حالا هم مامان ایستاده است منتظر، زیر آفتاب داغ. دم در نیست. شاید هم دم در است و من نمیدانم. دستش را سایبان چشمهایش کرده است. ما را نگاه میکند. ما میرویم پیش او. اصلاً خوشحال نیستیم. از دور که میبینمش میفهمم خیلی نگران است.
شهریار آن طرف خیابان ایستاده است. ظرفهای حلوا را از قنادی گرفته. حتی قنادی خوش قول هم دیر کرده است. من دو ظرف خرما دستم است. تا نیمههای شب با موچین هسته ها را در میآوردم و گردو جایش میگذاشتم. اما به خدا نگذاشتهام حتی یک قطره اشک هم رویشان بیفتد.
میخواهم بروم آن طرف خیابان. مامان از راه دور میگوید: «دخترم بزرگ شده است. تحصیل کرده است. اما مثل گاو از خیابان رد میشود.» یاد اسم سرخپوستیام میافتم:
«چشم سفید همچون گاو.»
هر صبح تا دم در میآمد. یک سکه میگذاشت زیر پادری. میگفت: «ماشینها یادشان بماند دخترم گاو است.» بعد نگاهم میکرد: «درست از خیابان رد شو. به آدمک توی چراغ نگاه کن. او حرف زیادی با تو دارد.» من گاهی پولها را که خرد بود برمیداشتم. میگفت: «واقعاً گاوی.»
الان چهل روز است که دیگر تلخ نگاهش نمیکنم. و نمیگویم: «آخر مامان...» اما او هر شب میآید توی خوابم و میگوید: «مراقب خودت باش...»
از خیابان رد میشوم. راننده سرش را از پنجره بیرون میکند. چیزی بهم میگوید. نمیفهمم. شهریار میآید جلو. راننده قد و قامت او را که میبیند تندی میرود. سر بالا میکنم. نگاه شهریار را میبینم. میترسم. میگوید: «عین آدم از خیابان رد شو!»
راه میافتیم. پشت سرمان یک عالم ماشین است: ماشین شهرام. ماشین تمام فامیلها. ماشین شهریار و شهرام گل دارد، سفید و صورتی. اگر بوق میزد میشد ماشین عروس. بابا سوار کدام ماشین است؟
اسم سرخپوستی بابا یادم نیست. مامان میگوید: «همیشه چشم به راه سفره.»
میگویند امروز همه چی تمام میشود...
آن روز خاک ریختند روی سرم. من پاک کردم. گفتند: «خاک سرد است سردت میکند.» مامان یادت هست گفتی: «نگو خاک بر سر!» و دعوا کردی؟
من خندیدم. مامان خوابیده بود. چشم باز کرد و گفت: «باز تو بیموقع نیشت باز شد... نخند، الان میگویند خل است.» گفتم: «من که گرمم نیست تا سردم شود. من سردم است. من دلم میخواهد باز هم گاو باشم.» و گریه کردم. مامان خندید و گفت: «چشم سفید همچون گاو»، تو که میگفتی به من نگو گاو!»
دوست بابا کنار شهریار نشسته است. چقدر نگاهم میکند. او خیلی حرف میزند. نمیدانم چه میگوید. شهریار توی ترافیک گیر کرده است. هر چه مامان میگوید: «آرام باش بچه، توی ترافیک که کاری از دستت برنمیآید.» گوش نمیکند. اسم سرخپوستیاش «هر دو گوش دروازه» است.
شهریار هی به دوست بابا نگاه میکند. نگاهش تند است. اما او نمیبیند. چون زل زده است به آینه جلو و آینه بغل.
مامان میگوید: «برو آن طرفتر بنشین. خیلی قشنگ گریه میکنی. مردیکه جای پدر توست.»
شهریار عصبانی است. میگوید: «شما باید پیش پدرم مینشستید. او تنهاست.»
او میگوید: «فرقی نمیکند.»
