نمیخواستم رفتنش را باور کنم. روزی ده بار، شاید هم بیشتر، فیلم اردوی اصفهان را که با دوربین بیکیفیت موبایلم گرفته بودم نگاه میکردم؛ آنجا که یکی از بچهها مقنعهی آن یکی را میکشید و ما میخندیدیم و صدای معلم پرورشی از پشت صحنه میآمد: «بچهها، بیاید ناهار.» همین صدا بود که باعث میشد تا مدتها فکر کنم هنوز هست و یک جایی همین گوشه و کنار زندگی میکند. با اینکه او همهی نشانههایش را با خودش برده بود و حتی دفترش را در مدرسه به معلم دیگری داده بودند.
آن روز که خبر رفتن ثریا قزلایاغ را شنیدم، یک بار دیگر همین حس به سراغم آمد. حس رفتن معلمی که نمیخواستم نبودنش را باور کنم. به طرف لپتاپم دویدم و همهی پوشهها را زیر و رو کردم. چند سال قبل یک کلاس دو ساعته را در شورای کتاب کودک با او گذرانده بودم و مطمئن بودم طبق روال همهی کلاسها، صدای او را هم ضبط کردهام. اما هرچه گشتم، خبری از صدا نبود. نباید کم میآوردم. نباید رفتنش را باور میکردم. توی همین فکرها بودم که چشمم به کتابش افتاد. کتابی که یکی دو هفتهی قبل برای بار دوم خوانده بودم: «ادبیات کودک و نوجوان و ترویج خواندن.»
ثریا قزلایاغ به گردن من و خیلیهای دیگر حق استادی داشت. حتی آنهایی که هیچوقت کلاسی را با او نگذرانده بودند، چرا که کتابها و مقالهها و پژوهشهایش از منابع اصلی مطالعه برای هرکسی است که پا در راه ادبیات کودک و نوجوان میگذارد. او سالها عمرش را صرف تحقیق دربارهی کودکان و نوجوانان کرد، کتابهای کودک و نوجوان خواند، برای بچهها لالایی سرود و دربارهی بازیهای محلی تحقیق و پژوهش کرد. حتی اگر کسی کتابی از او نخوانده باشد، نمیتواند تأثیری را که بر آثار نویسندگان کشور و ادبیات کودک و نوجوان گذاشته انکار کند؛ و جالب اینکه همهی این کارها را در سکوت کرد؛ بدون اینکه حاشیه و سر و صدایی راه بیندازد و هر کدام از فعالیتهایش را در گوش جهانیان داد بزند. او در سکوت کار کردن را ترجیح میداد و لابد برای همین است که حالا هرچقدر میگردم، فایل صدای ضبطشدهاش راپیدا نمیکنم.
صدایش نیست اما لبخندش، چشمهای براقش، موهای سفید و درخشانی که به اسمش حسابی میآمد، وقار و دلنشینی رفتارش، کتابهایش، لالاییهایش، تأثیر عمیقی که بر نسلهای بعد از خودش گذاشت و حتی روزی که برای رفتن انتخاب کرد (۱۴ فروردین، همزمان با روز جهانی کتاب کودک) همه و همه دست به دست هم دادهاند تا هیچکس نتواند او را از یاد ببرد. درست است که من فایل صدای او را ندارم اما هزاران هزار نشانه دارم که باعث میشود فکر کنم او هنوز هست و یک جایی همین گوشه و کنار زندگی میکند؛ شاید توی ذهن من، کنج قلب شما یا لابهلای ورقهای کتابی که کسی همین حالا مشغول خواندنش است.