اما من خیلی خوشحال نبودم، چون لباس نو نداشتم. خجالت میکشیدم روز عید با لباسهای کهنه به خانه قوم و خویشها بروم، یا توی کوچه با بچهها بازی کنم.
مادرم چند بار دلداریام داده بود که: «وضع بابا خوب نیست، پول نداره که برایت لباس نو بخره، بعداً میخره.»
پدرم کارگر جوراببافی بود و حقوق کمی میگرفت. هرچند حرفهای مادرم مرا قانع میکرد، اما خوشحالم نمیکرد. وقتی خوشحال میشدم که مثل بقیه بچهها کفش و لباس نو داشتم.
شاید بابا هم به این چیزها فکر میکرد. بیخود نبود که از آمدن عید خوشحال نمیشد. همیشه وقتی حرف عید پیش میآمد، میگفت: «عید برای آدمهای فقیر بیچاره مایه دردسره، عید هم برای پولدارهاست.»
اما وقتی چند بار غرغر مرا میشنید، خُلقش تنگ میشد و از کوره در میرفت و سَرم داد میکشید. در این موقع بود که من دست و پایم را جمع میکردم و از ترس گوشهای کز میکردم و مادرم به دادم میرسید:
«مرد! جنگ و دعوا نداره، بچه است، بچه همینه. میبینه بچههای دیگه دارن، اونم دلش میخواد.»
یکی از همین روزهای آخر سال که مدرسه تقولق بود، زودتر از همیشه به خانه برگشتم. دلخور بودم و برای رفتن به خانه هیچ عجلهای نداشتم.
آن روز برخلاف همیشه مادرم منتظرم بود. دم در چشمش به من افتاد، با خوشحالی گفت: «رضاجان، بابات برات کتوشلوار خریده. بیا بپوش ببینم اندازهات هست.»
ذوق کردم؛ اصلاً انتظار چنین خبری را نداشتم. مادرم بلند شد، یک دست کتوشلوار سورمهای را که با جالباسی آویزان بود، آورد. چشمم که به کتوشلوار افتاد، خوشحالیام دوچندان شد. خیلی خوب شد. من هم میتوانستم آنها را بپوشم و مثل بقیه بچهها پُز بدهم.
کیف قراضهام را روی رختخوابهایی که گوشه اتاق چیده شده بود، پرت کردم؛ لباسم را درآوردم و با خوشحالی گفتم: «کی خریده؟»
«یه ساعت پیش آورد در خونه داد و رفت.»
«پس چرا به من نگفت که میخواد بخره؟»
«مگه میخواست از تو اجازه بگیره. خوب حالا به جای این حرفها مواظب باش آستینش جمع نشه.» کتوشلوار را پوشیدم. خیلی عالی بود. هیچوقت لباسی به این خوبی نپوشیده بودم. فقط شلوارش یک بند انگشت بلند و کتش هم کمی گشاد بود.
مادرم گفت: «خودم شلوارش را برات اندازه میکنم. تازه بلند باشه بهتره. سال دیگه هم میتونی بپوشی.»
از خوشحالی حرفی نزدم. کو تا سال دیگر. چرا از حالا برای آن موقع ناراحت باشم. فعلاً باید از لباس نو خوشحال باشم.
مادرم در حالی که کت را به تنم مرتب میکرد و شلوارم را بالا میکشید، گفت: «اندازه ات هست. راه برو ببینم چطوره؟ بشین. حالا بلند شو! راحتی مادر؟ تنگ که نیست؟»
«تازه گشاد هم هست.»
«گشاد باشه عیب نداره.»
دستهایم را توی جیبهای کت کردم و بعد درآوردم و توی جیب شلوار کردم و تا ته فرو بردم. گویی انتظار داشتم چیزی توی جیبها باشد. بعد تا انتهای اتاق رفتم و دوباره برگشتم. نمیتوانستم جلوی خوشحالیام را بگیرم. اصلاً خنده خودش روی لبهایم مینشست و تمام چهرهام را میپوشاند.
مادرم که از شادی من شاد شده بود، گفت: «فردا همراه بابات برو تا یک جفت کفش هم برات بخره. به شرطی که یکماهه تختش را در نیاری.»
