دارم به خاطر یوزپلنگان سفر میکنم. دارم با اعضای انجمن یوزپلنگ ایرانی سفر میکنم. توی این دو سال اتفاقهای مهمی افتاده است و حالا من میدانم که ایران مثل همیشه چیزی دارد که دیگر جاهای دنیا ندارد. نمیدانستم یوزپلنگان دو نوعند: آسیایی و آفریقایی.
نمیدانستم که نوع آسیاییاش فقط در ایران است؛ چون در بقیه کشورها یوزپلنگ منقرض شده است و سازمان ملل نگران انقراض آنها در ایران و نابودی دایمی آنهاست.
حالا در حالی که عدهای غصه مشکلات خودشان را میخورند، در حالی که عدهای شادند، در حالی که عدهای به فکر پیشرفتند، اینجا، در همین نزدیکی، گروهی نگران
یوزپلنگ ها هستند. سفرم در قطار آغاز شده است با فعالان محیطزیست. میدانم سفرم قرار است به یک اتفاق مهم برسد، چرا که همه چیز به یوزپلنگان ختم نمیشود.
دارم میروم در دل نوجوانها، آنها در بافق با انجمن یوزپلنگ ایرانی همراه شدهاند؛ با این انجمن که تحت نظارت سازمان محیطزیست است.سازمان محیطزیستی که براساس یک پروژه موظف شده است به کودکان و نوجوانان ایرانی آموزش بدهد که چهطور از یوزپلنگها نگهداری کنند و به چوپانها و دامدارها بیاموزد که اگر یوزپلنگی را دیدند چه برخوردی با آنها داشته باشند.
پنجشنبه 12/2/87
ساعت 5:45
دیشب ما در کوپه نشستیم و حرف زدیم. درباره نوجوانهای دوره راهنمایی.
گفتم: چرا آنها؟
گفتند: «چون میتوانند روی خانوادههایشان تأثیر بگذارند؛ ما به آنها آموزش دادیم که چهطور از نابودی یوزپلنگها جلوگیری کنند.»
گفتم: غصه میخورید وقتی یوزپلنگی میمیرد؟
لیلا آمیغ و سارا باقری و مریم بهشتی جوابم را دادند. لیلا در این دو سال مسئول گروه آموزش بوده است. گفتند: «بله وقتی آمارشان را داریم. تصور کن در یک منطقه 4 یوز وجود داشته باشد، وقتی یکی از آنها بمیرد در واقع 25 درصد جمعیت آنها مرده است.»
گفتم: توی این مدت به چند نفر آموزش دادید؟
گفتند: «سال اول در مدرسهها به 800 نفر آموزش عمومی دادیم و سال دوم 130نفر از آنها برای آموزش تخصصی انتخاب شدند. آنها را به گردش علمی بردیم و در مدرسهها هم مسابقه انشا و نقاشی و تئاتر برای همه برگزار کردیم.»
پرسیدم: همه مسابقهها در باره یوزپلنگها بود؟
گفتند: «بله».
گفتم: چرا بافق؟
گفتند: «برای اینکه در اطراف بافق یوزپلنگ های زیادی دیده شدند.»
و فهمیدم که اکثر یوزپلنگها در یزد، خراسان جنوبی، سمنان و اصفهان زندگی میکنند.
پنجشنبه 12/2/87
ساعت 10 صبح
«یوزنامه» اسم نشریهای است که فعالیتهای انجمن در بافق را منعکس میکرد. آمدهایم محل برگزاری نمایشگاه جنبی. حالا بعد از دو سال برنامهها، آموزش ها و مسابقهها تمام شده است. فردا اختتامیه است. قرار است به بهترین انشاها، نقاشیها و نمایشها جایزه بدهند. فرماندار؛ رئیس آموزش و پرورش استان؛ مسئول سازمان محیطزیست استان و نماینده سازمان ملل میآیند؛ قرار است از نوجوانها تقدیر شود.
بعد از اینکه انجمن به آنها آموزش داده است که چهطور از یوزها دفاع کنند و نگذارند ماشینها آنها را زیر کنند و دامداران آنها را شکار؛ دانشآموزان موظف شدهاند طرحی بریزند و بروند در روستاهای اطراف و به کسانی که از خودشان کوچکترند آموزش بدهند.
حالا اینجا در محلی به اسم «آهنشهر»، که در حومه بافق است، سالنی هست پر از روزنامه دیواری و دفترهایی که در آنها نوجوانهای بافقی دیدههای خود را از تعقیب یوزپلنگها در دشت نوشتهاند. همه میخواهند که یوزپلنگ ها باقی بمانند؛ اگر بمیرند یعنی اینکه روزی روزگاری برای آدمها مثل دایناسورها و ماموتها عجیب و غریب میشوند؛ تصورش را بکن.
