آن انجام میدهد. چیزی را که خندهدار است چرا میگویی نیست یا چرا میخندی اما میگویی این چه طنزی بود؟ این فاخر نبود، با حافظ شوخی کرد.
این دیگر همان بحث برخورد صادقانهای است که اول عرض کردم که از آن دورتر و دورتر میشویم.
- البته این بخشی از کار شماست. بخش دیگری با شعرها و ترانههای طنزآمیز تازهای است که بعضا تلخند و هنجارشکن.
انکار نمیکنم که طنز در کار من کاملا واکنش است؛ واکنش به یک جریان تراژیک. جریان تراژیکی که درون زندگی رخ میدهد و جریان تراژیکی که از بیرون میبینیم. من فکر میکنم طنزی که ما تا پیش از این در اجتماع به صورت هر چه انتزاعیتر و ذهنیتر میدیدیمش، الان دارد خیلی عینیتر میشود. اگر یک فیلمساز مستند امروز بخواهد از بیانگیزگی و بیاخلاقی و ولنگاری و یلخی شدن مردم فیلم بگیرد، باور کنید نه نیاز به تعیین سوژه دارد نه نیاز به بازسازی دارد. من یک فیلم همین تازگیها دیدهام که در نظر بگیرید یک اربابرجوع میرود پیش شهردار یک منطقه که مشکلش را مطرح کند.
شما تماما به صحنه این دو نفر میخندید؛ به خاطر اینکه حرفهایشان آنقدر اغراقآمیز و طنزآمیز و عذر میخواهم، به یک شکلی ابلهانه است که شما واقعا هیچ واکنش دیگری نمیتوانید نشان دهید. شاید نتیجه کلی که از این بتوانم بگیرم این است که واقعیتهای تراژیک خیلی بیشتر دارند ما را در بر میگیرند و حواسمان نیست؛ یعنی وضعمان خیلی دارد خرابتر میشود.
خیلی از چیزهای تراژیک، میتوانند ریشه طنز داشته باشند. قبلا میگفتند «کارم از گریه گذشته است، بدان میخندم.» احساس من این است که قضیه دارد از این هم فراتر میرود؛یعنی کار از خنده بعد از گریه هم گذشته است؛ یعنی دارد تبدیل به خود زندگی میشود. تراژدی تبدیل به کمدی و کمدی به خود زندگی تبدیل میشود. انگار این جابهجایی در حال رخ دادن است. انگار دارد به جای خود زندگی اتفاق میافتد.
- بعضی از اجراهای شما به تئاتر نزدیک میشود، به نحوی که دیدن و شنیدن بعضی ترانه هایتان با شنیدن آن فرق دارد. از میمیک صورت و حتی تقلید صدا هم در کارهایتان استفاده میکنید؛ چیزی که در موسیقی ایران و در این سطح بیسابقه است. چرا چنین کاری میکنید؟
طبعا برای ارتباط بهتر با تماشاچی. کار چندان غیر معقولی هم نیست، خیلی از اساتید بودهاند که این کار را کردهاند. من آنقدر نمونه خارجی دیدهام که به نظرم دیگر کار غیرمعقولی نمیآید. ایدههای اینها همه بر اساس سلیقه شخصی است و من الگوی مشخصی ندارم. فکر کردم که خواندن یا نواختن، یا هر دو را، از مدیوم موسیقی خارج بکنیم. صرفا خواننده، خواننده نباشد. خواننده بتواند بازیگری بکند.
در قطعه «زلف بر باد» انگار هر بیتی را یک شخصیت دارد اجرا میکند. مثل نمایشنامه است. یکی بیت اول را میخواند. شخصیت بعدی بیت دوم را میخواند. شخصیت اول انگار عاشقی است که در کوه دارد داد میزند. جوان است و نعره میزند ولی شخصیت دوم پیرمرد دائمالخمری است که افتاده است و انگار فارسی را هم تازه یاد گرفته است. چهارمی آوازی سنتی میخواند و از آن عاشقهای کوچه و خیابانی است. این بر این اساس شکل گرفته که میشود در یک موسیقی شخصیتپردازی کرد؛ میشود خیالپردازی کرد.
- من احساس میکنم شما شعر را هجو میکنید؛ یعنی از شعر کاریکاتور ارائه میدهید؛ درست است؟
بله، این یکی از دغدغههای من بوده است که با شعر شوخی کنم و نمونه بسیاری دارم که به موسیقی هم ربطی ندارد؛ با خود شعر این کار را کردهام. آخریاش همین پریشب بود: می خور که ایکس و ایگرگ و مفتی و محتسب، چون نیک بنگری همه تردید میکنند!
- منظورم بیشتر بر روی فرم شعر است تا محتوای آن.
