تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۸۷ - ۰۷:۲۰

یورگن بانشروس؛ ترجمه ساناز سرکنی: تقصیر پدرم است. مطمئنم تا امروز هیچ کاری را تا آخر انجام نداده است، برای همین هرگز قهرمان سه‌گانه دوچرخه سواری آلمان نشده است.

همیشه می‌گوید، اگر آن مصدومیت لعنتی پیش نمی‌آمد، هیچ چیز او را متوقف نمی‌کرد. البته به‌نظرم کمی‌ اغراق‌آمیز است.

   یک زمانی پدرم قهرمان مسابقه‌های محلی در پیست شده است؛ حکم آن خیلی وقت است که بالای میز تحریرش آویزان است، حداقل از موقعی که من یادم می‌آید.
اگر آن زمان قهرمان آلمان می‌شد، امروز من چه آرامشی داشتم. اما حالاچی؟
محل زندگی ما نزدیک راه‌آهن است. اینجا فقط دو خط راه‌آهن دارد، بدون حتی یک باجه بلیت فروشی.

   یک دستگاه خودکار فروش بلیت هست، که آن هم هفته‌ای یک بار خراب می‌شود. از این ایستگاه، فقط یک قطار اکسپرس محلی رد می‌شود، یک لوکوموتیو با چهار یا پنج واگن. وقتی ایستگاه را ترک می‌کند، چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا سرعت بگیرد. وقتی که سرعت لوکوموتیو زیاد می‌شود، پانصد متر به‌طور مستقیم از کنار یک جاده محلی آسفالت شده عبور می‌کند.

   سه‌شنبه بعدازظهرها، من کلاس گیتار دارم. بعد از شش ساعت کلاس در مدرسه، به سرعت به طرف خانه حرکت می‌کنم، سریع ناهارم را می‌خورم و بلافاصله مشغول انجام درس‌های مدرسه می‌شوم؛ بنابراین اغلب در آخرین لحظه به کلاس گیتار می‌رسم.
و حالا بعد از شش ماه دوباره داشت کلاسم دیر می‌شد. اما این بار، از یک راه میان بر از توی مزرعه گذشتم. از شانسم درست در همان لحظه‌ای رسیدم که قطار اکسپرس 4673 از ایستگاه راه افتاد.

   چون هنوز پنج دقیقه تا شروع کلاس وقت داشتم، مثل دیوانه‌ها شروع به رکاب‌زدن کردم. ناگهان قطارکنار من   قرار گرفت. دویست متر شانه به شانه قطار رکاب زدم؛ سپس سرعتش زیاد شد و من جا ماندم.

   اما شب یک تصمیم جدی گرفتم؛ باید این نقشه را عملی می‌کردم. جمعاً پانصد متر باید کنار قطار رکاب می‌زدم. به پدرم درباره نقشه‌ام چیزی نگفتم. در غیر این صورت، هر روز قبل از صبحانه مرا می‌فرستاد تا در جنگل پیاده‌روی کنم و صبح‌ها و بعدازظهرها به کلاس ژیمناستیک بروم.

   فردا عصر، دوچرخه‌ام را برداشتم، زنجیرش را روغن زدم، پره‌های چرخ را روغن مالی کردم، پدال‌ها و ترمزهایش را تنظیم کردم. قطار اکسپرس 4673 ساعت 16و17دقیقه از ایستگاه راه افتاد. وقتی صدای قطار را شنیدم، حرکت کردم.

   قطار، سر ساعت حرکت کرد، در حالی که من با حداکثر سرعت از مزرعه می‌گذشتم. ساعت 16و18دقیقه هر دو به هم رسیدیم. قطار شتاب گرفت و من دیوانه وار تلاش می‌کردم. بعد از دویست متر، مانند روز گذشته، دیگر هیچ نیرویی برایم نمانده بود. پاهایم را آویزان کردم و قطار اکسپرس 4673 در پیچ بعدی ناپدید شد.

   درحالی که به سختی نفس می‌کشیدم، روی چمن نشستم، کار راحتی نبود. بدون تمرین، امکان نداشت کاری از  پیش ببرم.

