مرد در تاکسی نشست. اخم‌هایش سخت در هم بود. آرام گفت: «مستقیم.»

 راننده بدون هیچ حرفی راه افتاد. در راه هیچ‌چیز نگفت، اما رفتارش نشان می‌داد که می‌خواهد کاری بکند. مرد توجهی نکرد. بالاخره با رئیسش دعوا کرده بود و ممکن بود فردا اخراج شود. اصلاً دلش نمی‌خواست از آن رئیس قدکوتاه عینکی جیغ‌جیغو معذرت‌خواهی کند. راننده یک‌دفعه زد زیر خنده. مرد به راننده نگاه کرد، اما متوجه نشد چه اتفاقی افتاده. خنده راننده خیلی بامزه بود و  از خنده او خنده‌اش گرفت. مرد با لبخند گفت: «چی‌شده؟» راننده برگشت و یک کاغذ  به مرد داد. راننده هنوز می‌خندید. مرد کاغذ را گرفت. روی آن یک جوک و یک عکس بامزه بود. مرد هم خنده‌اش گرفت. راننده هم می‌خندید. کم‌کم خنده آنها به قهقهه تبدیل شد. مرد همان‌طور که دلش را گرفته بود، گفت: «واقعاً تا حالا در اوج عصبانیت این‌قدر نخندیده‌ بودم.» راننده گفت: «وقتی خنده این‌قدر زیباست، چرا نخندیم؟»

   تاکسی ایستاد. مرد متوجه شد باید پیاده شود. دیگر آثاری از اخم روی صورتش نبود. با خنده تشکر‌آمیزی به راننده نگاه می‌کرد که یک کتاب جوک به او می‌داد.

کیمیا اکبری از تهران