آن موضوع دیگری است. ببینید، موسیقی ما خیلی در بند محتوای شعر است. یک آوازه خوان سنتی که میخواند هر معنی که بخواهد به آن بدهد مثلا وارستگی و عرفان و... همه اینها را از شعرش میگیرد. ملودیای که میخواند ردیف است که مال خودش نیست؛ متعلق به فرهنگ سنتی موسیقی ماست. شعری هم که میخواند از شاعری دیگر است. برای همین است که هنر خواننده سنتی ما از هنر مؤلف دور است. خودش از خودش چیزی ارائه نمیدهد. از ذهن خودش چیزی ارائه نمیدهد.
صدایش هست که میتواند رنگ و لعابی به این بدهد و آن را با یک فرم جدید بیرون بدهد. من سعی کردم ببینم چه کار میشود کرد. چند راه مدنظرم بود؛ یکی استفاده از یک نوع شعری بود که در دهه70 بهوجود آمده بود؛ زمانی که من آن دغدغهها را داشتم در دور و برم اتفاق میافتاد؛ یک نوع شعر درگیر با زبان. آنها معتقد بودند که در شعر اجرا مهمتر از حرفی است که میخواهد بزند؛ یعنی مضمون در درجه دوم است؛ پیام شعر در درجه دوم است؛ اجرا و فرم شعر در درجه اول است.
میشود گفت این تا حدی توسط دکتر براهنی رهبری میشد. اما در دهه40 توسط چند نفر دیگر مطرح شده بود که در رأس آنها یدالله رؤیایی بود. اما قبل از این دو، این بحث در اروپا مطرح شده بود. از اوایل قرن20 که نحلههای مختلف هر کدام راه گریز از معنی ناب را داشتند امتحان میکردند. مثل تیاس. یا مثلا آپولینر کسی است که در دفتر شعرش باران را به صورت بارش باران مینوشت.
سعی میکرد مدیوم شعر را از آن معنای خالص داشتن خارج کند. این فرمها یکی یکی امتحان میشد. قطعاتی مثل دف دیوانه (که ضبط نشده) یا همین «بگو بگو» بر پایه این تفکر شکل گرفته. برخورد دوم این بود که با شعر کلاسیک اینگونه رفتار کنیم. مثلا وقتی استاد شجریان این شعر سعدی را میخواند «عقلم بدزد لختی چنداختیار و دانش / هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه» جز معنایی که سعدی گفته هیچ معنی دیگری نمیتوان از آن متصور شد.
خب، من این را اینجوری اجرا کرده بودم. (میخواند) «عقلعقلعقلعقلم بدزد لَختی چند اِخ چنداِخ چند اختیاریاریارو دانش/ هوهوهوهوشم ببر زمانی تاکیتاکیتاکی غم زمانه» این عقلعقلعقلعقل در اجرا دقیقا طوری درمیآمد که این آدم دارد با این کلمه بالا میآورد.
یا مثلا «زلف بر باد» یک ایده دیگری بود که با عوض کردن صدای خوانندهها معنای دیگری از شعر بگیریم. این هم یک راه بود. راه دیگرش شعر نو بود که من امتحان کردم البته آن خیلی کمتر بود که شعر نو را هم با گذاشتن یک ریتم نامتعارف در کنارش به فرم اجرایی نزدیکش بکنیم؛ یعنی از مضمونش خارجش کنیم.
مثلا شعر بودای سهراب سپهری که کاملا معـنای عرفانـی دارد؛
« آنی بود/ درها وا شده بود/ هر رودی دریا/ هر بودی بودا شده بود...» ولی طوری اجرا کردیم که انگار شعری وجود ندارد و فقط چند آواست. اما از همه اینها دغدغهآمیزتر برای من، همین جریانی بود که ما شعر را کلا به مثابه مدیوم انتقال معنا برای خواننده ندانیم؛ شعر را صدا ببینیم؛ امر شنیداری ببینیم؛ امر شنیداری از حنجره بشر خارج میشود؛ پس حنجره را فارغ از هرگونه سبک و سیاق شعر ببینیم.
- میخواهید بگویید استفاده از طنز در موسیقی را پیش از هر چیز به عنوان نوعی اعتراض یا نقد به وضعیت موسیقی ایران بهکار میبرید؟
حقیقتش بله. من شوخی میکنم تا تغییر ایجاد کنم. من رسما اعلام کردهام که من در تنها حیطهای که به هیچ عنوان محافظهکاری را نمیپذیرم . هیچ ادعایی هم ندارم ولی تا حد توانم در این راه تلاش میکنم. شاید بیشترین گرایش من به طنز به همین خاطر باشد.