اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که آقای رضایی، ناظم جدید را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً! البته باید اعتراف کنم که ما عاشق آقای منافی، ناظم سال گذشته هستیم و نمیدانیم چرا امسال ما را تنها گذاشت و از مدرسه رفت.
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای روزهای مدرسه وگروه مافیاست که در دفتر خاطراتم مینویسم!
- شنبهای همراه با شعر و موسیقی!
سر ظهر، یکهو برف آمد و اجازه دادند زنگ تفریح، توی کلاس بمانیم؛ که البته کاش پایم میشکست و نمیماندم! من که دیگر اگر زنگهای تفریح، کلاه پدرم هم توی کلاس بیفتد، نمیروم که آن را بردارم؛ چه برسد به کلاه خودم. البته تقصیر خودم هم بود؛ نباید پشت به درِ کلاس مینشستم. ولی بچهها هم نامردی کردند؛ حتی یک نفر هم چشمک نزد که پسر؛ آقای رضایی، ناظم بلندبالای مدرسه پشت سرت است؛ لااقل صدایت را ششدانگ توی گلو نینداز! مرا بگو! برای لحظاتی فکر کردم که بچهها محو صدای من شدهاند و سکوتشان، بهخاطر تحریرها و چهچههای من بود؛ اما نبود!
بیخیال! حالا اتفاقی بود که افتاد؛ اما کاش نمیافتاد. بعد از هشتسال تحصیل، این اولین نامهی احضار ولی است. نمیدانم چهطور آن را به دست پدرجان برسانم.
دفتر عزیزم؛ ولی میارزید. توی همان نیمساعت کلی حال کردیم. آخر کلاس، نیمکتها را دور هم چیدیم و دِ آواز بخوان! دم یاور گرم! چراغ اول را اوروشن کرد؛ آن هم چه چراغی! یک اراجیفی خواند که نگو. بیشتر شبیه مِعر بود تا شعر. تند و تند هم میخواند و قافیههای الکی سوار هم میکرد. تازه؛ هی، دستش را هم چپ و راست میبرد که مثلاً ما فکر کنیم شعرش، وزن و ریتم و قافیه هم دارد. عجیبتر اینکه بعضی از بچهها هم پرتوپلاهایش را با چشم بسته، عیناً تکرار میکردند.
اما این سبک، مخالفانی هم داشت. یکی از آنها، من بودم؛ منِمنِکلهگنده! داشت جنگ میشد. تا این که یاور گفت: «خب، هرکسی سلیقهای داره، سلیقهها رو که نمیشه یکی کرد.» یکهو پریدم وسط حرفش: «تازه، همین هفتهی قبل، خوانندهی بیریختتون رو هم گرفتن...» هنوز حرفم تمام نشده بود که یاور گفت: «بیریخت هم خودتی.»
احمدپسته گفت: «حالا نوبت منه» و با صدایی خشدار شروعکرد به خواندن: «جانِ منی، جانِ منی، جان من... آنِ منی، آنِ منی آن من...» گفتم: «احمدجان، توی کلاس شیشه هست ها؛ بهخدا روی سرمون میشکنه...» و زدم زیر خنده. کسی نخندید و من هم پر رو، پر رو، ادامه دادم: «تازه، به اسم آلبوم چاوشیجان شما هم که مجوز ندادن؛ بینام!» احمد هم اخمی کرد و گفت: «این آدمبزرگها انگار با موسیقی خیلی میونهی خوبی ندارن.» دوباره پریدم وسط حرف احمد و گفتم: «شنیدم آقای رضایی خودمون هم با موسیقی حال نمیکنه! میگن تو محلهشون، کلاغها هم نمیتونن قارقار کنن؛ چون قارقار، ملودی و آهنگ داره؛ کلاغهای محلهی آقای رضایی باید بگن قار.... و با چند ثانیه تأخیر، دوباره بگن قار»
دفترجان، اینجا دیگر همه خندیدند و همان خندهها، مرا شیر کرد تا بزنم زیر آواز.
اول از شجریان شروع کردم و بعد بنان. اما چشمت روز بد نبیند. رسیدم به مصرع اول شعر شهریار که میگوید: «آمدی جانم به قربانت ولی....» برخلاف بنان، کلمهی «ولی» را بیجهت کشیدم و صدایم را ششدانگ کردم و ولیلیلی...کنان، هوار کشیدم که یکهو وحشت، از توی چشم بچهها زد توی حلقم!
یکی با آرامش تمام، زد روی دوشم و گفت: «پسرجان، کسی به شما گفته صداتون قشنگه؟ لطفاً فردا با ولیتون تشریف بیارین مدرسه...!» سرخ و سفید شده بودم. این هم نتیجهی علاقه به موسیقی سنتی!
- مامبای سیاه!
دفترجان؛ خوبی؟ امشب خیلی حوصلهی نوشتن ندارم. کلی مشق داشتم و حسابی از کتوکول افتادم.
امروز در مدرسه هم خیلی خبری نبود. همهچیز سر جای خودش!
اما نه؛ ماجرای کلاس حساب بدک نبود. قصه از آنجا شروع شد که متین، از آقا اجازه گرفت که دستمالکاغذیاش را در سطل زبالهی کلاس بیندازد. مثل همیشه، شیرینکاری هم کرد و با یک پرش سه امتیازی، دستمال را به سمت حلقهی سطل پرتاب کرد و... درست حدس زدی؛ خیت شد!
بچهها هم که وسط کلاس حساب، همیشه بهدنبال بهانهای برای نفسکشیدن هستند، هرّوکِرّ، خندیدند. یاورنردبون دستش را بلند کرد و گفت: «آقا فکرکرده مامبای سیاهه!» این صحنه را یادم نمیرود...چشمهای آقای ولینژاد، معلم حسابمان یکهو برق زد. آقا رو کرد به یاور و گفت: «مگه تو کوبی رو میشناسی؟» یاور که نشستهاش، عین ایستادهی خیلی از بچهها بود گفت: «ای آقا؛ من با این قدّم، مگه میشه کوبی برایانت رو نشناسم! ما با هم کلی نون و سیبزمینی خوردیم.»
تقریباً تا آخر زنگ، بحث شیرین کوبیجان و وفاداریاش به تیم محبوب لیکرز و رکوردهای تاریخی و البته سقوط تلخ بالگرد شخصیاش ادامه پیدا کرد. آقا میگفت زندگی خودش را در انیمیشن کوتاهی بهنام «بسکتبال عزیز» بهتصویر کشیده؛ انیمیشنی که در سال ۲۰۱۸، برندهی جایزهی اسکار بهترین پویانمایی کوتاه شد. باید آخر هفته، وقت بگذارم و انیمیشنش را ببینم. آقای حساب، جملههای آغاز انیمیشن را از حفظ بود: «بسکتبال عزیز! از لحظهای که شروع به پیچاندن جورابهای پدرم کردم و پرتابهای پیروزی خیالی خود را در آخرین لحظههای مسابقه میانداختم،میدانستم که یک چیز واقعی است: اینکه عاشقت شده بودم!...» تا زنگ خورد، جو بسکتبالی، آقای ولینژاد را هم گرفت و او هم مثل متین، با یک پرتاپ سه امتیازی، گچ را بهطرف جا گچی پرتاب کرد. دفترم؛ درست حدس زدی؛ او هم خیت شد!