دریا اینگونه می‌گوید: فروغ، شاعر تشنگی‌هاست که با حسی مدام، از پنجره‌ای به پنجره‌ای دیگر، گرده عوض می‌کند تا ناموزونی‌های پیرامونش را در آسمان‌ها «دوباره» ببیند... د.

به گزارش همشهری آنلاین،  محمود معتقدی- شاعر و منتقد ادبی در یادداشتی به مناسبت پنجاه و سومین سالگرد خاموشی فروغ فرخزاد، در روزنامه همشهری ۲۴ بهمن طی یادداشتی نوشت:

دریا اینگونه می‌گوید: فروغ، شاعر تشنگی‌هاست که با حسی مدام، از پنجره‌ای به پنجره‌ای دیگر، گرده عوض می‌کند تا ناموزونی‌های پیرامونش را در آسمان‌ها «دوباره» ببیند. وی در صید لحظه‌ها، در پی زیستنی منتشر و حادثه‌ای دیگر بود. می‌دوید تا فضاهای خالی را به تجربه‌های دیگر، پیوسته دریابد!
چشم‌انداز نگاه شاعرانه‌اش، همواره از تاریخی تلخ و پیوستنی شکننده، مایه می‌گرفت.
از آغاز «عشق» تا دامنه‌های «مرگ» همه‌جا می‌آمد تا فرصتی برای تفکر و تنهایی داشته باشد؛ چراکه وی همواره با عزیمتی معصومانه از پی «همزادی» گمشده در افق مرزهای «نبودن» و «بودن» به روایت هستی‌شناسانه‌ای از انسان زخمی معاصر سفر می‌کرد. او نگران ویرانه‌های به‌جا مانده، ایستاده بود!
«در کوچه باد می‌آید/ این ابتدای ویرانی‌ست»
فروغ در چشم‌انداز تبارشناسی «تولدی دیگر» تن به آرمانی می‌سپارد که در آن عملاً راه بازگشتی در میانه نیست؛ به همین جهت، جاده‌های سفر و شکفتن، برایش یک تصویر بی‌نهایت و بزرگ بشری‌ است. به‌عبارت دیگر، فضای پیچیده رابطه‌ها، از «انسان» تا «طبیعت» تا «تاریخ»، همواره آغازی‌ است برای آفرینش و پرتاب‌شدن شاعر به سرچشمه نایافته‌ها. در نگاه فروغ، نقطه‌های «زن‌بودن» و «عاشق‌بودن» یک فرصت، برای همزاد انسانی‌ است. که تنها با ادبیاتی از جنس شاعرانگی، محل پرسش و داوری‌ است. او در پناه کلمات، سطرهای مجهول و گمشده را به اضطراب جهان معاصر پیوند می‌زد و غربت آدمی، نسبت به عدالت و آزادی را به‌گونه هنرمندانه‌ای به‌تصویر می‌کشید.
سرنوشت پرنده و / باد، همچون نمادی دائمی، دغدغه ذهن و زبانش بود.
نگاه شاعر به انسان و اشیا، حس کاشفانه‌ای را در پی می‌داشت و جریان عظیم «رستگاری» در آفریده‌های وی، یک پرسش بزرگ بنیادین به‌حساب می‌آمد؛ لذا همه هستی‌اش را به تاریک‌روشن کوچه و یک فرصت «خوشبخت» می‌بخشید اما کمتر به جلو می‌رفت!
بی‌گمان، گزاره‌های ذهنی شاعر، با زبانی درهم‌تنیده می‌شد که حس شورشگری در لایه‌ای از شکایت و طنز، بسیاری از «آغازهای بشری» را به‌نمایش می‌گذاشت؛ مقوله‌ای همچون: «عدالت»/ «داوری»/ «هستی»/ «عشق»/ و «مرگ» که هرکدام، ایستگاه‌ها و تنفسگاه‌های شعرش به‌حساب می‌آمدند.
«رمانتیسم» جاری در شعر فروغ، از جنس حقیقت‌های عریان اجتماعی بود که در پس‌زمینه‌اش، تقابل ارزش‌های «مدرنیته» و دیوار بلند «سنت» قرار می‌داشت؛ لذا در قلمرو روشنگری و فضاهای روشنفکری، شاعر این دو واقعیت را همواره به چالش می‌کشید. فروغ، به‌عبارتی، شاعر تردیدها و پرسش‌هاست. همواره، زلال و غافلگیرانه و ساده می‌گوید و نجابت انسانی را به جاذبه‌های نرم و شکننده‌ای فرامی‌خواند. فروغ، در مرزهای «جنون» و «نبوغ» نسبت به ادراک و بیان رنج‌های انسانی، نگاهی عمیق دارد؛ از این‌رو در همین فاصله‌هاست که روایت «یگانگی» و راز «دوست داشتن» را به‌شکل سیالی بازگو می‌کند. خویش‌کاری، دستمایه ذهن و زبانش بود و صورت‌بندی هنجارهای انسانی را از منظرت فرد، به‌سمت داوری‌های جامعه‌شناختی خاصی می‌کشانید. و مضمون‌هایش را به حسی تصویرگرایانه پیوند می‌زند. «زنی بر آستانه فصلی سرد» همانا حکایت همه آنانی‌ است که از «چراغ‌های رابطه» آسمانی شکسته را پشت‌سر دارند!
به‌راستی، چنین شاعر و نگاهی را چگونه می‌توان دوست نداشت؟ کسی که حس و زبانش دریچه‌ای است برای دیدن و دوباره دیدن انسان و جهان و زیباتر اینکه فروغ را می‌توان از منظر «هنوز» و «همیشه»، همچنان در زمانه‌های مختلف دوست داشت و از نگاهش به‌سود زیستن بهره‌گرفت؛ چراکه در فصل‌های زمستانی، کسی از عشق و کسی از فضای رابطه‌ها، به‌گونه‌ای دیگر، همواره سخن می‌گوید و در میان «پنجره» و «دیدن» بسیاری از دردها و فاصله‌ها را به‌نمایش می‌گذارد. به‌راستی «وزش ظلمت» مگر از کدام‌سو می‌وزد و چه سرنوشتی را باز و باز می‌سراید؟
«... به چمنزار بیا/ به چمنزار بزرگ/ و صدایم کن/ از پشت گل ابریشم/ همچنان آهو جفتش را/ پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند/ و کبوترهای معصوم/ از بلندی‌های برج سپید خود/ به زمین می‌نگرند» (فتح باغ)
و دیگر اینکه فروغ، در عرصه‌های رنگ و واژه، صیاد صاحب سبکی بود؛ زیرا هرآنچه را که می‌دید و به‌تصویر می‌کشید، بی‌واسطه، به لحظه‌های گرگ‌ومیش به‌صحنه می‌آورد. ‌گاه ابری و ‌گاه شفاف. وی اینگونه زیسته بود؛ چیزی میان واقعیت و ‌رؤیا!