ما حالا در آهنشهر هستیم. بافق را از دور دیدهام و دلم گرفته است. پر بود از ساختمانهای نوساز، گمان میکردم در دل کویر با شهری بکر روبهرو میشوم. راستی اینجا درختان خرما خشک شدهاند، به خاطر سرمای زمستان.
پنجشنبه 12/2/87
ساعت 20
رفتیم برای مسابقه دوی دختران؛ با اینکه برای راهنماییها بود؛ دبستانیها هم میخواستند شرکت کنند؛ مسابقه دوی استقامت بود. یک برنامه جنبی دیگر.
برندهها که اعلام شدند ناگهان از من دعوت کردند بروم و جایزهها را بدهم و برای بچهها سخنرانی کنم.
گفتم: بچهها شما نشریههای مخصوص نوجوانها را میخوانید؟
چند دقیقه نگاهم کردند.
فکر کردم چه خوب که لااقل در باره یوزپلنگها چیزهایی میدانند.
اگرچه «شبنم عباسیان» گفت که تا مدتها توی مدرسه مسخرهاش میکردهاند که عاشق یوزپلنگها شده است.
گفتم: مهمترین چیزی که این جشنواره به تو یاد داد چه بود؟
گفت:« اینکه به خاطر ندانمکاری ما یوزها میمیرند. »
گفتم: چه خطرهایی یوزپلنگها را تهدید میکند؟ و همه کسانی که آمده بودند بازدید نمایشگاه دیگر این چیزها را بلد بودند.
نمیدانستم یوزپلنگها از شترها میترسند. نمیدانستم که خالهای پلنگ تو خالی است و خالهای یوزپلنگ پر. حتی نمیدانستم که توی صورت یوزپلنگها خط اشک وجود دارد.
نیم ساعت پیش رفتم به یک کتابفروشی، آنجا یکی دو روزنامه میفروشند، هیچ نشریه دیگری نبود. به بافق نشریه دیگری نمی رسد.
جمعه 13/2/87
ساعت 10:40
صبح جالبی بود. بعد از خوردن صبحانه در یک گردهمایی کوچک شرکت کردم. همه داشتند برنامههای عصر را میچیدند. امروز عصر همه چیز تمام میشود. بعد از آن راهی میدان امام حسینع بافق شدیم. پسرها همه آماده دویدن بودند، همگی کفشهایشان را کندند و انداختند گوشهای.
در این گیرودار رفتم نگاهی به مغازهها انداختم، پر از وسایل لوکسی بود که در تهران ندیده بودمشان؛ بعد خانههای قدیمی را دیدم؛ خانههای بازسازی شده، خانههای تخریب شده و نخلهایی که وسط حیاطها ایستاده بودند. بعد مسابقه دو بود و پاچه شلوارهایی که بالا زده می شد. دخترها همه با کفش ورزشی میدویدند.
عکس ها از انجمن یوزپلنگ ایرانی
از اهالی شهر پرسیدم: دیگر چه جای جالبی در شهر هست؟
گفتند: «پیست شترسواری و پارک شن.»
دلم میخواست به هر دوی آنها سر بزنم.
پسرها دویدند. امروز پلیس و اورژانس هم آمده بودند.
پسرها دویدند، به یاد یوزپلنگها که سریعترین حیوان روی زمیناند.
حالا ما امامزاده عبداللهبن موسیبن جعفر بافق را هم زیارت کردهایم و میخواهیم سری به یک خانه مهم بزنیم؛ خانه وحشی بافقی. از الان نمیتوانم هیچ تصوری در باره آن داشته باشم.
امروز «میثم حقیقت» از بچههای فعال کلاسها گفت با اینکه بعد از دو سال همه چیز دارد پایان میگیرد اما هفته قبل یکی از دوستانش گفته است میخواهد به گروه و اهداف آنها بپیوندد.
جمعه 13/2/87
ساعت 12:20
خانه وحشی بافقی را ندیدیم؛دلم شدیداً گرفت. رسیدیم به یک خانه کاه گلی که نام بافقی را رویش نوشته بودند و درش بسته بود. گفتند در ساعت اداری باز است.
