برای همین ما دوچرخهایها در این چهار صفحه، سفرنامههایی دوچرخهای را برایتان آماده کردهایم که با خواندنشان میتوانید در کنار هم سفرهایی مجازی، جذاب و خاطرهانگیز را تجربه کنیم. بیخود نیست که از قدیم و ندیم گفتهاند: «وصفالعیش، نصفالعیش!»
پس با ما در این سفرنامههای دوچرخهای همراه باشید.
- خنــــدهی اتــوبوســــی!
متن و عکس: محمود اعتمادی
برای تهیهی عکس از مسابقات فوتبال با جمعی از خبرنگاران و عکاسان ورزشی به اصفهان رفته بودیم. در آن سال، جامی برگزار میشد که تیم ملی فوتبال کشورمان هم در آن شرکت داشت و به همراه سه کشور دیگر در آن به رقابت میپرداختند. آن سفر، جزء سفرهای کاری من بود و کلی برنامهریزی کرده بودم تا در اوقات فراغت و بیکاری، به همراه همسفرانم به گشتوگذار در شهر اصفهان میپردازیم و کلی لذت میبریم.
اما ماجرا دقیقاً برعکس شد. یعنی ماجرای تهیهی گزارش و عکس، آنقدر وقتگیر بود که حد و حساب نداشت. حتی شبها هم کاملاً درگیر این ماجرا بودیم تا از هتل محل اقامتمان، عکسها و خبرهای تهیهشده را برای خبرگزاریهایمان تنظیم و ارسال کنیم.
شاید باورتان نشود، اما حتی فرصت نمیکردیم برای خودمان یا خانواده، سوغاتی تهیه کنیم. یادم میآید چون زمان سفر، طولانیتر از آنچیزی که پیشبینی کردیم، شد، مجبور شدیم بلیتهای هواپیما را کنسل کنیم و اتوبوسی دربست بگیریم.
قرار بود همهی همکاران، سر ساعت مشخصی، دم در هتل جمع شوند تا به طرف تهران حرکت کنیم؛ اما یکی از خبرنگاران، با تأخیری نیمساعته رسید. همه از دستش ناراحت بودیم. بعد فهمیدیم در آن زمان کوتاه، دلش میخواسته برای خودش یک یادگاری بخرد. وقتی رسید، یکی از دوستان به او گفت: «ای بابا... معلومه که تا حالا سفر کاری رو تجربه نکرده بودی؟ حالا چی خریدی؟»
- ببخشید... یهجفت گیوه خریدم... کمی پام رو میزد و برام کوچیک بود... رفتم تا عوضش کنم... باز هم ببخشید که دیر کردم...
-ای بابا... مگه همون دفعهی اول، پاهات رو با خودت نبرده بودی...
و همهی اتوبوس، خندیدند!
***
- سفر مثل داستان میماند
حسین تولایی:
سفر همیشه برای من مثل خواندن یک داستان است؛ داستانی که خودم یکی از شخصیتهایش هستم و در تمام ماجراهایش مستقیم و غیرمستقیم نقش دارم. به همین دلیل تجربهکردن در سفر را دوست دارم. کوتاه و طولانیبودن سفر فرقی ندارد. مهم این است که در بطن داستان سفر هستم.
داستان سفر برای من از چند روز یا چند هفته قبل از شروع، با اشتیاق و برنامهریزی برای حرکت شکل میگیرد. چه با وسایلعمومی مثل اتوبوس و قطار و هواپیما باشد چه با ماشین شخصی. همهی مقدمات سفر از تهیه بلیت و هماهنگی محل اسکان و بررسیکردن موارد فنی ماشین و...، همه و همه جزئیات داستان سفر هستند و من حس خوبی از حضور در آنها دارم.
