همشهری آنلاین: کولبران مرگ کولبران خبری تکرار است که از هر چندی اتفاق میافتد. اینبار قرعه به نام فرهاد افتاد.
- فیلم | ژالانه؛ گردنه مرگ کولبران
- کولبران درد
- برای کولبرانی که در گردنههای صعبالعبور جان میدهند؛ دو راهی جان و نان
- روایت دلخراش پدر از مرگ ۲ پسر کولبر | پسر بزرگم فقط یکبار برای کولبری راهی کوهستان شد
- در سوگ ۲ برادرکولبری که بر اثر سرما در گردنه ژالانه کردستان جان دادند؛ خدایا! کودکان چه بیرحمانه پیر میشوند
فریدون صدیقی ـ استاد روزنامهنگاری، روایت خود را از این واقعه دارد:
ها کرد تا هوا بیش از این سرما نخورد اما سوز سمج ناجوانمردانه «ها» را نیامده بلور کرد تا دهان فرهاد نفس کشیدن از یادش برود و با خودش بگوید: عین قطب شمال که همیشه زمهریر است و یخ زیر پوست برف، تاولزده است. دستش را بالا برد تا ابر برف ریز را کنار بزند، تا دوباره روی خورشید را ببیند، اما آسمان پایین آمده بود در دوشنبهای که کولهاش روی پشت چهارده سالهاش از سرما ماسیده بود. در دلش بود گریه کند اما یادش آمد پدرش گفته بود با این اوضاع باید از سنگ نان به کف آورد چیزی شبیه کولبری درسرمای انجماد و این یعنی مردن برای زنده ماندن! در همین فکرها بود که بهمن صدایش کرد و به فاصله دو آه، شب و روز یکی شد و او بین خواب و بیداری زانو زد به این امید که آوار برف او را به برادرگمشدهاش آزاد برساند. اما دریغ که خورشید یخ زده بود و او برای همیشه خواب ماند در حالی که آخرین تمنای زندگی؛ پاره نان خشکیدهای در مشتش کبود
شده بود.
ما نمیدانیم آیا شیرینی در مریوان منتظر فرهاد یا آزاد بود یا نه، اما میدانیم هر دو برادر میدانستند گرسنگی قویتر از عاشقی است همه کولبران دم بازار مریوان، سنندج وتهران هم این را میدانند؛ فقط مسئولان نمیدانند!
زانوانت نمایان است
و دهانت نیمه باز
دستانت چنان است
که در آغوش میگیری کوهها و دریاها را
تو زندهای !
آن هزارسال پیش که دلجویان ابتدا عاشق میشدند و به وقت فراغت، یاد گرسنگی میافتادند و با نان و پنیر و گردو حالشان مهربانتر از قناری میشد، من نشنیدم کسی از گرسنگی با زندگی خداحافظی کند. چرا؟ چون روزگار دستتنگ نبود و مهمتر از اینها مردمان میدانستند قبل از رسیدن ظلمت باید چراغ را روشن کنند و اگر برق نشد، چراغ زنبوری، گردسوزی یا علاءالدینی برافروزند و چنین بود که کسی بهخاطر گرسنگی تندیس یخ نمیشد تا لیلی از غصه، مجنون شود. راست این است در آن روزگاران چون خون همه مردم یک رنگ بود کمتر کسی بیرنگ بود حتی نوک پرندهها هم قرمز بود.
چنان به هم اعتماد داریم که
برای فهمیدن باریدن یا بند آمدن باران
به جای نگاه به پنجرهها یا چالههای پر آب
به چترهای هم مینگریم
حالا واکنون که روی گونه روزگار یعنی رنگ قرمز، کمرنگتر از همه رنگهاست. نتیجه همین است کسانی که هیچ ندارند در خیابانها و کوچهها دنبال چیزی میگردند تا صورت زندگی را نقاشی کنند؛ مثلا تنها در پایتخت ١٤هزارنفر که 5 هزارتن آنان کودک هستند زباله کول میکنند تا گرسنگی را با نان و پیاز شرمنده کنند. مثلا همین حالا بیش ازصدهزارتن در آذربایجانغربی، کردستان، کرمانشاه وایلام چون فوج درناهای بالبریده سربهزیر و معصوم درکمرکش کوههای یخزده دارند، کولبری می کنند و به خوبی میدانند خطرسقوط، یخ زدگی و مینهای عمل نکرده سالهای جنگ در کمینشان است اما چه کنند که نمیخواهند تادهانشان خوردن یادش برود تا اطبای حاذق به آنان بگویند: آسیبهای کولبری یعنی نقص عضو دیسک کمروپیری زودرس، بدتر از معدنکاوی است و در پاسخ آنان بگویند؛ خیلی ممنون از راهنماییتان!
آیا ما وارد سالهای بیتابستان یعنی سالهای بیعشق شدهایم؟ بانویی که سرپرستی یک کودک را به عهده دارد میگوید گرچه گاهی دیر خیلی دیر است اما تا دیرتر از دیر نشده باید کمک کرد تا کولبرهای چهارده ساله کمی بیشتر زندگی کنند. امیدوارم ما از پرنده، از رود، از درخت، از آفتاب و از مهتاب بیاموزیم که عادل باشیم و نگوییم آسایش و آرامش فقط حق ماست، اصلا آسمان و زمین هم مال ماست! من رودی می شناسم که برای همه زمزمه میکند و ماهیهایش برای همه شنا میکنند. شما آیا مگر خبر ندارید بعد از زمستان بهار است من این را در چهره معصوم فرهاد دیدم وقتی سرش در دستهای مریوان بود.
امروز غمگینم
به هم ریخته و پریشان
اما فردا
فردا
دنیا این طور نمیماند
- شعرها به ترتیب ازاوز دمیر اینچه، کمال اوزر، نجاتی چومالی