تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۴:۳۷

شیدا هادی‌پور: من- اینی که هستم- کی می‌تونم باشم؟

فکر می‌کنم... هوا گرگ و میشه. من یه دخترم، آره...

   فکر می‌کنم... خورشید از پشت مشت مشت خاک کوه‌ها سرک می‌کشه.

   فکر می‌کنم.... فکر می‌کنم... کمر روز شکسته، خورشید تا بالای تیر برق رسیده. من یه نوجوونم...

   باز هم فکر می‌کنم... ستاره خورشید، زخم خورده و خونین، توی نی‌زارها

   فرو می‌ره، بی‌هیچ تقلایی برای موندن، چون می‌دونه فردا «پاک و مجرد» دوباره طلوع می‌کنه.

تصویرگری از فریبا دیندار ، خبرنگار افتخاری ، شهرری

   فکر می‌کنم... تنهام، «چه‌قدر هم تنها». آفتاب کاملاً غروب کرده. ابرهایی که غروبش رو دیدن، دارن خون گریه می‌کنن. روی بالاترین شاخه درخت یه گنجشک‌ نشسته، تنهای تنها، مثل من، مثل اینی که الآن هستم ، ته نشین شده گوشه یک صندلی آبی. خسته‌ام، از شنیدن، از گفتن بیهوده، از این آفتاب و مهتاب خستگی‌ناپذیر، و این خستگی مدام. بیزارم، از آدمک‌های خاکستری و تیره‌ای که هیچ حرف تازه‌ای برای گفتن به هم ندارند.

   صبر کن... این اونیه که منم؟ این قدر خسته و رنجور؟ یک‌جانشین تپه‌های مه‌آلود درد؟ این من رو راضی نمی‌کنه، نه، این من نیستم، کسی دیگه‌ هست. من تاب تحمل این همه رنج رو ندارم.

   شکر خدا چه‌قدر کار دارم، عشق، عشق، زیستن، نوشتن، شعر، دوچرخه، دوست داشتن، ... باید این مهارت‌های زنگ زده رو دوباره تمرین کنم... اما...

   - امان از نقطه‌چین‌ها- گنجشک‌ دیگه‌ای کنار اون گنجشک تنها می‌شینه و با هم بر خلاف غروب آفتاب پرواز می‌کنن، در حالی که دیگه تنها نیستن.

خبرنگار افتخاری از لاهیجان

برچسب‌ها