گاهی که با خودم تنها میشوم، به زمان خیلی فکر میکنم. به اینکه از فرصتهایم آنطور که باید استفاده میکنم یا نه؟ گاهی به خودم تلنگر میزنم که داری زمان را از دست میدهی. از خودم میپرسم سرگرم چیستی؟ به خودم میگویم فقط حواست باشد که تا چشم برهم بگذاری فرصتها میروند و تمام میشوند.
راستش در این ماه بیشتر از قبل به زمان فکر میکنم. اصلاً در این ماه بیشتر از همیشه به خودم و زندگیام فکر میکنم. انگار خاصیت این ماه است که آدم را یاد خودش میآورد. اینروزها زندگیام را خوب زیر و رو میکنم و دنبال ضعفها و خلاءهایش میگردم تا آنها را برطرف کنم. میدانم هیچوقت زندگی کامل و بینقص نخواهد بود اما دوست دارم در مسیر بهترشدن آن تلاش کنم.
* * *
زمان باید آفرینش خیلی مهمی باشد چون تو به آن قسم خوردهای. گاهی که خودم خواستهام قسم بخورم، گشتهام و مهمترین و باارزشترینها را برایش پیدا کردهام. حرف تو حق است و زمانی که حرفت با قسم همراه میشود انگار مهر تأییدی بر آن میزنی که حواسم باشد؛ که حواسم خیلی جمع باشد و غافل نمانم.
وقتی تو به زمان قسم یاد میکنی یعنی حواسِ بازیگوشم را جمع کنم. یعنی زمان بسیار باارزشتر از آنی است که من متوجه باشم. یعنی این روز و این شبی که میآید و میرود پربهاست و نباید آن را به بیهودگی سپری کرد. بیهوده زمان صرفکردن در شأن این آفرینش نیست.
و تو در ادامهی قسمخوردن به زمان، حضورت را به یادم میآوری. راستش ته دلم از این شُکوه خالی میشود. اینکه تو همهی حواست به من هست و یک لحظه هم از من چشم برنمیداری. اینکه تو داری نگاهم میکنی و من در لاک تنهاییام فرو میروم و فکر میکنم مرا از یاد بردهای. راستی که چه فکر بچهگانهای دارم! تو نگاهم میکنی و لبخند میزنی اما من فکر میکنم در دنیا تنها ماندهام و هیچکس حواسش به من نیست.
اما تو فقط نگاه نمیکنی و لبخند بزنی؛ حضورت فراتر از این است. تو در کنارم هستی. درست مثل یک دوست. همینقدر صمیمی و نزدیک. هیچ دوست واقعی از دوستیاش دست برنمیدارد. همیشه هست و هوای آدم را دارد و تو آن دوست واقعی هستی. از فکر اینکه مرا واگذاری و دوستم نداشته باشی، به مِهر خودت پناه میآورم که هرگز نمیخواهم، حتی لحظه ای، در اشتباهی اینچنینی باشم.
* * *
شب قدر فرصتی برای یادآوری است. یادآوری اینکه زمان اندک است و باید قدرش را بدانم. یادآوری اینکه در این زمان اندک همهی حواسم را جمع تو کنم و یادم باشد تو سفت و سخت با من هستی و خواهی ماند چون حرف تو حق است و زمانی که آن را با قسم همراه میکنی حجت بر من تمام میشود.
اینروزها خیلی به شبها و روزهایی که میگذرند فکر میکنم و میدانم در همهی این لحظهها تو هستی. راستی که بیهودهگذراندن زمان، بیقدرکردن آفرینش تو است و من نمیخواهم آن بندهای باشم که قدر آفرینش تو را پایین میآورد.
تو همین حالا هم داری مرا نگاه میکنی و حتماً لبخند میزنی که به خودم آمدهام و فهمیدهام باید قدر زمان را بدانم. باید حواسم جمع روزهایی باشد که میگذرند. اینروزها، عمر مناند و تو از من خواهی پرسید عمرت را چگونه گذراندهای؟ میخواهم آن بندهای باشم که قدر زمان را دانستهام و فراموش نکردهام در شبهایی که مرا به خودم میآوری، تا قدر فرصت زندگی را بدانم، بیشتر از قبل ایمان بیاورم که مرا به حال خودم رها نکردهای. همینکه بر زمان قسم میخوری، همینکه فرصت میدهی تا در شبهایی اینچنینی دوباره به خودم بیایم، یعنی دوستی تو با من حق است و هیچ حجتی برایم بالاتر از این نیست.