   تمرین را شروع کردم. روز به روز، تمام هفته. راه‌هایی را انتخاب می‌کردم که خیلی به آن جاده محلی شباهت داشتند. در راه‌های کوهستانی رکاب می‌زدم تا ورزیده شوم. اغلب فقط ماکارونی می‌خوردم؛ چون جایی خوانده بودم بیشتر دوچرخه‌سوارهای حرفه‌ای همین کار را می‌کنند. حتی شب‌ها خواب  می‌دیدم که قهرمان توردوفرانس شده‌ام. جلوتر از یان اولریش.

   یک شب، پدرم گفت: «این روزها خیلی کم می‌بینمت.» همه سر غذا بودیم. جلوی من بشقاب بزرگی پر از ماکارونی بود.

   گفتم: «آخه بیشتر وقت‌ها دوچرخه‌سواری می‌کنم.»

   پدرم با تعجب گفت: «دوچرخه‌سواری؟ آها ! پس برای چی اینقدر ماکارونی می‌خوری؟»
جواب دادم: «برای هیدرات کربنش. بدنم احتیاج داره.»

   لحظه‌ای فکر کرد و سپس گفت: «اون وقتا که من در مسابقه‌های سه‌گانه شرکت می‌کردم، اجازه نمی‌دادند کوهی از ماکارونی بخوریم.»

   مادرم دستی به بازوی پدرم کشید و گفت: «بذار بچه غذاشو بخوره. باید خوشحال باشیم که اهل ورزشه!»

   اما پدرم هنوز قانع نشده بود و با کنجکاوی پرسید: «شاید داری برای مسابقه‌ای آماده می‌شی؟»

   جواب دادم: «من فقط تفریحی دوچرخه‌سواری می‌کنم.»و باز هم پنیر  را روی ماکارونی‌ام ریختم.

   پدرم با عصبانیت گفت: «تفریحی! تفریحی! پسر، جوونی مثل تو باید سفت و سخت تمرین کنه، تا برای المپیک 2008 یا 2012 آماده بشه. می‌فهمی؟»

   من جواب دادم: «نه، نمی‌فهمم.»

   با گذشت زمان، سرعت من بیشتر می‌شد، می‌توانستم با حداکثر سرعت، مسافت طولانی را رکاب بزنم. ‌علاوه براین، زمان‌های استراحت بین هر دور رکاب زدنم کوتاه‌تر می‌شدند. یک بار در یک مسابقه، که از شهر خودمان تا شهر بعدی بود، پنج دقیقه زودتر از مارتین، که در مدرسه همیشه برنده بود، به خط پایان رسیدم.

   بالاخره تصمیم گرفتم مسابقه را برگزار کنم. اگر قطار در آن پانصد متر از من جلو نیفتد، برنده می‌شوم.

   شب قبل از مسابقه، دو بشقاب اسپاگتی خوردم، زود به رختخواب رفتم و با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. ناهار خیلی نخوردم، فقط کمی‌سالاد. بعد از آنکه درس‌هایم را خواندم، دوچرخه‌ام را امتحان کردم؛ برای آخرین بار زنجیرش را روغن زدم و به راه افتادم.

   با سه دقیقه تاخیر، قطار اکسپرس 4673 از ایستگاه حرکت کرد. همزمان، من هم به راه افتادم. در یک لحظه دقیقاً  هر دو به پیچ رسیدیم.

   تا صد متر شانه به شانه حرکت می‌کردیم و من همچنان رکاب می‌زدم. بعد از دویست متر، پیشرفت کمی‌داشتم و بعد از سیصد متر قطار پیش افتاد. احساس می‌کردم که دارم از نفس می‌افتم. بعد از سیصد و پنجاه متر، ناگهان پایم روی پدال راست لغزید، نتوانستم دوچرخه را کنترل کنم و از روی تپه پروازکنان به داخل یک گودال آب کنار جاده، افتادم.
 همه جای بدنم درد می‌کرد. وقتی می‌خواستم به پشت برگردم، احساس کردم تمام استخوان‌هایم شکسته است. در همین لحظه، خانمی‌ با موهای خاکستری، بالای سرم خم شد. او شلوار جین پوشیده بود به همراه یک پولیور گشاد و چکمه‌های بلند.