مامان عرق کرده است. دلم میخواهد بگویم شهریار یادت نیست مامان گاهی در روز چند بار دوش میگرفت. یادت هست چقدر از عرق کردن بدش میآمد؟
حالا مامان! آنجا دوش داری؟
میگویم: «بنشین، خسته میشوی.» گوش نمیدهد. توی بهشت زهرا هستیم.
ماشینها کیپ تا کیپ هم ایستادهاند. دو نفر جلوی تمام ماشینها ایستادهاند و دعوا میکنند. هر دو نفرشان زنجیر دستشان است.
شهریار میگوید: «نگاه کن ترا به خدا، مسخره نیست.»
مامان! اسم سرخپوستی اینها چیست؟ اینها از قبیلههای وحشی سرخپوستی هستند، نه از آن متمدنهایش.
مردم آنها را جدا میکنند. سروصدایشان مثل سروصدای مراسم سرخپوستها شده است.
مرد نوحه خوان میگوید: «امروز روز مهمی است. امروز همه چیز تمام میشود. وقتی برمیگردید خودتان حس میکنید که خداحافظی کردهاید. آرام میشوید، یادتان باشد که امروز چهلم است.»
فکر میکنم کاش «چشم سفید همچون گاو» نبودم. «قوی همچون فیل» بودم. ماشینها را جابهجا میکردم، هل میدادم تا زودتر به تو برسم.
مامان! امروز من سرد میشوم، تو سرد میشوی، او سرد میشود، ما سرد میشویم...؟
سرد شدن یعنی چی؟ یادت هست که حتی توی روزهای زمستان لباس بدون یقه و آستین میپوشیدی؟ و میگفتی قلبم میگیرد. مامان! حال قلبت چهطور است؟
مامان! دیدی اشتباه کردی. حالا من گاوم یا این دو نفر که با هم دعوا میکنند؟ حسودیام میشود به آنها. اگر زنجیر توی سر یکی از آنها بخورد میآیند پیش تو. حسودی بد است میدانم. اما من حسودم. حالا هی بگو حیف این همه زحمت که پای تو کشیدم. دیگر به همه آنهایی که مادرهایشان «ایستاده با دمپایی دم در» هستند حسودی میکنم.
بعضی از کلمهها هستند که معنای معینی ندارند، مثل انتظار. انتظار وقتی تو بودی قشنگ بود. اما انتظار حالای من مزخرف است.
برقها رفته بود. روشنایی گازی خانه توری نداشت. با بچهها رفته بودم سینما. وقتی برمیگشتم ترافیک سنگین بود. فکر نمیکردم اینقدر طول بکشد. از سر خیابان، خانهمان پیدا بود. تو دم در ایستاده بودی. مثل روح شده بودی. چادر نماز سپیدت را سر کرده بودی. چراغ گردسوز هم دستت بود. میترسیدم از بابا. اصلاً میترسیدم بیایم پیش تو. از داد و بیدادت میترسیدم. از خیابان که رد شدم، ماشین محکم ترمز کرد. شب با مانتوی سیاه من یکی شده بود. تو با چراغ گردسوز دویدی. بعد گفتی: «مطمئن بودم که فقط یک گاو، این جوری از خیابان رد میشود. آن هم دختر من است.»
مامان بنشین. خسته میشوی. ببین میوهها را خوب چیدهام. یادت هست همیشه ایراد میگرفتی: «بیحوصلهای، بیسلیقهای، زندگی فقط درس خواندن نیست. شاگرد اول شدن هم نیست.»
شهریار خسته شده است از صدای نوحهخوان. رادیو را روشن میکند. آهنگ محبوب توست. « من مهربان ندارم، نامهربان من کو؟»
میرسیم. دور و برت خیلی شلوغ است. وقتی آمدی اینجا، تنها بودی. حالا همسایههای جدید پیدا کردهای. تو و همسایه جلوییات مهمان دارید. او خیلی جوان است. هر دو هم روز چهلمتان است. همه گریه میکنند. بعضی زار میزنند. چند همسایه تازه هم میآورند.
