اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که آقای رضایی، ناظم جدید را فیتیلهپیچ کند؛ اصلاً! البته باید اعتراف کنم که ما عاشق آقای منافی، ناظم سال گذشته هستیم و نمیدانیم چرا امسال ما را تنها گذاشت و از مدرسه رفت. این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای روزهای مدرسه وگروه مافیاست که در دفتر خاطراتم مینویسم!
کرونا؛ عاشق زندگی!
وای دفترم! فرزاد گرفت؛ بدجور هم گرفت. کرونا را میگویم. صدایش که هنوز ناجور است. چپ و راست عطسه میکند و توی اتاقش قرنطینه شده. میگفت ماجرا با تب شروع شد، بعد سرفههای خشک، بعد تنگی نفس؛ و اگر مادر و پدرش به دادش نمیرسیدند، التهاب ریه و احتمالاً ... عین این مسئولین هم ویدیویی منتشر کرد و گفت: «من هم کرونایی شدم!» بیمزه! نمیدانم چرا همیشه فکر میکنیم اتفاق بد، فقط برای دیگران میافتد و پَر گرفتاریها، به پَر ما نمیگیرد! اما انگار این تو بمیری، از آن تو بمیریها نیست!
وقتی فهمیدم که بعد از جواب مثبت آزمایش، توی همان بیمارستان بستریاش نکردهاند، حسابی شاکی شدم. فکر کردم بابا و مامان فرزاد، گدابازی درآوردهاند و یکی از درشتترین اعضای گروه مافیا (البته از نظر ابعاد و زور بازو) را تحویل نگرفتهاند. اما بعد فهمیدم بهترین کار را کردهاند. شرایط الآن شرایط خاصی است. انگار وسط یک میدان گاوبازی هستی. البته اطمینان دارم در این شرایط، اگر آقای گاو هم بفهمد تو کرونا داری، دمش را روی کولش میگذارد و الفرار!
ولی دَمِ کادر پزشکی گرم! فرزاد میگفت: «پرستاری ما رو راهنمایی کرد تا مامان و بابا، در خانه، از من پرستاری کنند.»
در اتاقش را بستهاند. دستشویی و حمام اختصاصی دارد. لای پنجرهی اتاقش هم باز است که هوا عوض شود. فرزاد میگوید حتی غذایش را هم دم در میگذارند تا کوچکترین تماسی برقرار نشود. لعنتی! این دیگر چه ویروسی است. شنیدهام که خود ویروس، زنده نیست، اما عاشق زندگی است. از راه دهان و بینی و چشم، وارد بدنمان میشود و با سلولهای زندهی ما، طرح دوستی میریزد. اما امان از دست دوست ناباب! چون این ویروس آنقدر پرروست که زندگی را از سلولها میگیرد و...
انگاراز طریق پوست هم وارد بدن ما نمیشود، دهان، بینی و دو چشم؛ یعنی همان T. هی به این بچههای گروه گفتم که بابا... به پک و پوز، یعنی همان T مبارکتان دست نزنید که انگار فرزاد،زد. اما بیخیال، حتماً فرزاد هم با انرژی مثبت خودش و ما، دوباره شنگول میشود.
من که از ترس کرونای عزیز، چپ و راست، دستم را میشویم و ضدعفونی میکنم. جالب است... نمیدانستم. انگار الکل موجود در مواد ضدعفونی، دوکار انجام میدهد؛ هم چربی روی پوست دست را پاک میکند و هم نفس باکتری و ویروسها را میبُرد. اما انگار صابون مایع، فقط چربیها را به همراه ویروس، از روی دست برمیدارد و آنها را با هم در تونل وحشت فاضلاب میبرد! فرزاد میگفت: «دکترها گفتهاند چون الکل، به همهجای دست نمیرسد، شستوشوی با صابون مایع بهتر است.»
خلالدندانهای همهکاره!
با آمدن این ویروس، همهچیز برعکس شده. مثلاً تا دیروز به ما میگفتند بعد از اینکه خدای نکرده، دست به دماغ مبارکتان زدید، دستتان را بشویید؛ حالا میگویند قبل از اینکه به دماغتان دست بزنید، باید دستان مبارکتان را بشویید. یا اینکه تا دیروز، بچهها در مقابل ویروسها آسیبپذیرتر بودند و بقیه مقاومتر؛ اماحالا همه آسیبپذیرترند و بچهها مقاومتر!