   از من پرسید: «کجات درد می‌کنه؟»

   گفتم: «سرم، کمرم، همه جام درد می‌کنه.»

   پرسید: «می‌تونی بازوتو تکون بدی؟»

   سعی کردم که آن را حرکت بدهم. حرکت کرد.

   «حالا زانوهاتو تکون بده.»

   آنها هم حرکت می‌کردند.

   او خنده ای کرد و گفت: «خوب، خدا را شکر!»

   معلوم بود که او هم با دوچرخه به آنجا آمده است. کنار تنه درخت، یک دوچرخه هلندی بود.

   آن خانم پرسید: «اسمت چیه؟»

   جواب دادم: «رومان.»

   «من داشتم نگاهت می‌کردم، رومان. برای چی اینقدر با سرعت رکاب می‌زدی؟»

   شانه‌هایم را تکان دادم. درد گرفت.

   دوباره پرسید:«داشتی با قطار مسابقه می‌دادی؟»

   جواب دادم: «ممکنه!»

   «برو خوشحال باش که گردنت نشکست.»

   با دقت از روی زمین بلند شدم. کمی‌گذشت تا توانستم روی پاهایم بایستم. دوچرخه‌ام چند متر آن‌طرف‌تر توی گودال افتاده بود. به‌نظر می‌آمد، که خیلی آسیب ندیده است.

   می خواستم راه بیفتم که گفت:« من همین نزدیکی‌ها زندگی می‌کنم. می‌تونی اونجا خودتو تمیز کنی و کمی‌هم استراحت کنی. قبوله؟»

   خانه‌اش، خانه کوچکی بود، که پشت یک درخت زیزفون، آخر راهی که از بین دو مزرعه می‌گذشت، قرار داشت. شاید به همین دلیل هیچ‌وقت متوجه آن نشده بودم. روبه‌روی چمنزار، یک وانت قدیمی بود، کنار در خانه، یک نیمکت بود که یک دوچرخه به آن تکیه داشت.

   وقتی که گل‌ولای چسبیده به سراسر بدنم را شستم، در اتاق نشیمن، شیر و کیک‌های کوچک خانگی انتظارم را  می‌کشیدند. آن خانم تمام مدت روبه‌رویم نشسته بود و خوردنم را تماشا می‌کرد.

   هنگام خوردن از او پرسیدم: « تنها زندگی می‌کنید؟» خودم می‌دانستم که سؤال احمقانه‌ای بود؛‌ اما پرسش عاقلانه‌تری به ذهنم نرسید.

   او به علامت تایید، سرش را تکان داد. یک سگ پشمالو وارد اتاق شد و بین ما زیر میز لم داد.

   در ادامه پرسیدم: «پس اون وانت؟»

   با خنده جواب داد:«خودم اونو تکه تکه کردم. مبلی که روش نشستی، صندلی کنار راننده است.»

   فکر کردم چه زن عجیبی! مادر من نمی‌تواند یک میخ از دیوار در بیاورد و این زن پیر،  ماشین اسقاط می‌کند.

   یادم نیست که دیگر درباره چه چیزی صحبت کردیم. یک ساعت که گذشت، حالم بهتر شد. مسابقه با قطار را از دست داده بودم. به‌هرحال فکر احمقانه‌ای بود.

   خانم پیر، که خودش را هنگام خداحافظی «اله» معرفی کرده بود، پرسید: «حوصله داری یک بار با هم تفریحی بریم دوچرخه‌سواری؟ اما من نمی‌تونم مثل تو سریع رکاب بزنم.»
به‌هرحال او به من کمک کرده بود، نباید دعوتش را رد می‌کردم، هرچند که اصلاً حوصله نداشتم. آخر چرا باید با یک خانم پیر هم‌صحبت بشوم؟ از طرفی، او یک کمی‌عجیب و غریب بود و شاید کارهای غیرمنتظره می‌کرد.

