تاریخ انتشار: ۳۰ فروردین ۱۳۸۷ - ۱۶:۴۵

دوچرخه-مرجان مرندی از تهران: به عکسی که درون قاب عکس زندانی شده بود نگاه کرد

موهایش از سیاهی می‌درخشید و در چشم‌هایش برق شور و زندگی می‌رقصید و لبخندش دندان‌های مرواریدی‌اش را به رخ می‌کشید.

بی‌اختیار لبخند زد. چین و چروک‌ها بیشتر نمایان شدند. عصایش را برداشت و با تکیه بر آن شروع به  قدم‌زدن در حیاط کرد.

عینک ته‌استکانی‌اش را به چشمش گذاشت تا از پشت شیشه‌های آن، شاید جهان را بهتر ببیند. تق‌تق عصایش که روزی به نظر خودش اعصاب خُرد‌کن بود، امروز پاهایی بود برای راه‌ رفتن.

 زمستان همیشه بعد از پاییز می‌آید... بعد از اینکه تمام برگ‌ها درختان را ترک می‌‌کنند... و بعد درختان به خواب فرو می‌روند... خوابی که با خود سکوت به دنبال دارد... سکوتی که معنایش بیداری است... و بعد از این بیداری...

به عکس خود در حوض آب نگاه کرد. بعد از زمستان همیشه بهار می‌آید و پیرزن می‌دانست قانون طبیعت ثابت و عوض نشدنی است! بهار او هم می‌آمد... شاید روزی، ساعتی و ثانیه‌ای در جایی دیگر!