آنوقت راه افتادیم و چند بادگیر باشکوه را دیدیم و کاروانسرایی که فیلم روز واقعه در آن ساخته شده بود. نورگیرها را دیدیم و بر خانههای کاهگلی دست کشیدیم؛ هیچکس نبود که به او شکایت کنیم که این خانههای زیبا در حال فروریختناند. پیرمردی جلو افتاد و راه را نشانمان داد؛ ما را برد مسجد جامع و گفت که قبلترها مسجد دو تکه بوده است، بخش زمستانی داشته و تابستانی. بعد من کلون زنانه یک خانه را زدم و خانهای را دیدم که زیرزمینش عقرب داشت.
یک ساعت قبل بود که راه افتادیم به سمت آهنشهر. حالا دیگر همه چیز آماده است. دیشب تا صبح لوحهای تقدیر را آماده کردهاند و هدیهها را هم. صبح، محمد صادق فرهادینیا ، مدیرعامل انجمن میگفت: امروز روز آخر است. نزدیک به 30بار آمدهایم و رفتهایم.
و من گیج شدهام که چرا خیلیها قدر معماری را نمیدانند. قدر محیطزیست را نمیدانند. چرا وقتی به عدهای از دوستانم گفتم که میخواهم بروم بافق برای یوزپلنگها گزارش تهیه کنم، آنها گمان کردند این کار چقدر بیهوده است.
من گیج شدهام که چهطور میشود 30 بار رفتوآمد؟ که چه میشود داشتههایمان برای ما مهم میشوند و میخواهیم آنها را حفظ کنیم؟
شنبه 14/2/87
ساعت 10
در خانه نشستهام. سفر در دویدن تمام شد. ما دیشب از قطارها جا ماندیم و مجبور شدیم با حداکثر سرعت از این سو به آن سو بدویم. ولی هرچه دویدیم میدانستیم به پای 100 کیلومتر در ساعت یوزپلنگان نمیرسیم. ما مجبور شدیم ماشین بگیریم تا خودمان را به ایستگاه بعدی برسانیم، در راه اردکان را دیدیم که بافت قدیمیاش را همچنان حفظ کرده و دلمان باز شد.
عصر بچهها صف کشیده بودند دم در سالن، هر قدم که برمیداشتند دوباره رویشان را برمیگرداندند. آخر اتفاق مهمی که در این سالها برای نوجوانها افتاده بود تمام شده بود.
اعضای انجمن هم آن موقع حال خاصی داشتند.
بچهها که میرفتند گمان میکردم غمگیناند، با اینکه کارشان را به سرانجام رساندهاند.
دیروز ، لاله دارایی مدیر برنامه کمکهای کوچک تسهیلات محیطزیست جهانی هم آمده بود.
گفتم: این پروژه چهطور شکل گرفت؟
او و مرتضی اسلامی، دبیر جشنواره گفتند که انجمن یوزپلنگان سال 81 تاسیس شده و در همان سال و البته کمی قبلتر پروژه حفاظت از یوزپلنگها تعریف شده بود.
دارایی به من گفت که وقتی پروژه حفاظت یوزپلنگها تعریف شد، کمبود کار با مردم منطقه و فرهنگسازی احساس میشد.
او گفت که هدف از حفظ یوزپلنگها ارتقای وضعیت محیطبانها و مردم بوده و نمیخواستهاند فقط بچهها آموزش ببینند، بلکه درسهایی هم که به بچهها آموزش داده میشده هربار بهتر شده است و خود آموزشگرها هم بیشتر یاد گرفتهاند، او گفت که سه گروه دیگر هم در سه منطقه دیگر برای یوزپلنگها فعالیت میکنند.
دیروز عصر اختتامیه برگزار شد. چند نفر از آن 130 نفر که برای آموزشهای تخصصی انتخاب شده بودند، گفتند: تمامشدن جشنواره سخت است، اما اعضای انجمن باید بروند و به بقیه هم آموزش بدهند.
دیروز شعرهای یوزپلنگی خوانده شد؛ پازلهای یوزپلنگی هدیه داده شد و از طرف یک مدرسه به انجمن تابلویی دادند که توی آن شعار یوزپلنگی نوشته بودند.
حالا خیلیها میدانند که اگر یوزپلنگها بمیرند چه میشود.
نوجوان ها آمده بودند از نمایشگاه دیدن کنند
سفر من تمام نشده است. دلم میخواهد باز بدانم که ایران چه چیزهای مهمی دارد؟
نمی دانم که چهقدر حیوان در سال کشته می شود؟ نمی دانم که یک روز یوزپلنگ مثل آرزو میشود یا نه؟ در بافق فقط 10قلاده یوزپلنگ زندگی میکند...
فکر می کنم سفرم تازه آغاز شده است...