چند بار از این سر اتاق به آن سر رفتم و از پنجره به بیرون سرک کشیدم تا به هر که از کوچه رد میشد لباس نویم را نشان بدهم. همچنان که میخندیدم به جستوخیز پرداختم و به در و دیوار میزدم و ادا درآوردم.
مادرم ناگهان داد کشید: «در بیار... زود باش در بیار! ورپریده میخواد همین الآن پارهاش کنه!»
لباس را درآوردم و از حرف مامان ناراحت نشدم. بدتر از این حرف ها هم اگر میگفت، باز ناراحت نمیشدم چون اصلاً جای ناراحتی نبود.
از آن به بعد هر وقت فرصتی گیر میآوردم، لباس نویم را توی اتاق میپوشیدم، کفشهای نو را هم که پایم توش لق میزد، به پا میکردم و روی گلیم نیمدار اتاق قدم میزدم. دلم میخواست این یکی دو روز هم هر طور شده تمام شود و زودتر عید بیاید تا من بتوانم لباس نویم را جلوی چشم همهبچهها بپوشم. میترسیدم اتفاقی بیفتد و عید نیاید. میترسیدم عید بیاید و آرزوی پوشیدن لباس نو به دلم بماند. میترسیدم خوشحالی به من نیاید.
لباسهای نو، خوب به تنم نمیچسبید. هنوز خودم را توی آن غریبه احساس میکردم. انگار به لباسهای کهنهام بیشتر عادت داشتم. با اینکه کوچک شده و سرآستینهایش هم ساییده شده بود، اما من توی آنها راحتتر بودم. کتوشلوار نو هنوز به تنم قواره نشده بود؛ اما از بار اولی که پوشیده بودم، خیلی برایم آشناتر و خودمانیتر شده بود.کفشها هم همینطور. برای آنکه پایم توی کفش لق نزند،. بندهایش را کاملاً سفت کرده بودم و کمی هم پنبه در پنجهها چپانده بودم، اما باز هم وقتی راه میرفتم، تالاپتالاپ صدا میداد. هنوز قالب پایم نشده بود، اما کمکم به آنها عادت میکردم.
وقتی که چند بار کفشهای نو را پوشیدم، تازه متوجه شدم که کفشهای کهنهام چقدر بیقواره است. درز جلوی پنجهاش مثل دهان قورباغه باز شده بود. تا آن موقع راحت آنها را میپوشیدم، به پارگی آنها عادت کرده بودم. اما حالا دیگر کفشهای کهنه برایم زشت و بیریخت به نظر میآمد، طوری که خجالت میکشیدم آنها را بپوشم. تعجب کردهبودم چطور تا حال آن کفشها را میپوشیدم.
پدرم هر وقت مرا با لباس نو در حال قدمزدن توی اتاق میدید، سرم داد میکشید: «بچه میخوای عید نیامده لباسها را پاره کنی؟ ها؟»
و مادرم در جواب میگفت: «بچه است. دلش به همین چیزا خوشه، چکارش داری مرد؟!»
شب عید را آسوده خوابیدم. آدم وقتی غذای خوب بخورد، خوب هم میخوابد. بعد از مدتها یک غذای چرب و نرم خورده بودم. در خانه ما مگر مناسبتی پیش میآمد که مادرم غذای درست و حسابی بپزد وگرنه ماه تا ماه در خانه ما بوی غذا به مشام نمیرسید.
صبح که بلند شدم، دیدم عید شده است. هر چند خیلی چیزها در خانه ما عوض نشده بود؛ اما به هر حال پدر و مادرم لباسهای تمیزشان را پوشیده بودند. اتاق هم پاکیزه و مرتب بود. مادرم یک پیراهن گلدار تن مهری، خواهر سه سالهام، کرده بود. برادر کوچولوی من که هنوز شیرخواره بود، هم لباس نو تنش بود.
مادرم به سبزه توی طاقچه یک نوار قرمز زده بود. یک قرآن، یک جعبه شیرینی، یک ظرف آجیل و چندتا بسته شکلات هم توی طاقچه بود. شب قبل مادرم کف دستهای خودش و ما را حنا گذاشته بود. گودی کف دستم کاملاً قرمز شده بود، اما کنارهاش نارنجی بود.