خیلی وقتها مسیر مبدأ تا مقصد، از خود مقصد برایم جذابتر است؛ بهویژه اگر مسیر جادهای باشد و با خودروی شخصی یا قطار و حتی کوتاهی مسیر سفرهای هوایی هم لذتبخش است. بهطور کلی داستان سفر ایجاد تصویری متفاوت و به یادماندنی در زندگی روزمره و عادی است. انگار از روزمرگیها کنده میشوی و به قول «سهراب سپهری» میگذاری که احساس، هوایی بخورد. معمولاً اگر به شهری رفته باشم، اما دوباره و چندباره هم به آنجا بروم، باز هم برایم جذاب است و حتی همان تازگی و اشتیاق بار اول را دارد. چون فکر میکنم هربار میشود در آن شهر خاص، تجربههای تازهای بهدست آورد. اما بدون شک، سفر به جاهایی که هرگز نرفتهام، ماجراهای خاص خودش را دارد و شگفتانگیز است که قرار است برای اولینبار در مکانی جدید با فرهنگ و مردم و دیدنیها و شنیدنیهای جدیدی روبهرو شوم.
گاهی وقتها، البته نه همیشه، شگفتی بهجایی که میخواهی بروی هم بستگی دارد. برای مثال چندسال قبل شرایطی فراهم شد تا به کشور هندوستان سفر کنم. یک ماه قبل از سفر، من و همسرم شروع کردیم به جمعآوری اطلاعات دربارهی کشور و مردم هند. هرچه بیشتر اطلاعات به دست میآوردیم، بیشتر به این نتیجه میرسیدیم که قرار است وارد داستان سفری شگفتانگیز شویم. همینطور هم شد. ما در سه شهر هند بهمدت یک هفته اقامت داشتیم. همهچیز در هند شگفتانگیز است. گاهی وقتها احساس میکردم دوتا چشم برای دیدن آنهمه شگفتی همزمان و پیدرپی کم هستند! از همان لحظهی ورود به فرودگاه شهر دهلی، انگار وارد جهانی از رنگ و گل شده بودم. من تا حالا آنهمه گل را (که بیشتر نارنجی و زرد بودند) به طور بیوقفه ندیده بودم. هرطرف چشم میچرخاندی، گل میدیدی. دستهگل، ریسهی گل، گلفروش، باغچههای دیواری و عمودی پر از گل. خیابانها و مغازهها و سردر خانهها و تاکسیها و اتوبوسها و حتی آدمها غرق گل و رنگ بودند. و البته همهچیز در هند بهطور اغراقشدهای تزئین شده بود. بهقول خودمان زلمزیمبو داشت. حتی روی گوش فیلها هم نقاشی کشیده بودند. روی دیوارها و بدنهی اتوبوسها و دوچرخهها و دیوارها و همهجا ترکیب رنگ و نقش و گل، توجهات را جلب میکرد.
شگفتی بزرگ دیگر، زندگی مسالمتآمیز انسان و حیوان در شهر بود. امکان نداشت در کوچه و خیابان و موزه و قصر و بازار یا سالن تئاتر بروی و سگ و گربه و میمون و سنجاب و طوطی و فیل و اسب و... را نبینی. جالب اینکه حیوانات هم اصلاً از آدمها نمیترسیدند و حتی با توریستها، احساس رفاقتی قدیمی داشتند. مثلاً بهراحتی میتوانستی به آنها میوه و غذا تعارف کنی. آنها هم خیلی خودمانی میآمدند جلو و از دستت خوراکی برمیداشتند.
نوشتن داستان سفر هند و مکانهای دیدنی و آداب و رسوم هندیها و مردم آنجا و غذاهایش (که حتماً توصیه میکنم با خودتان غذا به اندازهی کافی ببرید، چنانکه ما بردیم. در غیراینصورت بهشدت باید بسوزید و بسازید!) خیلی مفصل است و در چند صد کلمه نمیشود چیزی نوشت. همینقدر بگویم که در آن سفر چندهزار عکس گرفتهام و چند هزار عکس هم فرصت نشد بگیرم!
***
- هوای آشنا، لحظههای آشنا
متن و عکس: شیوا حریری
غریبه شدهایم، آنقدر که دیگر کوچههایش را نمیشناسم و دیگر درختهایش سرجایشان نیستند. خیابانهایش پهن شده و گذر به گذر، نشانههای آشنایش از بین رفته و هربار، در جایی که خوب میشناختمش، ناگهان گم میشوم.
من عادت داشتم، از همان روزهای نوجوانیام، که هنوز اینجا زندگی میکردم، در کوچه پسکوچههایش راه بروم و تماشایش کنم.
