به گزارش همشهری آنلاین به نقل از ایسنا، پنجشنبه ۳۱ خرداد سال ۱۳۶۹، یکی از حساسترین بازیهای جام جهانی ۱۹۹۰ ایتالیا... برزیل و اسکاتلند در دیداری حساس در ورزشگاه دل آلپی شهر تورین، از آخرین روز دور گروهی مسابقات به مصاف هم رفته بودند، این بازی سرنوشتساز بهوقت ایران کمی با تأخیر ساعت ۲۴ پخش میشد و فوتبال دوستان ایرانی در انتظار دیدن مسابقه بودند؛ بازیها به دور سوم گروهی رسیده بود و حساسیت برای فوتبال دوستان آنقدر بالا بود که تا پاسی از شب پای تلویزیون بنشینند و بازی با تأخیر روی آنتن برود.
آن روزها همه تلویزیون نداشتند، آنهایی که داشتند پای تلویزیونهای سیاهوسفید بلر قدیمی نشسته بودند، اغلب خانوادهها دورهم جمع شده بودند که کنار یکدیگر فوتبال را تماشا کنند، عدهای تلویزیون را روی پشتبام گذاشته و بساط تخمه را فراهم کرده بودند، ۳۰ دقیقه بامداد بازی با نتیجه مساوی بدون گل سپری میشد، صدای حیوانات به طرز عجیبی بلند شده بود و اجازه نمیداد صدای فوتبال به گوش برسد.
عدهای از کودکان بهانه خواب میگرفتند و مادرانشان عزم کرده بودند که به خانه برگردند، محل امنی که کودکانشان آرام بگیرند، اما دنیا سر ناسازگاری با آنها داشت و زمین خشمگین بود، دقیقهای نگذشته بود در یکچشم بر هم زدن زمین زیر پایشان به لرزه درآمد و دیگر خبری از خانه نبود، آنها که بیدار بودند این لحظه را بهخوبی به یاد دارند.
یکی از ۱۰ زلزله هولناک جهان اتفاق افتاده بود؛ زلزلهای با وسعت باورنکردنی، زمینلرزه ۷.۳ ریشتری که شمال ایران، رودبار و نواحی اطرافش را لرزاند و پسلرزههای آن در آذربایجان شرقی، تهران، مرکزی، مازندران، سمنان، همدان، کردستان و استان قزوین حدود ۶۰ ثانیه احساس شد، جوانان زیادی نتوانستند گل برتری برزیل را در دقیقه ۸۰ ببینند و خیلیها آخرین جام جهانی عمرشان را تماشا میکردند، همان جام جهانی که یورگن کلینزمن، مهاجم ژرمنها، همدردی خود را با ایرانیها ابراز کرد.
دیگر خانهای نبود، خانه! چه میگویم در برخی مناطق، دیگر روستایی نبود؛ عظمتش در کلمات نمیگنجد؛ ۳۵ هزار نفر در زلزله جان خود را از دست دادند، ۶۰ هزار نفر مجروح شدند، چهار روستا در اثر حرکت گسلها بهطور کامل ناپدید و بیش از ۲۰۰ هزار واحد مسکونی تخریب شد؛ مطمئناً اگر بازی، زنده پخش نمیشد تلفات زلزله بیشتر از اینها بود.
چند دقیقه کافی بود تا ۵۰۰ هزار نفر بیخانمان شوند، ۵۰۰ هزار نفر به یکباره در سوگ بنشینند، کشوری شادی گل برزیل را فراموش کند و زانوی غم بغل بگیرد، خانههای خشتی که دیگر جز گلولای و تعدادی سنگ اثری از آنها نبود، پنجرههایی که روی دیوارهای ترکخورده باقی ماندند تا نور را میهمان دل بازماندگان کنند.
تاریکی همهجا را فراگرفته و هیاهوی عجیبی بود، مردم نمیدانستند که کدام عزیزشان را از زیر آوار بیرون بکشند؛ پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر یا فرزند؛ کدام عزیزتر است، انتخاب سخت است کدام را نجات دهی، کدام را از زیر آوار بیرون بکشی و شانس زندگی را به کدام بدهی.
اما کمی دورتر از آنها، اینجا در قزوین؛ ما فارغ از هر چیزی در خواب آرام بودیم، یک سال و نیمه بودم و درک درستی از زلزله نداشتم، اما خواهرم زهرا که هشتساله بود حتی ثانیه به ثانیه آن روزها یادش است، روزهای تلخ مصیبت؛ بارها برایم از سختی آن روزها گفته است، از روزی که پسلرزهای شدید خانههایمان را تکان داد و نمیدانستیم چه بلایی به سرمان آمده است، همان شب سراسیمه به پارک محل رفتیم، پارک شلوغ بود همه آمده بودند تا جان خود را نجات دهند.
