به گزارش همشهریآنلاین به نقل از ایسنا، قهرمانان این روز، کسانی هستند که با روح بزرگ و قلب بخشنده خود، اعضای پیکر جگرگوشههایشان را به صورت رایگان به بیماران نیازمندی اهدا میکنند که لحظه لحظه زندگیشان در انتظار سپری میشود.
امضای برگههای اهدای عضو و اهدای زندگی به بیماران نیازمند و چشمانتظار، شاید بهترین هدیه و بالاترین نشانه ابراز عشق به عزیزانی است که کتاب زندگی آنها به آخر رسیده، اما با زندگی بخشی به چندین انسان دیگر، فصل دیگری از زندگی آنها ادامه دارد.
لیلا شاهعلی، مادر حسین ایهامی جوان ۳۷ ساله است که در روز عید قربان سال گذشته بر اثر سقوط از طبقه دوم ساختمانی در اصفهان دچار مرگ مغزی شد. به مناسبت روز ملی اهدا عضو پای روایت ساده و صمیمی مادر حسین مینشینیم که از لحظه از دست دادن فرزند تا تصمیم برای اهدای عضو و زندگی بخشی و حال و روز این روزهایش گفت.
گفتم تحملش را دارم، اجازه بدهید ببینمش
مادر حسین از عید قربان پارسال و اتفاق شومی شروع کرد که تا آخر عمر داغ بزرگی بر دلش گذاشت و گفت: حدود ساعت ۷ صبح با ما تماس گرفتند و گفتند پسرتان از پلهها افتاده و دارند او را به بیمارستان میبرند. پرسیدیم کدام بیمارستان؟ گفتند الزهرا. ما هم سریع خودمان را به بیمارستان رساندیم، اما اجازه ندادند من داخل اورژانس بروم، فقط پدر و برادرش داخل اورژانس رفتند. در بیمارستان فهمیدیم حسین میخواسته از طبقه دوم پایین برود که پرت شده بود پایین. دقیقا نمیدانستم چه اتفاقی برایش افتاده، فقط می گفتند عمل جراحی دارد و من هم فکر میکردم دست، پا و یا سرش شکسته! چون وقتی بچه بود یک بار پایش را شیشه بریده بود و عصبش قطع شده بود، خودم بالای سرش بودم و از پسرم مراقبت کردم، گفتم من قبلا هم از این صحنهها دیدهام و تحملش را دارم اجازه بدهید ببینمش، ولی گفتند نه دکتر اجازه نداده! حتی موقع سیتیاسکن و شب که به بخش آیسییو رفت هم نتوانستم ببینمش. فردا گفتند اگر بخواهی میتوانی پسرت را ببینی، اما بیهوش بود.
روز بعد هم تماس گرفتند گفتند بیا بیمارستان. وقتی رفتم دکترها با من صحبت کردند و گفتند پسرتان مرگ مغزی شده، ما تا الان هر کاری میتوانستیم کردیم ولی نتیجهای نداشت، از این به بعد انتخاب خودتان است، میتوانید اعضای بدنش را اهدا کنید، اما تصمیمگیرنده شما هستید ...
من قبلا اطلاعی از اهدای عضو نداشتم، ولی در تلویزیون پدر و مادرهایی را دیده بودم که اعضای فرزندانشان را اهدا کرده بودند و همیشه میگفتم خدایا چقدر سخت است، فکر نکنم کسی بتواند این کار را بکند! البته میدانستم بعضی خانوادهها چقدر نیازمند اهدای عضو هستند، چون پسر برادرم هم ۲۰ سالش است و به خاطر مشکل کلیه باید پیوند شود، اما اگر خدا کمک نمیکرد فکر نمیکنم از پس این کار بر میآمدم.
پسرم را به خدا سپردم
مادر حسین که یادآوری آن روزها برایش سخت است، گفت: در بیمارستان گفتند باید صبور باشی، این اتفاقی برای هر کسی ممکن است بیفتد، پسر شما دچار مرگ مغزی شده و ما تمام تلاش خودمان را کردیم اما دیگر هیچ کاری نمیشود برایش کرد، اگر اجازه بدهید اعضای بدنش میتواند جان چند نفر را نجات دهد. هیچ اصراری به ما نکردند و تصمیم را به عهده ما گذاشتند.
وقت زیادی نداشتیم، بالاخره قبول کردیم که اعضای بدنش را اهدا کنیم. گفتم من پسرم را خیلی دوست داشتم و هنوز هم دوستش دارم، اما نتوانستم نگهش دارم، الان او را به خدا میسپرم چون خدا بهتر از من میتواند نگهش دارد و مطمئنم جایش خوب است.
حسین خیلی بخشنده بود، من هم قبول کردم اعضای بدنش را ببخشم تا خوشحال باشد. حسین متولد ۱۳۶۰ و فرزند اولم بود، هر وقت درباره کمک به مردم صحبتی میشد خیلی استقبال میکرد و دوست داشت به همه کمک کند، مطمئنم اگر خودش هم تصمیم میگرفت راضی به اهدای عضو بود، چون یادم هست چند سال قبل یک بار گفت من کارت اهدا عضو گرفتهام، ولی ما کارت را پیدا نکردیم. پسرم زندگی را دوست داشت، ولی اصلا وابستگی به این دنیا نداشت، بالاخره جوان بود و دوست داشت ازدواج کند، ولی هربار که صحبتش میشد میگفت حالا صبر کن ...