هنوز هم همین کار را میکنم. هربار که به خانه برمیگردم، راه میافتم توی شهر، میروم به محلههای قدیمی و آرزو میکنم هنوز جاهایی مانده باشد تا خاطرههایم را دوباره ببینم. باز هم سقفهای سفالی را پیدا کنم که رویشان خزه بسته و یادم بیاید وقتی بچه بودم سقف همهی خانهها همینطوری بود. و باور کنید که من خیلی هم پیر نشدهام!
اما هنوز میشود در شهر به دنبال منظرههای نابی گشت که از دست آپارتمانسازها و مرکز خریدسازها و خیابان پهنکنها در امان ماندهاند. فقط باید زود بجنبم و تندتند نگاه کنم و عکس بگیرم، شاید در دیدار آینده جایشان خالی باشد. هنوز ممکن است روی دیوارها و بالای سقفها و لابهلای موزائیکها و کنج دیوار و... گیاهان بیاجازه را ببینم، که دلشان خواسته اینجا سبز شوند و قد بکشند. یا شاید با دری چوبی، پنجرهی ارسی، خانهای قدیمی ملاقات کنم که روزی روزگاری درش باز بود و من مهمانش بودم.
هوا هنوز همان هواست؛ اگر آفتابی باشد، آسمان آبی آبی است با تکههای سفید ابر. اما روزهای آخر اسفندِ بچگیهایم بیشتر بارانی بود، باران ریزِ سمجِ بیوقفه. هنوز هوای آشنایش را میشناسم و هنوز میتوانم توی شهرم بگردم به دنبال نشانههای آشنا، لابهلای اسمهای محلهها؛ نقیبکلا و اجابُن و سنگپُل، پیرعلم و پُلِ پیش و رودگرمحله، روزها و لحظهها و خاطرهها را پیدا کنم. هنوز میتوانم سر از بازار در بیاورم؛ مسجد جامع یا پنجشنبهبازار و بچرخم در میان دستههای سبزی و کره و تخممرغ محلی و بطریهای آبنارنج و فصل به فصل زنبیلهای پرتقال و سبدهای انار ترش و تشتهای بهارنارنج و دستههای سنبل محلی... همهی چیزهایی که یادم میآورد این شهر، هنوز و همیشه شهر من است.
***
- سفر مجازی به جزیره
عکس و متن: فریبا خانی
امسال از سفر خبری نیست. به خاطر ویروس «کرونا» نباید سفر کنیم. اما خاطرات سفر که هست. هیچ میدانید خواندن سفرنامه، دیدن عکسهای سفر، نوعی سفر مجازی است. پس با بهخاطرآوردن سفرها، به یک سفر مجازی میرویم.
یادش بهخیر؛ نوروز سال پیش، میخواستیم با ماشین به جزیرهی کیش برویم. راهی طولانی را در پیش داشتیم. مسیر راه این بود. تهران، کاشان، اصفهان، شیراز، عسلویه، بندرآفتاب و بعد باید سوار شناورها میشدیم و به جزیره میرسیدیم. از سیل خبرمان نبود. از ماندگاری و معطلی در بندرآفتاب خبرمان نبود. بندر عسلویه، عجیبترین جای دنیا است. سرزمینی کنار دریا. زیبا و باشکوه و اسرار آمیز. اما میگویند آلودهترین نقطهی صنعتی زمین هم هست. آلودگی ناشی از تأسیسات صنعتی به بهرهبرداری رسیده که از نظر میزان آلایندگی شرایط خوبی ندارد. آلایندگی در این منطقه، در سه بُعد هوا، آب و خاک است که سبب تخریب گستردهی محیطزیست و پوشش گیاهی و جانوری شده. شاید پدران بعضی از شما در عسلویه کار میکنند. آن روز هوا معتدل و بارانی بود. البته باید اینجا را در تابستان گرم دید. عسلویه سرزمین کار و تنهایی است. منظرهی مشعلهای روشن گازی و بوی گاز که همهجا پیچیده...