یک تغییر باحال دیگر؛ تا دیروز ویروسها معمولاً یقهی رعایا و زیردستان را میگرفتند؛ اما حالا این مهمان جدید، برایش تفاوتی میان فقیر و غنی، رئیس و مرئوس، قدبلند و قد کوتاه، سبیل دار و بیسبیل و... ندارد؛ دستش به یقهی همه میرسد و هر کسی را که بیاحتیاط باشد و رفتار پرخطر انجام دهد، گرفتار میکند.
دیروز توی آسانسور مجتمعمان، به یک تغییر دیگر هم برخوردم. نزدیک دکمههای آسانسور، یک لیوان یکبار مصرف چسبانده و توی آن، کلی چوب خلالدندان یا گوشپاککن ریخته بودند. اول فکر کردم که چه همسایههای بیفکری! در این شرایط خاص، حالا چه کسی به فکر خلالکردن دندانها یا پاککردن گوشهایش، آن هم در آسانسور میافتد و دست بر قضا، یکی از خلالدندانها را برداشتم و...
اما در طبقهی سوم، وقتی خانم مرادی وارد شد و با یک فروند گوشپاککن، دکمهی شمارهی شش را فشار داد، فهمیدم که کرونا، کاربرد گوشپاککنها و خلالدندانها را هم تغییر داده.
از دیروز ترس عجیبی به جانم افتاده و لااقل سهبار توی گوشم را هم ضدعفونی کردم. امیدوارم ویروس کرونا، از نوک هیچ گوشپاککنی وارد هیچ گوشی نشود!
دوشنبه، ۱۲ ا سفند
دفترکم! این روزها قدر مدرسه را بیش از گذشته میدانم. انگار بزرگترها یادشان رفته که فقط بخشی از مدرسه، درس و مشق بود!بخش اصلی مدرسه، شلنگتختهانداختن بود و بگوبخند و دویدن و پریدن و زیرپای اینو آن زدن!
اما حالا همه فقط نگران بخش اول ماجرا هستند؛ شبکهی آموزش از یک طرف، سایت مدرسه از طرف دیگر و کلاسهای روی خط و زیر خط و برخط و... ادای جدید هم این است که تکالیفتان را همین الآن برای مدرسه و شبکهی آموزش و رئیسجمهور مغولستان و ساکنان سیارهی مریخ ایمیل کنید و به پدر و مادر و کلاغهای محله و نگهبان مجتمعتان، نشان دهید تا خدای نکرده گوشهی علمتان سابیده نشود. آقا... پس ماجرای تفریح چه میشود؛ سینما که تعطیل، باغ پرندگان و چرندگان که تعطیل، رستوران که تعطیل...!
گاهی فکر میکنم درست است که فرزاد، در تب و سرفه و غصه، میسوزد؛ اما باز هم خوشبهحالش. لااقل تکلیفش معلوم است. ما حتی حق نداریم که بدانیم مدرسهها تا آخر سال تعطیل است یا نه!
دفترم، دلبندم! برای جلوگیری از دقکردن، با اعضای گروه مافیا و چند نفر دیگر از بچههای کلاس در یکی از همین شبکههای اجتماعی، گروهی مجازی تشکیل دادیم. فرزاد هم عضو گروه است. از کارشناسی شنیدهام که اگر لبخند به لب داشته باشی، مقاومت بدنت در برابر کرونای عزیز، بیشتر و بیشتر میشود. من هم خودم را مثل همیشه متعهد میدانم حالا که نمیتوانم توی کلاس تیکهپراکنی کنم و همه را بخندانم، لااقل گروه مجازیمان را پر از لبخند کنم تا در برابر این ویروس بامزه! کم نیاوریم. آخرین توصیهام به فرزاد توی گروه این بود:
-فرزاد، ۹ روز شربت اسطوخودوس با عسل بخور، اما روز دهم توی شربتت عسل نریز!
- وا... که چی؟
-هیچی بابا، روز دهم، کرونای عزیز، خودش میاد بیرون و به تو میگه: «آقا... پس عسلش کو؟» بعد همونموقع تو دمپاییت رو دربیار و بزن تو ملاجش! اینجوری دیگه از شرّش خلاص میشی.