شاید خواندن این پرونده برای همکاران روزنامهنگارم سخت باشد، روایت حادثه تکاندهندهای است که شوربختانه به نام روز خبرنگار نام گرفته است.
به گزارش همشهری آنلاین به نقل از شرق، ۱۷ مرداد سال ۱۳۷۷ زمانی که یک سال از آغاز به کار دولت اصلاحات میگذشت، یکی از بحرانهای بزرگ آن دولت رقم خورد؛ دولتی که بحرانهای ریز و درشتی را در تمام دورانش پشت سر میگذاشت. اگرچه بیشتر بحرانهای دولت اصلاحات در حوزه داخلی رقم میخورد؛ اما این نوبت آن بحران در حوزه دیپلماسی کشور رخ داد. در افغانستانی که توانسته بود از اشغال روسها خارج شود، چنددستگی سیاسی بین ائتلاف مجاهدین و دیگر گروههای سیاسی موجب شد آرامش به این کشور بازنگشته این بار، طالبان از سوی همسایه شرقی سر برآورد و بهمرور و با پرداخت پول، ولایت به ولایت پیش برود و کشور را در دست خود بگیرد. دراینحال هشت دیپلمات و یک خبرنگار ایرانی قربانی تصرف شهر شدند، قربانی بیتصمیمی یا اتخاذ تصمیم غلط در تهران و در دیگر سو، قربانی دعوای سیاسی و بیاعتمادی که در پاکستان بین طیف بینظیر بوتو و ارتش وجود داشت و نقشی که در مواجهه با افغانستان برای خود تعریف کرده بودند.
آن حادثه از همان زمان منجر به دعوایی بین طیف اصولگرا و اصلاحطلب در نقد عملکرد دولت اصلاحات شد؛ اگرچه کمتر دیپلماتهای مسئول آن زمان مجال توضیح یافتند؛ اما رسانههای زیادی مسئولیت تخلیهنشدن کنسولگری را برعهده دولت و وزارت خارجه اصلاحات میگذارند که اگرچه گزاره درستی است؛ اما مبتنی بر واقعیت نیست. نکته مغفولمانده در این ماجرا آن است که مسائل افغانستان در آن بازه زمانی در دست وزارت خارجه طراحی و مدیریت نمیشده است. شاید این خرده را نیز میتوان بر گلایههای دیگر به دولت اصلاحات افزود که درباره نهادهای بالادستی در حوزه اختیارات خود، بسیار مماشات کرد؛ اما این نکته ناگفته مانده که آنچه بالطبع باید اتفاق میافتاد، رخ نداد؛ یعنی مسائل افغانستان بعد از دولت اصلاحات به حوزه مسئولیت آقای محسن امینزاده که معاون آسیا و اقیانوسیه وزارت خارجه بود، واگذار نشد؛ بلکه طبق توافق وزیر خارجه وقت با نهادهای بالادستی، مسئولیت امور افغانستان برعهده نهاد ویژه افغانستان و زیرمجموعه آن یعنی ستاد افغانستان به ریاست آقای علاالدین بروجردی واگذار شد.
تاکنون آقای بروجردی در مصاحبهای دقیق به موضوع مزارشریف نپرداخته و تلاش من هم برای انجام گفتوگو با ایشان در این پرونده به نتیجه نرسید؛ اما حتما بخشهای ناگفته زیادی در روایت ایشان هست. آقای بروجردی در یکی از معدود مصاحبههایشان بر سر حادثه مزارشریف در برنامه تلویزیونی شناسنامه در سال ۹۳ گفته «معاونین وقت وزارت خارجه توافق نکردند که دیپلماتها و خبرنگاران را از افغانستان بیرون ببریم و قرار شد مسئولیت را به نیروهای امنیتی پاکستان محول کنیم و بهاصطلاح گوشت را به دست گربه دادیم».
درحالیکه آقای بروجردی توپ را به زمین معاونان وقت وزارت خارجه میاندازد، معاونان وقت تصمیمگیربودن در آن موعد را قبول ندارند؛ همچنین دیگران، ازجمله بازمانده حادثه، اعضای دیگر ستاد معتقدند که مسئول و تصمیمگیر تخلیه کنسولگری، آقای بروجردی بوده است.