ما به خلیج فارس رسیده بودیم. آب مات دریا و شنهای سفید، کشتیهای بزرگ در دوردستها. چرا به این نقطه که میرسم به هوای دم کرده و مرطوب با کشتیهایش، گریهام میگیرد. اینجا کجاست خدایا! این خلیج فارس چهقدر حادثه دیده چه قدر داستان دارد!؟
مقصد ما بندرآفتاب بود. میخواستیم با شناورها خود را به کیش برسانیم. قصدمان این بود که چهار روز آنجا باشیم و برگردیم. ۱۱ صبح، بندرآفتاب بودیم و پذیرش شدیم. گفتند گویا دریا آرام نیست به قول جنوبیها، دریا خواهر نبود... باید تا آرامشدن دریا صبر میکردیم. شناوری در کار نبود. ماشینهایی که از روزهای قبل پذیرش شده بودند، هم مانده بودند. ما نیز باید میماندیم تا دریا خواهری کند. یک شبانه روز در این بندر ماندیم. در نزدیکیهای بندر آفتاب، هیچ شهر و روستایی نبود. تنها غرفهای کوچک، ماهیتُن، چیپس و آب میفروخت. شایعهها فروان بودند یکی میگفت: «ظرفیت کیش پر شده... کسی را راه نمیدهند!» یکی میگفت: «تا ۴۸ساعت دیگر دریا آرام نخواهد
بود.»
ما هرچه خوراکی در ماشین داشتیم؛ خوردیم. شب را هم در ماشین صبح کردیم. کمر و دست و گردن برایما نماند. صبح، بلندگوها گفتند به صف شوید. بالأخره سوار شناورها شدیم. هر شناور، ۴۵ خودرو را نزدیک به هم سوار میکرد. حالا میفهمم چرا این شناورها در هوای توفانی نباید به دریا بزنند. چون این خودروهای فشرده به هم کوبیده میشوند. سرعت هرشناور پنج نات (گره دریایی) است که البته اگر هوا مساعد باشد این شناورها تا هفت نات هم حرکت میکنند.
یک ساعت و نیم بعد به جزیرهی کیش رسیدیم؛ جزیرهای زیبا با خیابانهای منظم و فروشگاههای بزرگ... و سختی شب گذشته از یادمان رفت!
***
- وحشت در جادهی چالوس
عکس و متن: یاسمن رضائیان
اگر شبی سوار ماشین در جادهی چالوس در حرکت بوده باشید، میتوانید ترس و وحشت را با همهی وجودتان احساس کنید. بله، میدانم اینکه شب در جاده باشید، اصلاً ترسناک نیست اما اگر باتری ماشین یکدفعه خالی کند همهچیز وحشتناک خواهد شد.
نور چراغهای ماشینمان کمسو شده بود. جادههای بیرون شهری هم که چراغ ندارند. همهی تمرکزها روی جاده بود چون به سختی میتوانستیم راه را ببینیم. اما چند لحظهی بعد، چراغهای ماشین، مثل شمعی که در مقابل باد قرار میگیرد و کمکم خاموش میشود، بهکلی خاموش شدند و ما در تاریکی مطلق فرو رفتیم. حالا تصور کنید در جادهای که شبها هم دیگر خبری از ترافیک نیست ماشینها با چه سرعت بالایی حرکت میکنند. مشکل یکی نبود، دوتا بود! هم خودمان نمیتوانستیم با سرعت بالا حرکت کنیم و هم چون هیچچراغی نداشتیم دیده نمیشدیم و بنابراین در آن سرعت پایین هرلحظه ممکن بود ماشینی از پشت به ما بزند و شوت شویم!
خلاصه که توانستیم جایی امن در شانهی جاده کنار بزنیم و امدادخودرو را خبر کنیم. دو ساعتی طول کشید تا امدادخودرو آمد و باتری ماشین را عوض کرد. بعد خوش و خرم راه افتادیم. اما هنوز چند کیلومتری نرفته بودیم که تسمه پاره شد! چند لحظه بعد از پارهشدن تسمه، ماشین خود به خود ایستاد. تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که قبل از ایستادن، آن را به سمت حاشیهی جاده بکشانیم. مشکلات ماشین یک طرف، نبودن کمک یک طرف، سرمای هوا یک طرف و خطر نگهداشتن کنار جاده یک طرف. میبینید که بدبیاری ما چندین طرف داشت!