زمزمههایی میشنیدیم و نمیخواستیم باور کنیم؛ اما کمکم زمزمهها بالا گرفت؛ «میگویند همهچیز نابودشده است»، «همه مردهاند، اخبار چیزی نمیگوید تا آرام باشیم»، «برادرم خبر داده که هرکس آنجا بوده، زیر آوار مانده است»؛ مادر هراسان اطراف پارک میگشت تا خبر درستی دریافت کند، همه میگفتند که رودبار و گیلان از روی نقشه محو شده است.
دل در دل مادر نبود، خواهر بزرگترم بعد از تمام شدن امتحاناتش همان روز رفته بود خانه مادربزرگ و پدربزرگم دریکی از روستاهای گیلان؛ یعنی چه بلایی سرش آمده است؛ مادر آرام نمیشد یاد دخترکش آتشبهجانش میزد، گفته بود میرود تابستان را خوش بگذراند، خدا کند همه این خبرها دروغ باشد.
راستی پدرم چه! جمعه عروسی نزدیکترین دوستش بود، پدر چهارشنبه راهی شده بود رودبار که در تهیه مقدمات عروسی به دوستش کمک کند، ما نیز قرار بود جمعه راهی شویم، اما حالا نمیدانیم که پدر زنده است! مادربزرگ، پدربزرگ، دایی، خاله؛ مادر به چه کسی فکر کند، مگر میشود دخترک را برای آخرین بار در بغل گرفته باشد، مگر میشود بهجای عروسی به مراسم عزا برویم؟ عزاداری برای کدامشان، خدا کند که زنده باشند.
باورش سخت است، چشمانت را بازکنی و دیگر کسی را نداشته باشی، حتی آنجا نباشی که کمک برسانی، حالا مادر مانده و سه بچه قد و نیم قد که بزرگترینش هشتساله است، دختری هم در بطن پرورش میدهد؛ هراسان به خیابان میزنیم، به دنبال اتوبوس میگردیم، مردم ازدحام کرده، از تهران و شهرهای دیگر خودشان را به قزوین رسانده بودند که به رودبار بروند، هیچ خودرویی بهطرف رودبار و منجیل نمیرفت، میگفتند جاده ریزش کرده و بسته شده است، اما مگر دل مادر طاقت میآورد که بماند، در بیخبری محض راهی میشویم و هر طور شده خود را به لوشان میرسانیم، حالا باید راهی پیدا کنیم که ما را به روستایمان برساند.
در اتوبوس فقط صدای گریه میآید همه از یکدیگر خبر میگیرند و کسی نمیداند چه اتفاقی افتاده است، تصور کنید ساعتها در راه باشی و ندانی خانوادهات زنده هستند یا نه؛ هیچ خانهای سرپا نبود دیگر خبری از خانههای کاهگلی روستایی نبود، کنار جاده آدمهای زیادی بودند و ماشینهای امدادی هم در حال حرکت، جاده در برخی جاها ترکخورده بود و دیگر خبری از سرسبزی درختان و کوههای سر به فلک کشیده نبود.
به روستا میرسیم اما جز تلی از خاک و دیوارهای فروریخته چیزی نمیبینیم، فقط صدای گریه و زاری به گوش میرسد، نه دقیقتر که گوش کنی صداهای خفیفی میشنوی که میخواهند از زیر آوار نجاتشان دهی، عزیزت زیر آوار است و تو حتی نمیتوانی سنگی را جابهجا کنی؛ مادر هراسان است دیگر توان ایستادن ندارد، نمیداند کدام مخروبه خانهاش است، سراغ دخترکش را میگیرد، مادرش، خواهرانش اما در این تل خاکی چه چیزی پیدا میشود.
مردی میگوید: «ما نمیدانستیم که شما از قزوین میتوانید خودتان را به اینجا برسانید، دفنشان کردیم هم دخترت را، هم مادرت را» چطور میتوان باور کرد دخترک کوچکی که برای لحظهلحظه تابستانش و آببازی کنار رودخانه نقشه کشیده و برای مادر قصه خوانده بود تا راضی شود که به روستا بیاید، حالا زیر خروارها خاک مدفونشده باشد بدون اینکه چهرهاش را ببینیم.