نکته دیگری که هنوز در حد یک جدال بی نتیجه پابرجا مانده، اینکه منتقدان دولت اصلاحطلب مدعی هستند که جمعبندی وزارت خارجه وقت بعد از آن حادثه این بود که باید به افغانستان حمله شود و حتی نیرو به مرز گسیل شود؛ اما داستان هرچه بود با تدبیر و فرمان رهبری جلوی چنین اتفاقی گرفته شد گرچه واقعیت امر چیز دیگری است و کسان دیگری دنبال گسیل نیرو بودند. در این پرونده جزئیات این اتفاق را میخوانید که موضع مسئولان وقت وزارت خارجه حملهنکردن به افغانستان و پردهگشایی از هدف پاکستان دراینبین بود. از خبر نیمهتمام محمود صارمی، خبرنگار شهید خبرگزاری جمهوری اسلامی در مزارشریف، ۲۲ سال گذشته «مزارشریف سقوط کرد. هفدهم مرداد ۱۳۷۷... گروه طالبان چند ساعت پیش وارد مزارشریف شدند. خبر فوری، فوری. مزارشریف به دست طالبان سقوط کرد، عدهای از افراد طالبان در محوطه کنسولگری دیده میشوند. به من بگویید که چه وظیفهای...».
آن روز حادثه، ناصر ریگی، محمدناصر ناصری، کریم حیدریان، محمدعلی قیاسی، رشید پاریاو فلاح، نورالله نوروزی، حیدرعلی باقری و محمود صارمی به شهادت رسیدند؛ اما یک نفر در میان شهدا نبود؛ مجید نورینیارکی. هنوز هم سرنوشت او روشن نشده و فرزند این دیپلمات از نامعلومبودن سرنوشت پدر و بیتوجهیها گلایه دارد. در این پرونده آنچه را در روزهای حادثه در مزارشریف، تهران و بامیان میگذشته، میخوانید. بدون شک کسانی هستند که به وسع مسئولیتشان روایتهای دیگری از این حادثه دارند یا کسانی که نامشان در این پرونده برده شده که میتوانند درباره حوزه مسئولیت خود و این حادثه برای روزنامه «شرق» بنویسند.
گفتوگو با تنها بازمانده حادثه تلخی مانند مزارشریف، تکاندهنده است؛ درعینحال مصاحبه با اللهمدد شاهسون که تنها بازمانده حادثه تلخ ۱۷ مرداد ۱۳۷۷ است، حیرتانگیز نیز هست. او با گذشت ۲۲ سال از حادثه و تألماتی که بر او رفته، حادثه را با جزئیات به یاد دارد. در این گفتوگو از آنچه پیش از حادثه در مزارشریف میگذشت و آنچه بعد از حادثه رخ داد، با او گپ زدیم.
- از چه زمانی در مزارشریف بودید و از سوی کدام نهاد مأموریت داشتید؟
من دوم اردیبهشت سال ۷۷ عازم مزارشریف شدم؛ در راستای مأموریتی که به من محول شده بود و ۱۷ مرداد ۷۷ هم که حادثه حمله به کنسولگری پیش آمد. من در مجموع حدود سهماهونیم آنجا بودم.
- از لحاظ نهادی و سازمانی به وزارت خارجه وابسته بودید؟
من سرهنگ ارتش جمهوری اسلامی ایران هستم و در همه جای دنیا متداول است که بعضا نیروهای نظامی مأموریت پیدا میکنند در وزارت خارجه فعالیت کنند. من هم از سازمان خودم به وزارت خارجه منتقل شدم و از سمت وزارت خارجه مأموریت داشتم.
- در مزارشریف چه سمتی داشتید؟
بهعنوان کارمند دبیرخانه به مأموریت رفتم، ولی چون نظامی بودم، میتوانستم در صورت نیاز کمکهای نظامی هم انجام دهم.
- گویا زمان حادثه در کابل سفارت نداشتیم؟
بله سفارت بسته شده بود.
- علت بستهشدن سفارت و بازماندن کنسولگری چه بود؟
چون کابل سقوط کرده و دست طالبان بود.
پیش از سقوط، افراد سفارت خارج شده بودند.
افراد سفارت هم بودند؛ تعدادشان خیلی کم بود. بر اساس گفته دوستانی که آنجا بودند، طالبان درِ سفارت آمده بودند و مشکل چندانی ایجاد نکرده بودند و هم در آنجا و هم در هرات گفته بودند تحت نظر ما هستید و رفتوآمدتان تحت کنترل ماست. کنسولگری مزارشریف را به صورت سفارت موقت درآوردند و تقریبا زمانی که ما رفتیم، سفیر (آقای حدادی) مستقر شد.
- ایشان زمان حادثه کجا بود؟
آقای سفیر دو، سه روز قبل به اتفاق چند نفر دیگر از بچهها آنجا را ترک کردند.