تصمیم گرفتیم شب را در جاده بمانیم تا صبح، وقتی هوا روشن شد، بتوانیم ماشین را رو به راه کنیم و راه بیفتیم. وقتی در ماشین چشمهایمان را بسته بودیم که مثلاً کمی بخوابیم نه به تاریکی ظلمانی جاده، نه به کوههای باهیبتی که در شب عجیب جلوه میکردند، نه به خواب آلودگی مفرط و نه به سرمای هوا، به هیچکدام فکر نمیکردم. فقط بهجای خطرناکی که ایستاده بودیم فکر میکردم. به اینکه هرلحظه ممکن است یک ماشین سنگین با سرعت بیاید و به ما بزند و نصف ماشین را با خودش ببرد!
راستش حالا که دارم این یادداشت را مینویسم از تصور چنین صحنهای خندهام میگیرد. اما آن شب هیچچیز خندهدار نبود. برعکس، خیلی هم دلهرهآور بود. همان شبی که فکر میکردم به صبح نمیرسد و وقتی سپیده را دیدم احساس کردم از نسل نجاتیافتگانیم!
***
- همیشه دریچهای رو به آسمان باز است
عکس و متن: پگاه شفتی
سفر برای من، یعنی دیدار با گذشته! یعنی سوارشدن در ماشین زمان و سفرکردن به تاریخ!
همیشه به محض اینکه پایم به خاک مقصد رسیده، دربهدر موزهها و خانهموزهها بودهام! از خانهموزهی مشروطه در تبریز گرفته تا خانهی «گوته» در آلمان یا خانهی «کریستف کلمب» در ایتالیا و...
اما اینروزها که از ترس کرونا، در خانه محبوس هستیم، بیش از همیشه یاد سلول انفرادی «ادوارد دانته»، قهرمان رمان «کنت مونتکریستو» در قلعهی «ایف» میافتم. من این قلعه را از نزدیک دیدهام، همینطور سلول مخوف منتسب به ادوارد دانته را. «الکساندر دوما»، قهرمان رمانش را در این قلعه محبوس کرده بود و همین رمان خیالی و ماجرایی که در این قلعه میگذرد، باعث شده تا هرسال گردشگران بسیاری برای دیدن این زندان و سلول انفرادیاش به مارسی بیایند. هرچند در واقعیت دانتهای وجود ندارد...
اما این زندان عجیب ساحلی، یک واقعیت زشت تمام عیار است. واقعیتی که حالا تبدیل به یک موزهی زیبا شده و در دل یک طبیعت رؤیایی میزبان گردشگران است.
قلعهی ایف، ۵۰۰ سال قبل برای حفاظت از بندر مارسی ساخته و بعدها تبدیل به زندان شد. زندانی که امروز در آن بلندای خوش آب و هوا آرام گرفته و جز بازدیدکنندگان سرخوش و شگفتزده میزبان دیگری ندارد.
سلول انفرادی دانته، یک دریچه رو به آسمان اقیانوس داشت و من از آن عکس گرفتم تا یادم باشد همیشه دریچهای رو به نور خواهد بود، رو به امید، رو به آسمان. حتی در یک سلول تاریک...
حتی اگر سههفته محبوس و قرنطینه باشیم و ترس و اضطراب اینروزهایی بهطعم کرونا، دنیایمان را تیره کرده باشد، اما هنوز دریچهی امید ما رو به زندگی و رو به آسمان باز است...
***
- هنوز صدایی مرا به سوی تو میخواند!
عکس و متن: سیدسروش طباطباییپور
فردا، بهار میآمد و حدود ساعت دوی صبح شنبه، سال کهنهی ۹۳، خودش را به سال نو تحویل میداد. بار اولی بود که به کردستانِ زیبا سفر میکردم و دقیقاً نمیدانستم که از سنندج تا مریوان، باید چندبار عقربهی ساعتشمار ساعتم، دور خودش بچرخد تا به دریاچهی «زریوار» برسیم. غافل از درک لذت مسیر، خودم و همسفریهایم عجله داشتیم تا هرچه زودتر، به هتل مریوان برسیم و خودمان را برای تحویل سال نو آماده کنیم.
