تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۸۷ - ۱۹:۳۵

تهمینه حدادی: بچه‌ که بودم؛ کلاس اولی که بودم؛ خانم معلممان برایم یک آدم عجیب بود

فکر می‌کردم مگر می‌شود معلم‌ها هم غذا بخورند؟ مگر می‌شود معلم‌ها هم دستشویی بروند؟ وای خدای من، خانم معلم چه‌طور دستش زخمی شده است؟ مگر خانم معلم‌ها هم شب‌ها می‌خوابند؟ خانم‌معلم‌ها هم مو دارند؟

   مامان می‌گفت: بله

   و من باورم نمی‌شد.

   آن وقت‌ها بزرگ‌ترین آرزویم این بود که معلم بشوم.

   بعد می‌گفتم نمی‌شود.

   آمدم کلاس دوم.

   کلاس دومی که شدم یک‌بار خانم معلممان گریه کرد. من تا سه شب از خودم می‌پرسیدم؛ مگر معلم‌ها هم غم و غصه دارند؟

   یک خانم معلم چه‌طور می‌تواند در زندگی‌اش سختی کشیده باشد...

   حالا از خودم می‌پرسم: چند سال گذشته؟

   و می‌شمرم.

   حالا که نوجوان شده‌ام. حالا که می‌دانم معلم‌ها هم ممکن است غصه‌ای داشته باشند، یا اینکه بروند روضه، یا حتی بدانند غذا چیست و گه‌گاهی هم مریض می‌شوند...

یک روز خواهرم آمد و با تعجب گفت معلمشان بچه دارد. مگر می‌شود معلم‌ها هم بچه داشته باشند؟

من آن روز سعی نکردم به او بقبولانم که بله...

گذاشتم او توی رویاهایش بماند.گذاشتم خوشحال باشد و نداند که ممکن است معلم‌ها هم خواهر و برادر داشته باشند. او امروز برای معلمشان گل برد...

و دل من برای کادو دادن به معلم‌هایم تنگ شد. دیگر خیلی زشت است من که نوجوانم سفت معلمم را بغل کنم. دیگر بزرگ شده‌ام.