   با این حال پیشنهاد دادم: «پس فردا؟»

   او هم گفت: «قبوله.»

   در خانه، مادرم لباس‌های کثیف را به سرعت در ماشین لباس‌شویی انداخت، پدرم از پیشرفتم در مدرسه پرسید و هیچ‌کس متوجه خراش‌های کف دستم نشد.

   گردش ما همان یک بار نبود، بلکه مرتب بیرون می‌رفتیم. اله، گیاهان و پرندگانی را نشانم می‌داد که نمی‌شناختم. او می‌دانست در کدام رودخانه می‌توان ماهیگیری کرد. همراه هم به جاهایی می‌رفتیم که در بچگی محل بازی اش بود. او واقعاً یک خانم جالب و استثنایی بود.

همیشه مواظب من بود. اگر بدون توجه می‌خواستم با دوچرخه از توی مزرعه عبور کنم، مرا متوقف می‌کرد. بدون اله، امروز نمی‌توانستم درخت بید را از درخت تبریزی تشخیص بدهم و یا قرقاول را از کبک.

   شاید به‌نظر مسخره بیاید، اما در کنار اله، من دیدن را یاد گرفتم. منظورم درست دیدن است.

   بارها و بارها به همان جایی رفتیم، که به پایین پرت شده بودم. اما یک روز اتفاقی، یا شاید هم نه، دقیقاً سر ساعت 16و17دقیقه آنجا بودیم. همان موقع، صدای غرش قطار هم به گوش رسید. احساس کردم دلم می‌خواهد مسابقه با قطار را به پایان برسانم. پاهایم داشت به خارش می‌افتاد، به‌هرحال به‌سرعت رکاب زدم و کاملاً روی فرمان خم شدم.
اله، در آخرین لحظه پیراهنم را گرفت و مجبورم کرد تا ترمز کنم. قطار یواش یواش از ما دور شد و انگار از خاطره من هم محو شد.

   ناگهان اتفاق عجیبی افتاد: لوکوموتیوران، پنجره کابین را باز کرد و برای ما دست تکان داد. از شدت تعجب، دهانم باز مانده بود. همانجا ایستادم. اله پرسید: «خوب رومان، چه دیدی؟»

   جواب دادم: «برای اولین بار لوکوموتیوران را دیدم.»

   اله، گفت: «قبلاً همیشه با عجله رکاب می‌زدی. به همین دلیل او را نمی‌دیدی.»

   سرم را تکان دادم و گفتم: «بله، درسته.»

   از چهار هفته پیش، من عضو یک کلوپ دوچرخه‌سواری به نام عقاب شده‌ام. یک‌شنبه گذشته حتی روی سکو رفتم. در یک مسابقه دور برج آب، سوم شدم. پدرم به‌قدری خوشحال شد، انگار من جایزه اسکار برده‌ام. او خواب قهرمانی مرا در المپیک 2012 یا 2016 می‌بیند. البته من هم گاهی این بازی‌ها را خواب می بینم، مثلاً خواب می‌بینم مدال طلای مسابقه‌های مردان را گرفته‌ام. مربی‌ام می‌گوید، استعدادش را دارم. فقط باید هرچه سریع‌تر وزنم را کم کنم، حدود چهار کیلو. اگر می‌دانست من چقدر ماکارونی خورده بودم، شاید این حرف را نمی‌زد.

   و اله؟ او دوچرخه مرا تعمیر کرد. هیچ‌کس نمی‌تواند مثل او دوچرخه را تنظیم و مرتب کند. وقتی سوار دوچرخه‌ام می‌شوم، می‌دانم که همه قسمت‌های آن درست کار می‌کند.
هر دو سه روز یک بار، با اله بیرون می‌رویم و آهسته و بی‌وقفه رکاب می‌زنیم. این کار دقیقاً مانند یک تمرین سخت در کلوپ، سرگرم‌کننده است. و پشت همه این قضایا، اسپاگتی هم هست. اما کسی از آن خبر ندارد، به غیر از من و اله... 

برچسب‌ها