پدر و برادرش در این مدت بیمارستان بودند و من خانه بودم، وقتی در مورد اهدای عضو با آنها صحبت شده بود، گفته بودند باید با مادرش صحبت کنید، چون میدانستند من چقدر به پسرم وابستهام.
هیچ وقت پشیمان نشدم
مادر حسین که معتقد است خدا از قبل به او صبر داده و او را آماده برای تحمل چنین شرایطی کرده بود، گفت: با این حال وقتی با اهدای عضو موافقت کردم و از بیمارستان بیرون آمدم، در راه چهره خندانش از جلوی چشمم کنار نمیرفت، مرتب میپرسیدم حسین من کار درستی کردم!؟ مطمئنم خدا خودش به من کمک کرد، چون هیچ وقت پشیمان نشدم.
اشکهای مادر حسین جاری میشود و با بعض گفت: هیچ پدر و مادری راضی نیست حتی یک خار به دست بچهاش برود، ولی بمیرم حتما بدن بچهام را پاره کردند، این فکر من را اذیت میکند و هر بار دلم میلرزد، میگویم چطور دلشان آمد و تیغ جراحی را روی بدنش گذاشتند ... شنیدهاید که میگویند مادر خواب ناز را هم به اولادش نمیتواند ببیند!؟ من دلم برای جراحی سنگین و زخمهای بدنش میسوزد وگرنه برای بخشش اعضایش اصلا پشیمان نیستم و میدانم که پسرم هنوز زنده است.
الان هم مرتب خواب پسرم را میبینم و وقتی میبینم حالش خوب است، حال من هم خوب میشود. اگر گریه میکنم به خاطر این است که دلتنگش هستم، وابستگی خودم اذیتم میکند وگرنه میدانم او جایش خوب است. دوباره به گریه افتاد و گفت: شب قبل از خاک سپاری با خودم میگفتم باید فردا این پسر را بگذارم زیر خاک و سنگ، اما خواب دیدم کسی به من گفت چرا خاک و سنگ، ما برایش گل آماده کردهایم، پسرت روی گل میخوابد.
مادر حسین درباره واکنش اطرافیان به تصمیشان برای اهدای عضو هم گفت: همه از اتفاقی که برای جوان من افتاد ناراحتاند ولی میگویند کار بزرگی کردی که با اهدای اعضای حسین، به چند نفر دیگر زندگی دادی و در درجه اول به خودت لطف کردی، چون برای آخرتت اندوختهای داری و دست خالی نمیروی. بچههایم هم راضی بودند و گفتند خواست خود حسین هم همین بود، چون حسین بخشنده بود.
به همین راضیام که دریافتکنندگان حالشان خوب باشد
پرسیدم از دریافتکنندگان عضو خبری ندارید؟ من نمیدانم اعضای بدن حسین به چه کسانی اهدا شده، ولی هربار که از سلامتشان پرسیدم گفتند خدا را شکر همه خوباند. چندباری خواستهام ببینمشان ولی گفتند الان نمیشود. البته اصرار هم نمیکنم چون برایم مهم نیست چه کسانی اعضا را گرفتهاند، به همین راضیام که حالشان خوب باشد.
وقتی با اهدای عضو موافقت کردیم گفتم یکی از کلیهها به بچه برادرم اهدا شود، ولی پروندهاش تکمیل نبود، گفتند تا پروندهاش تکمیل شود و جواب آزمایشها مشخص شود، زمان میبرد اما نمیشد کلیه را نگه داشت. بچه برادرم هم گفته بود من قبول نمیکنم چون هربار عمهام با دیدن من ناراحت میشود، البته من ناراحت نمیشدم ولی بچه برادرم خودش راضی نبود.
خوشبختی فرزندم در نجات جان دیگران بود
از دست دادن فرزند خیلی سخت است، ولی وقتی عاشق کسی باشی سعی میکنی هر طوری شده به او محبت کنی، من فکر میکنم اهدا عضو عشقی بود که میتوانستم به پسرم بدهم و این بهترین هدیه است که جان چند نفر دیگر را بتوان نجات داد. هر مادری میخواهد فرزندش خوشبخت باشد، خوشبختی و قسمت فرزند من هم این بود که ناجی زندگی چندین نفر و خانوادههایشان باشد.
درباره حال و هوای این روزهایش گفت: وقتی به سر مزار پسرم در قطعه اهداکنندگان میروم و گریه میکنم، خانمهای دیگر آمده و دلداریام میدهند، میگفتند اگر ناراحت باشی پسرت هم ناراحت میشود. ما هم همینطوریم بالاخره این بچهها امانتی بودند که خدا به ما داده بود و به خودش برگرداندیم.
ما همدیگر را درک میکنیم و با هم صحبت میکنیم و سعی میکنیم همدیگر را آرام کنیم، اما در فامیل کسی را نداریم که این تجربه را داشته باشد، انشاالله برای هیچ کسی اتفاق نیفتد.
صحبت پایانی مادر حسین این است که خدا به مادرانی که چنین اتفاقی برایشان میافتد صبر بدهد، او گفت: وقتی کسی به من میگفت خدا صبرت بدهد میگفتم خدا به من مرگ بدهد بهتر است، چون تحمل داغ فرزند خیلی سخت است، ولی از این که در باغ بهشت به روی پسرم باز است آرامش میگیرم و خدا را شکر میکنم.