در طول مسیر، علاوه بر کوه و سرسبزی و هوای پاک، اما هیمههایی بلندبالا، توجه مرا به خودش جلب کرد. چوبهای خشکی که روی سر و کلهی هم، کنار جاده، گلهبهگله، چیده شده بودند و گاهی دو برابر قد آدمیزاد، قد داشتند. انگار هرچه به عصر نزدیکتر میشدیم قرار بود اتفاقی حیرتانگیز، ما را غافلگیر کند. حوالی روستای نِگِل، در مسجدی به همین نام اتراق کردیم تا هم از قرآن تاریخی داخل آن مسجد بازدید کنیم و هم کمی خستگی راه از تن به در کنیم. قرآن داخل مسجد، به خط زیبای کوفی نوشته شده و بیشاز هزارسال قدمت داشت. وقتی از مسجد خارج شدیم، آن اتفاق هیجانانگیز رخ داد. هیمهها، آتش گرفته بودند و عصر آخرین روز زمستان را، پر نور و گرم کرده بودند. مردان روستا هم، دور بلندترین هیمهای که تا آن روز، به چشم خودم دیدم، جمع شدهبودند، دست در دست هم کرده بودند و پابهپای مردی که جلوی دسته بود، هماهنگ حرکت میکردند و آواز میخواندند. زنان و کودکان هم دست میزدند و لبخند!
دیگر بیخیال مریوان و هتل شدیم. تا حدود ۱۲ شب، هر ۱۰دقیقه یکبار، نیشترمزی میزدیم و خودمان را به جمع مردمان کرد میرساندیم و ما هم دست در دستشان، شاد بودیم و آواز میخواندیم
زیبایی شهر مریوان، استواری کوههایش، سرسبزی دامنههایش، طراوت زریوارش، همه و همه برای من خاطرهانگیز بود، اما شادی مردمان کرد، هنوز که هنوزه مرا به سوی خود میخواند!
***
- کشتی روشن شبهای بیابان
نفیسهمجیدیزاده
در آن چهار روز بارها به تماشای زیگورات رفتم و تمام فاصلهی ۱۸کیلومتری را بین هفتتپه که اقامتگاه ما بود تا معبد، رؤیا میبافتم. این معبد، روزی وسط یک شهر قرار داشت و الآن وسط این بیابان مثل یک کشتی شناور در دریاست.
اسفندماه بود که ما با یک گروه خبری به جنوب رفته بودیم. راهنمای ما بلند صحبت میکرد که صدایش میان بادهای تند صحرا به گوش ما برسد:
«در قرن ۱۳ پیش از میلاد «اونتاش ناپیریشا» (Untash Napirisha)، دستور ساخت شهر «دور اونتاش» را داد. این شهر، سه حصار تودرتوی خشتی داشت و دروازهی اصلی آن روی حصار بزرگش بوده است. در مرکز و مرتفعترین جای شهر، معبد چغازنبیل قرار داشته است...»
اما نکتهی این سفر، آن بود که زیگورات چغازنبیل برای اولینبار نورپردازی شده بود و ما شبها به تماشای آن می رفتیم و در پیچوتابهای طبقات معبد همراه با صدای باد، همدیگر را گم میکردیم.
همان شب به مقبرههای زیرزمینی هم رفتیم و آنجا، نگهبان مقبره برایمان گفت که یکبار ساعت سهی صبح، یک زن و دختر کوچک باستانی را این اطراف دیده است. نگهبان دیگری را هم دیدم که روی پلههای موزه به قلهی معبد خیره مانده بود. او با لهجهی جنوبی به من گفت: «میدانستی ایرانیان تنها ملتی بودند که انسان قربانی نمیکردند؟» و با هم خیره ماندیم به این کشتی روشن دریای بیابان!
فردا که آمدیم، کارشناس میراثفرهنگی با شوق کانالهای روی زمین را نشان داد و گفت اینجا یکی از قدیمیترین تأسیسات آبرسانی جهان است. در آنزمان با حفر و ایجاد کانال، از رودخانهی کرخه، آب شهر را تأمین میکردند.
حدود سه هفتهی بعد به همراه خانواده و اقوام با سه ماشین، راهی غرب و جنوب کشور شدیم. در دشتهای شگفتانگیز جنوب غرق لذت بودیم که من یاد چغازنبیل افتادم. اقامت ما اینبار اهواز بود و ۴۰ کیلومتر تا معبد فاصله داشتیم، ولی درنهایت دوباره به معبد رفتیم و من هم هیجانزده، اطلاعاتم را برای همه فاش میکردم: «نام باستانی این بنا «چغازنبیل»، کلمهای مرکب است. «چُغا» یعنی «تپه» و زنبیل یعنی «سبد». در واقع منظور شکل ظاهری بناست که بهصورت زنبیل واژگونی روی تپه قرار گرفته است.»
