یعنی بعضی وقتها فرضیههای علمی کار خودشان را میکنند و کاری به گردش روزگار و ساعت شماطهدار ماجرای لیل و نهار ندارند. مثلاً یکی از این فرضیهها را که همه میدانند این است: ماده از بین نمیرود، بلکه از حالتی به حالتی دیگر تغییر پیدا میکند. محل تغییر ماده هم مهم نیست، میخواهد آشپزخانه باشد، یا میدان توپخانه، یا اتوبوس بیآرتی، یا مترو.
گفتیم مترو، یادمان به چیزی افتاد. چند ماه پیش توی دوچرخه نشسته بودیم و داشتیم فیل هوا میکردیم که یکهو به سرمان زد انار بخوریم. برای همین یک پیامک به دیار باقی که نه، به نیمسوت که آن سر شهر بود، فرستادیم با این مضمون:
Sot be sot shode
1kilo anare doroshto
abdar bekharo
.biar docharkhe
و در ادامه تاکید فرمودیم که انارش سالم و گنده منده باشد.
او هم در جواب نوشت:
Ok. Be jaye 1 kilo
. 3kilo mikharam
به نیمشوت، که در حال بو کردن گلهای بهاری گلدان بود، فرمودیم: «اگر این نیمسوت نبود، ما یا روز میمردیم یا شب.»
آن شوت به شوت شده هم گفت: «من که چشمم آب نمیخوره.» کلاً و جزئاً و مجموعاً و انصافاً و تصادفاً حسادت چیز خوبی نیست وگرنه چرا شاعر مادر مرده باید بگوید:
از محبت خارها گل میشود
از حسادت گلها خار میشود.
ساعتی گذشت و ما که نگران شده بودیم، یک پیامک دیگر فرستادیم برای نیمسوت سوتبهسوت شده که:
? pas chi shod anar
? Kojaei
او هم جواب داد: ….Metro…
خیالمان راحت شد که انارها دارند میرسند. پس به همکاران نوید دادیم:
«مژده دهید باغ را بوی انار میرسد
نیم سوت سوت به سوت شده متروسوار میرسد!»
و به نیم شوت، که با حالتی رمانتیک گلها را میبویید، فرمودیم: «ثابت شد؟»
او هم که چشم دیدن موفقیت دیگران را ندارد، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
«گل همه رنگش خوبه
بچه زرنگش خوبه
شاهنامه آخرش خوشه!»
به قول مسعود شصتچی: بهبه! بهبه! و به قول خودمان: «این موش بریده هم زبان درآورده و رفته قاطی شاعرها!»
ساعتی بعد شکممان را برای خوردن انارها صابون زده بودیم که دیدیم نیمسوت آمد، ببخشید نیامد، آوردندش. اول که نشناختیمش؛ فکر کردیم سرخپوستی از قبیله آپاچیها فرار کرده و به دیدار ما شتافته. بعد که ملاحظه و مکاشفه و مطالعه فرمودیم، دیدیم که خودش است؛ نیمسوت سوتبهسوت شدة سوار مترو شدة لابهلای دست و پاها و شلوغیها له شدة و با انارهای آبلمبو شدة عزیز! ...
جای شما خالی! حالا تو این حیص و بیص نیمشوت دانههای له شدة انار را از او جدا میکرد و میخورد و میگفت:
«چقدر انارش ترشه!
من که بهت گفته بودم
شاهنامه آخرش خوشه.»