خلاصه هر چه بود، من همه چیز را زیبا و قشنگ میدیدم. قشنگتر میشد وقتی که عیدی هم میگرفتم. هر چند که وقتی به خانه برمیگشتم، اسکناسهایی را که عیدی گرفته بودم، مادرم از من میگرفت و میگفت: «برایت نگه میدارم، بزرگ که شدی بهت میدم.» ولی من میدیدم که پدرم یواشکی پولها را از او میگیرد. اما بالاخره همان چند ساعتی هم که توی جیب من بود، خوشحالم میکرد. البته گاهی وقتها مادرم یک اسکناس دوتومانی را میداد که مال خودم باشد.
تصویرگری از لیدا معتمد
پدرم از عیدیدادن خوشش نمیآمد. همیشه میگفت: «این عیدی هم بد رسمیه، پنچ تومن به بچه آدم میدن، باید ده تومن به بچهشون بدی. پولم کجا بود؟!»
هر سال روز اول عید، اول از همه خانه حاجدایی میرفتیم که بزرگ فامیل بود. همه قوم و خویشها هم میآمدند.
بعد از خانه حاجدایی، خانه دایی دیگرم و بعد خانه عمو و خاله میرفتیم. از روز سوم دیگر جایی نداشتیم که برویم. توی خانه مینشستیم تا اگر مهمانی آمد از آنها پذیرایی کنیم.
من قبل از همه کفش و لباسم را پوشیده بودم و اینپا و آن پا میکردم و منتظر بقیه بودم. دلم میخواست هر چه زودتر از خانه بیرون بروم تا بتوانم لباسهای نو را به همه نشان بدهم. خصوصاً دوست داشتم زودتر به خانه حاجدایی بروم تا عیدی بگیرم.
حاجدایی وضعش از همه فامیل ما بهتر بود. هر سال عید که به خانه او میرفتیم، به من یک دهتومانی نو میداد. آنجا شیرینی، میوه، آجیل و شکلات زیاد بود؛ هر چه دلت میخواست بود. کسی هم جلوی آدم را نمیگرفت. آنقدر بود که بچهها هر چه هم میخوردند، تمام نمیشد. هر چند، وقتی که دست دراز میکردم و یک باسلق بر میداشتم، بابام هی به من چشمغره میرفت و مادرم آهسته طوری که کسی نفهمد به پهلویم سقلمه میزد؛ اما خانه حاجدایی به همه اینها میارزید.
موقع رفتن، وقتی از سر کوچه به جلوی در حیاط آمدم، متوجه شدم که پدرم چیزی به مادرم گفت، اما او سرش را چند بار به علامت «نه» تکان داد. بعد پدرم رو به من کرد و گفت: «تو هم خانه حاجدایی میای؟»
«آره میام.»
«نمیخوای بری با بچههای کوچه گردو بازی کنی؟ پول میدم گردو بخری.»
ناراحت شدم. دستم را توی جیب کتم کردم و همچنان که سرم را پایین انداخته بودم، گفتم: «من میخوام بیام خونه حاجدایی. میخوام با محسن بازی کنم.»
پدرم گفت:«نه اینکه خیلی هم با هم بازی میکنین!»
مادرم گفت: «ولش کن، بذار بیاد.»
بگو مگو ادامه پیدا نکرد. هر چند کمی ناراحت شدم، اما چون بالاخره میتوانستم خانه حاجدایی بروم، خوشحال بودم.
وقتی به خانه حاجدایی رسیدیم، من جلوتر از همه بودم، پدرم دنبال من و مادرم با داداش کوچولو پشت سر پدرم و مهری هم چند قدم از مادرم فاصله داشت. همیشه وقتی به مهمانی میرفتیم همین طور بود. از وقتی مهری راه افتاده بود و دلش میخواست خودش راه برود، تلوتلو میخورد و چند قدم از همه عقبتر بود.
توی اتاق خیلی شلوغ بود. مهمانهای دیگر هم بودند: دایی کوچکم با بچهها و زن باریک و بلندش، خالهام با شوهر پرحرف و بچههایش و خیلیهای دیگر که من درست آنها را نمیشناختم و فقط گاهی اگر عزا یا عروسی بود، آنها را میدیدم.
میز بزرگی هم وسط اتاق بود که شیرینیهای جورواجور: شکلات، باقلوا، گز، نان برنجی، بادام سوخته و میوههای رنگارنگ: سیب، پرتقال، گلابی زمستانی و خلاصه هرچه که در بازار بود توی ظرفهای بلوری و چینی روی میز چیده شده بود. چند کاسه بزرگ آجیل هم بود.
