همشهری آنلاین - ابوذر چهل امیرانی-خبرنگار: همه از شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی بهت زده بودند و زودتر از همیشه به سمت مسجد صاحبالزمان(عج) رفتند. حاج محمدرضا هم مثل همیشه به مسجد آمده بود که خیلی زود متوجه نگاههای عجیب و پچپچهای نمازگزاران و اهالی شد. یکباره دامادش را بالای سرش دید. حاج محمدرضا دیگر از این وضع کلافه شده و از دامادش خواست به جای مقدمه چینیهای طول و دراز اصل حرف را بزند. دامادش سر را پایین انداخت و فقط یک کلام گفت: «هادی»
حاج محمدرضا پرسید: «هادی هم شهید شد؟ » یکباره حاضران دورش جمع شدند. خادم مسجد که از قبل آب قند آماده کرده بود به سمتش آمد، اما حاج محمدرضا سجده شکر بهجا آورد. اهالی دور و برش ایستاده بودند و سعی میکردند اشکهای خود را پنهان کنند، اما در شبستان بانوان، یکباره صدای ضجه بالا رفت. حاج محمدرضا از همان پایین به نمازگزاران خانم و بهخصوص همسرش تشر زد و گفت حق ندارند گریه کنند تا مبادا دل دشمن شاد شود. یکی در گوشی به همسایهاش گفت: «موقع شهادت پسر بزرگش هم همینطور بود. » حاج محمدرضا کلام آخر را هم زد: «چه سرنوشتی از این بهتر که پسرم در کنار حاج قاسم سلیمانی شهید شده. افتخاری بالاتر از این هم هست؟ »
- یک مملکت پشت سردار
جنوب شهر است و پر از آدمهای بامعرفت. دقیقهای از اعلام شهادت «هادی طارمی» در کنار سردار حاج قاسم سلیمانی نگذشته که شادآبادیها تکی و گروهی به سمت خیابان ۱۷شهریور و منزل شهید میروند. خیلیها میگویند شهید را نمیشناسند، اما همین که بچه محلشان سالها همراه سردار سلیمانی بوده، افتخار میکنند و وظیفه خود میدانند به خانوادهاش تسلی بدهند. حاج محمدرضا به مهمانهایش خوشامد میگوید. مقاوم است و اثری از ناراحتی و غم در چهرهاش دیده نمیشود. مدام میگوید: «دشمن کور خوانده، عمرا گریهام را ببیند. ۷پسر دارم و ۲نفرشان شهید شدند. بقیه را هم فدای این مملکت و رهبر میکنم. اصلا چه افتخاری بالاتر از اینکه بچهات در راه اسلام شهید شود. » آه بلندی کشیده و میگوید: «همه بچههایم سر به راه هستند. همگی هم نقش معلمی به گردنم دارند. مخصوصا جواد و هادی که شهادت لیاقتشان بود. واقعیتش این است که به آنها حسودی میکنم. »
حاج محمدرضا از روزهای جنگ برای هم محلهایها، نیروهای بسیجی و سپاهی و ائمه جماعات مساجد حرف میزند. روزهایی را به یاد میآورد که برای لبیک گفتن به امام(ره) دل از خانه و اهل و عیالش کند و به جبهه رفت. مجروح هم شد، اما میگوید به دردش نمیخورد! عشقش شهادت بود که قسمتش نشد. در بین حرفهایش پوزخندی هم میزند. میگوید همان موقع آدمهای کوته فکری هم بودند که به زن و بچههایش گفته بودند کدام آدم عاقلی زن و ۵بچهاش را رها میکند و میرود جبهه، اما پسر شهیدش جواد پاسخشان را داده بود. جواد، سعادت بیشتری داشت چون در عملیات خیبر در منطقه طلاییه شهید شد و ۱۳سال بعد پیکرش را به وطن آوردند. یاد خاطرهای هم میافتد و میگوید: «وقتی میخواستم به منطقه بروم، وصیتنامه نوشتم و از خدا خواستم گناهانم را ببخشد و شهید شوم. جواد که آن موقع ۱۴سال و نیم سن داشت، با شیرین زبانی گفت:«آقاجان تو اول باید گناههایت را بشویی، تا بتوانی شهید شوی. همیشه به این حرف پسرم فکر میکنم و میگویم حتما گناهانم بخشیده نشده که نتوانستم شهید شوم. »
- جای خالی خادم افتخاری مسجد
مسجد صاحب الزمان(عج) پاتوق اول و آخر شهید هادی طارمی در شادآباد بود. امکان نداشت در خانه باشد، اما نماز را در مسجد نخواند. به مسجد که پا میگذاشت، همه حتی خادم مسجد هم خیال راحت میشدند. میگفتند آچار فرانسه محل آمده و میتوانند هر کاری به او بسپارند. هادی هم کم نمیگذاشت. از جفت کردن کفش عزادارها گرفته تا پخش چای و جارو زدن شبستان. جالب اینجاست که خیلیها اسمش را نمیدانستند، اما مرامش را خوب میشناختند. فقط عدهای میدانستند که بچه حاج محمدرضا و برادر شهید جواد طارمی است و خادمی افتخاری مسجد بودن هم در مرام چنین خانوادههایی است. حالا همه اهل محل اسمش را میدانند. طبق رسمی نانوشته، جوانها پول روی هم گذاشته و در کمتر از یکساعت حجلهاش را برپا کردهاند. زنهای محل، کوچه را آب و جارو کرده و گلدانها از هر خانهای بیرون آمده و در کوچه چیده شده است. همه منتظرند در تشییع پیکرش شرکت کنند. پدر شهید از اهل محل میخواهد از کار و زندگیشان نمانند. میگوید شما ۲۳سال پیش هم ما را در تشییع پسرم جواد شرمنده کردهاید و مدیون همه شما هستم.