نوحه خوان توی صحبتهایش میگوید: «چهلم یعنی کامل شدن در تولد و کامل تمام شدن در مرگ.» میگوید: «بچه آدم از چهلم آدم میشود و غم آدم هم از چهلم تمام میشود.» میگوید: «علاوه بر اینها رفتن از دنیا یعنی آدم شدن.»
حالا مامان تو تازه آدم شدهای یا تازه تمام شدهای؟
شهریار یک جعبه آب میوه خریده است. همه گرمشان است. برای تو برمیدارم. اما دلم نمیآید به تو بدهمش. قند صنعتی دارد. برایت بد است. دلم میخواهد داد بزنم؛توی خاک غلت بزنم؛ خاک را بکنم و بیایم پیش تو... اما خودم را مسخره نمیکنم. دهانم کم است برای داد زدن. وجودم کم است برای غلتیدن در خاک. همه آب میوه خنک میخورند. من عق میزنم. مهمانهای همسایهات هم میآیند، آب میوه برمیدارند. همه عرق کردهاند. حتی کف پاهایم دهان شده است. زانوهایم هم دهان شدهاند. کمرم، قفسه سینهام،... هم دهان شده است. اما باز هم کم است. تمام شدن یا کامل شدن تو جا نمیگیرد توی تنم. من فقط میخواهمت.
کیسه برنج را بلند کردم. تو گفتی: «گاو جان سنگین است.» الان اما تو سنگینی. حالا چه جوری غم تو را بلند کنم! مامان بلند شو. زورم نمیرسد غمت را بلند کنم!
دکتر رژیم گفت: «نان به اندازه کف دست!» سر سفره که بهت نان دادم. گفتی: «چرا به اندازه کف دست خودت نان میدهی؟ به اندازه کف دست خودم نان بده!» حالا راستش را بگو کی وقت کردی و این همه بزرگ شدی؟ چرا من بزرگ شدنت را ندیدم؟
تازه میفهمم که گاوم. مامان بلند شو یک بار دیگر بهم بگو گاو. شهریار دستم را میکشد تا مرا ببرد. تو سنگینتر میشوی. من ایستادهام. از بغلش بیرون میآیم. تو هی سنگینتر میشوی.
مامان چرا هنوز دستت سایبان چشمهایت است؟ ما که پیشت هستیم. دیگر کجا را نگاه میکنی؟«ایستاده با دمپایی دم در»، با تو هستم. از الان رد شدن از خیابان روزهای بعد مرا میبینی؟ مامان مرا نگاه کن! خواهش میکنم.
مرد نوحه خوان چه میخواند، نمیدانم. نمیفهمم.
*
برمیگردیم. مرد نوحهخوان هنوز حرف میزند. هنوز تو ایستادهای. نگاهمان میکنی. میرویم رستوران. همه میخورند. مینشینی کنارم. نگاهت میکنم. میگویم: «اگر بیایی گاو میمانم.» اما میدانم که نمیآیی.
شهریار غذا را میگذارد جلویم. کباب برگ است. همان که تو دوست داشتی و داری. مامان با توأم.
نگاهم میکنی. چیزی میگویی. نمیفهمم. صدای فامیلها، قاشق و چنگالها نمیگذارد بفهمم. سرم را میآورم جلوتر. تو میگویی: «چشم سفید هم چون گاو...» نگاهت میکنم.
شهریار میگوید: «بخور باید قوی باشی...»
غمت مثل یک لکه جوهر شده است. از من میزند بیرون، همه مردم و در و دیوارها را میگیرد. تو باز چیزی میگویی. سر جلو میآورم و میگویی: «دیگر «چشم سفید همچون گاو...» نیستی، بلکه «قوی همچون...» هستی.» فکر میکنی. میگویم: «همان گاو بهتر است.» میخندی. میخندم.
شهریار میگوید: «بخور» یک قاشق میگذارد توی دهانم. هیچکس نمیداند تو اسمم را عوض کردهای. هیچکس نمیداند که امروز مراسم اسمگذاری من بوده است... امروز من شروع شدهام. تو شروعم کردی و تو کامل شدی.