ردپای سگ باستانی را نشان آنها دادم و کتیبههایی با خط میخی و به جا مانده روی دیوارها. گفتم: «ارتفاع اولیهی این معبد ۵۲ متر در پنج طبقه بوده است. اما امروز تنها ۲۵ متر و دو طبقه و نیم از آن باقیمانده است.»
ما برگشتیم، ولی من اصرار کردم شب هم باید بیاییم چون شبها خیلی تماشایی است. آنشب ما ۴۰ کیلومتر راه را که بخشی از آن بیابانی و بدون هیچگونه چراغ و راهنمایی بود طی کردیم و دوباره به زیگورات برگشتیم، اما اگر نور ماه نبود فکر میکردیم راه را اشتباه آمدهایم! دشت، تاریک بود و فقط چراغ کوچکی داخل موزه روشن بود. یکی از نگهبانهای موزه برای من دلایلی آورد که ظاهراً اول باید تورها اعلام کنند که قرار است شب برای بازدید بیایند و...؛ خلاصه برگشتیم.
از واکنش همسفرانم چیزی یادم نیست؛ احتمالاً ماجرا با خنده و شوخی تمام شده، اما من دیگر نتوانستم به آنجا برگردم.
***
- طلوع زیبای کویر
عکس و متن: علی مولوی
اگر در دوران نوجوانیام کسی از من میپرسید دوست داری به کویر بروی، قطعاً میگفتم نه! آخر چه کاری است؟ کویر که چیزی ندارد! گرم است و خشک و پر از شن! اما وقتی چندسال قبل با چند نفر از دوستانم، تصمیم گرفتیم سفری دو روزه به کویر مرنجاب داشته باشیم، تفکرم نسبت به کویر تغییر کرد.
زمان مناسب سفر به کویر، ماههای سرد سال است که هوا گرم و سوزان نیست و جانوران خطرناک کویر هم در خواباند! ما هم اواخر بهمن به مرنجاب رفتیم. ساعت شش صبح با اتوبوس تور از زیر پل سیدخندان راه افتادیم، اما در مسیر مرنجاب با پلیس راه دربارهی مجوز تور مشکلاتی داشتیم و خیلی معطل شدیم؛ این شد که عملاً وقتی به کاروانسرا رسیدیم، نزدیک غروب آفتاب بود و لذت روز اول کویر و عکاسی را از دست داده بودیم. با چند نفر از همراهان تصمیم گرفتیم برویم در دریاچهی نمک و دستکم کمی قدم بزنیم که تمام روزمان را هم از دست نداده باشیم. جمعی حدود ۲۰ نفره بودیم و چند کیلومتر راه رفتیم. هوا تاریک شد. آتش روشن کردیم. دور آتش چرخیدیم، بازی کردیم و آواز خواندیم. ناگهان یکی از همراهان پرسید: «کسی میدونه باید از کدومور برگردیم؟!» و همه ماتمان برد! همهجا تاریک بود و اگر از نور آتش دور میشدیم، جلوی پایمان را هم نمیدیدیم. بله، ما رسماً گم شده بودیم! کمی ترسیدیم، ناگهان یادم آمد وقتی که از کاروانسرا خارج شدیم، سیارهی زهره سمت چپمان بود، پس الآن که میخواهیم برگردیم باید سمت راستمان باشد. در آسمان پرستاره و زیبای کویر، زهره را پیدا کردم و جهت را تشخیص دادم. دو سه چراغقوه بیشتر نداشتیم، پس چند گروه شدیم و دستمان را در دست هم قفل کردیم که نکند کسی توی چاله یا حفرهای بیفتد و نفهمیم. به این ترتیب با نور اندک چراغقوهها، پس از یک راهپیمایی نسبتاً طولانی و ترسناک به کاروانسرا رسیدیم.
