تاریخ انتشار: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۲۱:۲۲

آناهیتا مظاهری از تهران: وای، وای، وای، چقدر خوشحالم. با چه بدبختی مامان را راضی کردم. موقع رفتن به خانه خاله آنقدر سفارش کرد حواسم را جمع کنم که سرم داغ کرد.

به کادویم نگاه می‌کنم که برای مرجان خریده‌ام.

 ساعت 5 است. دیرم شده. روسری‌ام را می‌اندازم روی سرم که زنگ در را می‌زنند. حتماً مریم است که آمده  دنبالم با هم برویم تولد. در را باز می‌کنم. هر چه منتظر می‌شوم، صدای مریم را نمی‌شنوم.

- ستاره، ستاره، دخترم کجایی؟ سرجایم میخکوب می‌شوم و آب دهنم را به زور قورت می‌دهم. وای آخر چرا شوکت خانم؟ به خودم می‌آیم و در را برای شوکت خانم باز می‌کنم. تا من را می‌بیند لب‌های چروک و کوچکش را باز می‌کند و به زور حرف می‌زند.

- دخترم، مهمان نمی‌خوای؟

به زور می‌خندم و خودم را می‌کشم کنار. شوکت خانم چادرش را جمع می‌کند و عصایش را می‌گذارد گوشه دیوار، روی مبل می‌نشیند و مثل همیشه می‌گوید: «خدایا شکرت!» به ساعت نگاه می‌کنم ،  از 5 گذشته.

- مامان کجاست؟

زورم می‌آید جواب بدهم. به روی خودم نمی‌آورم.روسری‌ام را از سرم باز می‌کنم و روی شانه‌هایم می‌اندازم.

- دخترم جایی که نمی‌خواستی بری؟

این را که می‌پرسد، خوشحال می‌شوم.

- می‌خواستم بروم تولد.

تصویرگری از مهسا دکتر ارسطو از تهران

 

طوری نگاهم می‌کند که انگار نفهمیده چه می‌گویم. کفرم در آمده. شروع می‌کند به صحبت کردن.

- بسوزه پدر بی کسی که تو این سن تک و تنها هستم. اگه شما همسایه من نبودین چی‌کار می‌کردم؟...

به حرف‌هایش گوش نمی‌دهم. ساعت 7 است. بی‌خیال می‌شوم. به کادویم نگاه می‌کنم که روی میز مانده.

برچسب‌ها