تاریخ انتشار: ۷ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۵:۵۲

تهمینه حدادی: «مدرسه در دست بچه‌ها» طرحی است که از چند سال پیش در مدرسه‌های تهران اجرا می‌شود. درست فروردین سال گذشته بود که رفتیم سراغ دخترها. حالا نوبت پسرهاست.

رفتیم ببینیم آنها چه‌طور دو روز مدرسه را اداره می‌کنند.

   معاون مدرسه قبلاً به ما گفته بود که این هشتمین دوره مدرسه در دست بچه‌هاست. از چند ماه قبل کار انتخاب مدیر، معاون و معلم‌ها انجام می‌شود و در پایان هر سال تحصیلی برای دو روز بچه‌ها اداره مدرسه را به عهده می‌گیرند.

*

   جدیت و سکوت اینجا معنا ندارد. می‌گویم: «اینجا چرا همه با هم دوستند. طرح جدی است. آقایان کادر مدرسه یک مقدار خشن باشید.» می‌گویند: «ما مثل دخترها نمی‌توانیم جدی باشیم.»

   به «امیر فرهمند‌کیا»، که مدیر اصلی مدرسه است، می‌گویم: «دلتان برای میزتان شور نمی‌زند؟»؛ او می‌خندد.

   حالا پشت میز او «پدرام گل‌محمدی»، دانش‌آموز کلاس سوم راهنمایی نشسته است.
می‌گویم: «آقای فرهمندکیا! چرا ناظم‌های اصلی و شما و بعضی از کادر مدرسه هنوز اینجا هستید؟ مگر قرار نیست کسی غیر از بچه‌ها در این طرح نباشد؟» او می‌گوید فشار کاری روی بچه‌ها زیاد است و به آنها در دوره‌های قبل صدمه زده، به همین  دلیل تصمیم گرفته‌اند روز اول کنار آنها باشیم.

عکس ها از ساناز رفیعی

   به اتاق مدیر هدایت می‌شویم؛ آنجا با هم بحث‌ و گفت‌وگو می‌کنیم. مسئول گزارش، بابای مدرسه، معاون، مسئول روابط عمومی که مسئول نمره‌گذاری برای کادر هم هست و معلم‌های کت‌وشلوار‌پوش را هم می‌بینیم. آقای مدیر جذبه دارد، اما همه می‌گویند که ناظم‌بودن و سروکله‌زدن با بچه‌ها سخت‌تر است.

   به پدرام می‌گویم: «پشت میز مدیر نشستن و دست‌زدن به وسایل او مزه دارد؟»

   می‌گوید: «بله، خیلی! دوست داشتم به مهرهای مدرسه دست بزنم.»

   این وسط برایمان چای می‌آورند.

   می‌گویم: «چای‌خوردن در فنجان معلم‌ها هیجان‌انگیز است، نه؟»

   همگی آرزو داشتند صبحانه معلم‌ها را تجربه کنند!

   اینجا مدرسه راهنمایی «محمود افشار» است. اصلاً خود طرح از اینجا شروع شد. اینجا برای خودشان نشریه دارند (افشارنامه)، اتاق هلال‌احمر دارند، شورای دانش‌آموزی و ...
اول که وارد مدرسه شدیم، دربان داشتند، بعد به اتاق روابط عمومی و پرورشی و اتاق مدیر هدایت شدیم؛ تابلوها را دیدیم و حیاطی را که جان می‌دهد برای دویدن...

   کلاس‌های درس از هم دورند و هر کدام با نام شاعرها و شخصیت‌های اسطوره‌‌ها نامگذاری شده‌اند.

   سری به کلاس‌ها می‌زنیم و معلم‌ها را می‌بینیم که وقتی حسابی عصبانی می‌شوند به بچه‌ها نمره منفی می‌دهند.

   به اتاق معلم‌ها می‌رویم؛ آنها از بس که با بچه‌ها سروکله زده اند، حسابی گرسنه‌شان شده است.

   توی این مدرسه همه در تکاپو هستند تا چیزی از دستشان در نرود. بابای مدرسه هم حیاط و سالن‌ها را جارو می‌کند و ماموران انتظامات به بچه‌ها تذکر می‌دهند. می‌رویم اتاق پرورشی و «محمدحسن باقری» تعریف می‌کند که وظیفه‌اش چیست و امروز وساطت کرده تا نمره انضباط یکی از بچه‌ها کم نشود. من با خودم فکر می‌کنم که اداره‌کردن این بچه‌های پرشور چقدر سخت است.

   می‌گویند به 30‌نفر از بچه‌ها مرخصی اجباری داده‌اند. آنگاه «حامد حسینی» تعریف می‌کند که چه شد که به‌عنوان معلم انتخاب شد و معلم‌ها چه چیزهایی به آنها آموزش داده‌اند.

   در این گیرودار یکی از والدین که از طرح خبر ندارد، زنگ می‌زند و باورش نمی‌شود که مدرسه در دست بچه‌هاست. حالا نوبت اعتراف‌کردن‌ها می‌رسد، تنها شیطنتی که مرتکب شده‌اند خوردن نسکافه‌های آقای مدیر همراه صبحانه بوده است!

   یک کار جالب هم کرده‌اند: برگه کاری برای معلم‌ها درست کرده‌اند تا  طبق آن وقتشان را تنظیم کنند.

   نمی‌توانم زیاد بمانم؛ حسابی کار دارند؛ با این حال از احساسشان هم می‌گویند؛ از اثرات مثبت این اتفاق بر روحیه‌شان؛ از دوستی‌های جدیدشان و از اینکه به نظر آنها معلمی شغل سختی است.

   با پسرهای شهر  همراه می‌شوم؛ با آقای مدیر که سرک می‌کشد تا چیزی کم و کسر نباشد؛ با ناظم‌ها، با معلم‌ها و همه اموری که آنها در دست گرفته‌اند و اداره مدرسه که هم اکنون به عهده آنهاست.

   شعار مدرسه «مدیر و معلم خودبودن» است.

   من باید بروم. کادر مدرسه باید به کارهایشان برسند. آنها می‌خواهند تجربه کنند. با خود فکر می‌کنم واقعاً روزی می‌رسد که دانش‌آموزان بتوانند مدیر و معلم خود باشند؟

   حالا مدرسه در دست نوجوان‌هاست. مدتی است که نیروی انتظامی هم کارهایش را با آنها تقسیم می‌کند و عده ای از آنها پلیس‌یار نوجوان هستند. من راهی می‌شوم. مدرسه در دست پسرها می‌ماند. فردا روز دوم است. بعد خاطرات خوب می‌‌ماند. راهی می‌شوم. آنها می‌گویند احساس خوشحالی می‌کنند وقتی فردا ظهر بیاید. من فکر می‌کنم فردا ظهر چقدر بزرگ می‌شوند... من فکر می‌کنم این روزها نوجوان‌ها چقدر خوب از عهده کارها بر می‌آیند. با آقای مدیر خداحافظی می‌کنم، با بابای مدرسه، با معاون آموزشی، با همه... سال دیگر عده‌ای دیگر خوشحال خواهند بود. یک مدیر دیگر، یک ناظم دیگر... یک نوجوان دیگر.