بعد از شام تصمیم گرفتیم بخوابیم که صبح سرحال باشیم، اما من به چند دلیل اصلاً نتوانستم بخوابم. اول، هماتاقیهایم بودند که صدای خروپفشان قطع نمیشد! صدای یکیشان شبیه کارخانهی ذوبآهن بود و دیگری شبیه یک تریلی که دارد پارکدوبل میکند، اما مدام پشیمان میشود و از پارک بیرون میآید! حتی صدای خروپف اتاق بغلی را هم میشنیدم که یکیشان شبیه خرسی گرسنه بهنظر میرسید! از طرف دیگر، گروهی دیگر که آنطرف کاروانسرا مستقر بودند تا خود صبح گیتار زدند و آواز خواندند! و از طرف دیگر، سرمای هوا چنددرجه زیر صفر بود و من لباس گرم کافی نداشتم. نتیجه اینکه حتی یک ساعت هم نخوابیدم. اما از این بابت ناراحت نبودم، چون این بیخوابی باعث شد یکی از زیباترین منظرههای جهان را به چشم ببینم. نزدیک طلوع آفتاب، از کاروانسرا بیرون آمدم و روی زمین نشستم. تماشای طلوع آفتاب در سکوت بیانتهای کویر مرنجاب، منظرهای بینظیر بود که فقط من و یکی دو نفر دیگر دیدیم و بقیهی همراهان در خواب و خروپفشان غرق بودند! منظرهای بینظیر که تا نبینید، متوجه عظمتش نخواهید شد.
***
- سفر به کوههای پنیری از نوع لیقوان
عکس و متن: نیلوفر نیکبنیاد
اگر قرار باشد از بین سفرهایم یک سفر را برای تعریفکردن یا تجربهی دوباره یا حتی مرور خاطره انتخاب کنم، بیشک سفر «قشم» است. البته قشم را معمولاً دو دسته از آدمها دوست دارند؛ اول آنهایی که عاشق خریدند و دوم آنهایی که پدیدههای زمینشناسی را دوست دارند. من زمینشناسی نخواندم، ولی زمینشناسها و پدیدههای زمینشناسی را دوست دارم و در گروه دوم قرار میگیرم. لابد میدانید که قشم از نظر «یونسکو»، یک ژئوپارک است. ژئوپارک به محدودهای میگویند که میراث زمینشناختی قابل توجه و دیدنی داشته باشد و قشم از این نظر بیهمتاست. از جنگلهای حرا گرفته تا درهی تندیسها و سرزمین ستارگان و غارهای نمکی و تنگههایی مثل تنگه چاهکوه و تنگه عالی. به همهی اینهایی که گفتم، ساحل فوقالعاده زیبا، قلعهی پرتغالیها، چاههای تَلا و اماکن دیدنی امروزی مثل پارک کروکودیل را هم اضافه کنید تا ببینید چرا قشم گزینهی معرکهای برای سفر است.
حالا تمام فهرستی را که اسم بردم بگذارید یک طرف و تنگه چاهکوه را بگذارید یک طرف دیگر. تنگهی چاهکوه همان جایی است که من اسمش را سرزمین پنیر لیقوان گذاشتهام. البته نه بهخاطر اینکه مثلاً مردمش در کار تولید پنیر لیقوان باشند؛ چون اصلاً مردمی در آنجا زندگی نمیکنند که بخواهند پنیر بسازند! فقط گهگداری حیوانات مختلفی برای آب خوردن از چاههای تنگهی چاهکوه به آنجا میآیند و غیر از آنها هرچه هست، کوه است و سنگ و سکوت و وهم. کافی است پایتان را توی این تنگه بگذارید تا فکر کنید کسی شما را جادو کرده و وارد یک قالب پنیر لیقوان شدهاید. کوههای کاملاً سفید رنگی شما را شگفتزده میکنند؛ کوههایی که در اثر فرسایش آب و باد به شکلهای عجیب و غریب درآمدهاند و سوراخسوراخ شدهاند. این شگفتزدگی میتواند چند نتیجه برایتان رقم بزند؛ اگر ترسو باشید، احتمالاً فضای توهمزای تنگه شما را میگیرد و پا میگذارید به فرار.
اگر ماجراجو باشید، کوه را میگیرید و بالا میروید که ببینید نوک این قلهی پنیری چه چیزی در انتظارتان است. اگر هم خیالپرداز باشید دفترتان را برمیدارید و یکعالمه داستان عجیبوغریب خلق میکنید. تا جایی که من میدانم شما نوجوانهای گروه سوماید؛ پس حواستان باشد موقع سفر به قشم دفترتان را با خود ببرید!