حاجدایی دم در اتاق نشسته بود، انگار کمی چاقتر شده بود. دکمه یقه پیراهن سفیدش را بسته بود و تهریش جوگندمیاش را خط گرفته بود و مثل همیشه زنجیر ساعتش به دکمه جلیقه سیاهش آویزان بود. وقتی مرا دید، صورتم را بوسید و دستی به سرم کشید و گفت: «چطوری داییجان؟ عیدت مبارک.»
و بعد یک اسکناس قرمز که از نویی برق میزد و شرَقشرَق صدا میکرد، از جیب کوچک جلیقهاش درآورد، توی دستم گذاشت و مچم را بست. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم، اما صدای مادرم را از پشت سر شنیدم که میگفت: «خانداداش دیگه خجالتمون ندین.»
مادر و پدرم با حاجدایی و همه مهمانها یکییکی سلام و احوالپرسی کردند و عید را تبریک گفتند و بعد همه سرجای خود نشستند و از حال و احوال هم پرسوجو کردند. بعد صحبت به گرفتاریهای روزگار رسید و مانند همیشه شوهر خالهام حاضر نبود به کسی اجازه صحبت بدهد.
اما ما بچهها همه هوش و حواسمان به میز بود و چشم ما به دنبال شیرینیهای خوشمزه از این سر میز به آن سر میرفت. دستم را دراز کردم تا یک باسلق بردارم که مادرم یواش به پهلویم زد. دستم را پس کشیدم و زیرچشمی به پدرم نگاه کردم. از قیافه اخمکردهاش فهمیدم که کار خوبی نکردهام.
حاجدایی گفت: «چکارش داری آبجی؟ اینا برای خوردنه. بذار بخورن. وردار داییجان، وردار...»
بعد مادرم بلند شد و یک باسلق برداشت و توی بشقابم گذاشت. باسلق را برداشتم و زود توی دهانم گذاشتم و برگشتم به مادرم نگاه کردم و خندیدم. مادرم به روی خودش نیاورد. در همین موقع محسن آمد توی اتاق. محسن پسر کوچک حاجدایی بود. یک سال از من بزرگتر بود و کمی هم چاقتر. هیکلش به باباش رفته بود. از او خوشم نمیآمد. خیلی خودش را میگرفت. به باباش مینازید که پولدار بود و هر چه میخواست برایش میخرید.
چشمش که به من افتاد، خنده لوسی کرد، ولی ناگهان خندهاش را خورد؛ چشمانش برق زد و با اخم به طرف پدرش رفت. برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفته بود، چون شوهر خالهام از اتاق رفته بود بیرون؛ همه داشتند شیرینی و میوه میخوردند. محسن با صدایی که همه شنیدند گفت: «بابا! ممدرضا را ببین... لباسمنو پوشیده، همونی که برام کوچک بود.»
ناگهان دهانم از حرکت باز ماند. باسلق به دندانهایم چسبیده بود. به نظرم آمد که همه اتاق از آدم بزرگ و بچه دارند لباس مرا نگاه میکنند. خشکم زده بود. کسی چیزی نگفت.
حاجدایی حرف محسن را نشنیده گرفت.
محسن بار دیگر گفت: «ممدرضا لباس منو پوشیده، چقدر اندازشه. نه بابا؟»
حاجدایی گفت: «خوب حالا حرف نزن، برو بگو چایی بیارن.»
سرخ شدم و صورتم از خجالت عرق کرد. به پدرم نگاه کردم، سرش پایین و ابروهایش درهم بود. به مادرم نگاه کردم، او هم لابد همین حال را داشت. آرزو کردم کاش اصلاً عید نیامده بود. کاش اینقدر اصرار نکرده بودم که برایم لباس نو بخرند.
دلم میخواست هر چه زودتر از آنجا بلند می شدیم. بغض راه گلویم را گرفته بود. اشک توی چشمهایم پر شده بود و همه چیز را تار میدیدم. باسلق توی دهنم تلخ شده بود؛ به نظرم آمد همه شیرینیهای روی میز هم تلخ هستند.
به نظرم آمد که عید روز بدی است.