اما آتشدل مادر خاموش نمیشود، زنی همان حوالی درحالیکه برای از دست دادن همه خانوادهاش ضجه میزند به سر میکوبد و میگوید «الان میآیی؟ دخترت تا صبح ناله میزد و کمک میخواست، با صدایی آرام قول میداد که دیگر شیطنت نکند به شرطی که از زیر آوار نجاتش دهی» مادر دیگر چیزی نمیشنود، نمیتوانیم مادر را ازآنجا دور کنیم، حالا باید قصه مرگ مادرش را بشنود، اینجا انگار خبری از امید نیست تا اینکه پدربزرگم را نشانمان میدهند که گوشهای کز کرده است و از زنده ماندنش شرمسار، میگوید رویش نمیشود که در چشمان ما نگاه کند، تلاش کرده اما نتوانسته است خواهرم معصومه را نجات دهد.
قلبم آرام نمیگیرد، راستی پدرم کجاست، او که نمیدانست معصومه به همراه دایی به این سفر آمده است، او نمیداند عزادار شدهایم، خودش در زیر کدام آوار است، فکرش رهایمان نمیکند اما بخت با ما یار بود پدر صدمه ندیده اما عمو و اقوامش را در زلزله ازدستداده و همه را خودش تا خانه ابدی همراهی کرده بود، پدر در نزدیکی ما بود اما نمیدانست دخترش زیر خروارها خاک آرامگرفته است، نمیدانم از لحظهای که خبر را شنید تا لحظهای که خودش را اینجا رساند چند سال طول کشیده که اینهمه پیرتر شده، کمرش را بهسختی راست کرده است و با تمام وجود تیرهای چوبی را جابهجا میکند تا دختران دیگران را نجات دهد.
چند روز آب و غذایی در کار نبود تا اینکه ماشینهای هلالاحمر خودشان را به روستا رساندند، سه روز از زلزله گذشته و هنوز صدای خفیفی از زیر آوار به گوش میرسید، علیرغم بازماندگانی که آرزوی مرگ داشتند و ناتوان در کنار عزیزان زیر آوارشان نشسته بودند و میگفتند ما که زورمان نمیرسد نجاتشان دهیم اینجا نشستهایم تا گرگها اجساد عزیزانمان را نخورند، هنوز هم بودند افرادی که امید داشتند زنده بمانند، هر دقیقه و هر ساعت خبر فوت عمو، خاله، دایی و یکی دیگر از عزیزانت را میشنیدی، دیگر کسی نبود که زلزله داغی بر دلش نگذاشته باشد.
کودکان هنوز نمیدانستند چه مصیبتی بر سرشان آمده است، آنجا بهشت بچهها بود کسی به کارشان کاری نداشت، کودکانه به دنبال هلیکوپترهای هلالاحمر میرفتند و برای خودشان لباس برمیداشتند، همان لباسهایی که هلیکوپتر برایشان میآورد.
دیگر خانهای نبود، همه در کنار هم در بخشی از روستا در چادرهای هلالاحمر زندگی میکردند، روزها به دنبال کفنودفن و پیدا کردن عزیزانشان بودند و شبها ترس از زلزله اجازه خواب نمیداد، همه نگران بودند که بازهم زلزله بیاید و همینها که ماندند هم بروند.
زلزله قصه عجیبی است، نمیدانی چند ساعت زمانداری تا عزیزترینهایت را ببینی و در کنارشان نفس بکشی، آخرین نگاه، آخرین حرف و آخرین خاطره را بارها مرور کردهای، دردناک است شبی در انتظار به دنیا آمدن کودک همگی غرق در شادی هستید و فردای آن روز از تمام خانوادهات فقط تو بمانی و کودکت، کودکان زیادی بدون خانواده رها شدند، خانوادههای زیادی یکنفره شدند، هیچکس از حال زمین و زمان خبر نداشت.
مصیبت آن روزها در خاطرم نیست، اما هرسال ۳۱ خرداد اشکهای مادرم جوانه میزند و قلبش به درد میآید، آنقدر که حتی یکبار هم نتوانسته در مورد آن روز با کسی صحبت کند؛ رفتنهای ناگهانی که تنمان را لرزاند؛ فاجعه زلزله را کسانی درک میکنند که گرفتارش شده باشند، ۳۱ خرداد ۶۹ تاریخ فراموشنشدنی در دل ما و صدها خانواده دیگر است، روزی که برگهای زیادی از کتاب زندگی ما کم شد.