- خانم شهید صارمی قبلا در مصاحبهای گفتهاند آقای بروجردی به شهید صارمی اصرار کرده که برگردد و با همان پروازی که شهید صارمی به افغانستان رفته، آقای بروجردی به تهران برگشته است؛ شما تأیید میکنید؟
من و شهید صارمی ارتباط بسیار نزدیکی داشتیم. انسانی فوقالعاده و بسیار زحمتکش، دلسوز و در مسئولیتش پرتلاش بود. با هم تبادل اطلاعات و مشورت میکردیم. ما باهم هماتاق بودیم و یکی از همان شبها آپاندیسش عود کرد و همانجا پزشکی او را عمل کرد و سپس به ایران منتقل شد. بعد از مدت استراحت، به دستور آقای بروجردی به مزارشریف برگشت. وقتی ایشان به مزار آمد، آقای بروجردی تهران بود، ولی سفیر با همان هواپیما مجوز گرفت که آنجا را ترک کند و با چند نفر از همکاران بیرون آمدند.
- زمانی که حادثه رخ داد، آقای بروجردی ایران بود؛ درباره وضعیت کنسولگری یا تخلیه نظرشان چه بود؟
آقای بروجردی کم میآمد یا هر وقت میآمد، برای جنبههای خاصی میآمد. ایشان آن زمان ایران بود و حتی سفیر هم خیلی شرایط آنجا را با توجه به مسائلی که ما هم میگفتیم، متوجه نبود. خیلی التماس کرد که در این شرایط صلاح نیست اینجا بمانم. با توجه به اینکه وزارت خارجه یا آقای بروجردی تأکید داشتند که بمانید، ولی ایشان آقای بروجردی را راضی کرد چند روز قبل از حادثه به ایران برگردد.
- چند نفر در مزار ماندید؟
۱۰ نفر. من یک دوره زبان پشتون را گذراندهام و با توجه به تخصصم، تسلطی به امور منطقه داشتم. از یکماهونیم قبل مرتب نامه میزدم به وزارت خارجه که در شرایط جنگی فعلی صلاح نیست اینجا بمانیم و به آقای بروجردی هم مرتب میگفتم، ولی آنها به هر دلیل نظرشان این بود که سفارت ایران در آنجا دلگرمی برای شیعیان است و تأکید داشتند بمانید. حتی پیشنهاد کردیم در مقطعی که جنگ و شرایط خاص است، به ترمذ در ازبکستان برویم که قبول نکردند. آنها بیاطلاع از جریانی بودند که میگذشت؛ اما ما کاملا مطلع بودیم. هر حرکت و پیشرفتی از طالبان که به سمت شمال بود، شهر به شهر را کاملا در جریان بودیم.
- زمانی که آقای حدادی به تهران برمیگشت، در فضای کنسولگری بین شما ۱۰ نفر نارضایتی وجود نداشت که مقام ارشد میرود و شما آنجا ماندهاید؟
آنجا در حقیقت شهید ریگی سفیر بود. دو، سه ماهی که من آنجا بودم، شاید آقای سفیر ۴۰ روز بیشتر نبود. دائما در ایران بود و دنبال مسائل خاص خودش و متأسفانه بسیار ضعیف عمل میکرد و بار قضیه روی دوش آقای ریگی بود. آقای سفیر چندان اختیار عملی نداشت.
ولی بالاخره ایشان از وضعیت ویژهاش بهعنوان سفیر استفاده کرده و آنجا را ترک کرد، ولی به شما اجازه ترک محل را نمیدادند.
حتی با آقای بروجردی که تصمیمگیرنده بود، صحبت میشد و به ایشان میگفتیم که بهتر است بچهها آنجا را ترک کرده و جابهجا شوند. نظر وزارت خارجه یا آقای بروجردی این بود که اعضای تیم همانجا بمانند.
- یادتان هست آخرین نامهای که درباره لزوم برگشت به تهران فرستادید، چند روز قبل از حادثه بود؟
من روزانه به تهران مطلب میدادم و تأکید میکردم. حتی دوستان من که در تهران بودند، میگفتند آنقدر بر این قضیه تأکید میکردید که میگفتیم ترسیده است. حتی یادم میآید ژنرال دوستم همان روز به شهید ریگی زنگ زد که بیاید دنبال اعضای کنسولگری و ما را ببرد. اما شهید ریگی گفته بود نه.
- طالبان قبل از رسیدن به مزار شهربهشهر پیش آمدند تا اینکه به حومه مزار شریف رسیدند. چند روز طول کشید طالبان از حومه به مزار آمد و ساختمان کنسولگری چندمین هدف بود؟
روش حامیان طالبان بهویژه پاکستان در آن مقطع اینطور بود که هر شهر و منطقه را که میخواست بگیرد، فرماندهان آن منطقه را خریداری میکرد و بدون کشتوکشتار منطقه را تصرف میکرد. فقط یک درگیری در حومه میمنه با حزب حرکت اسلامی داشتند و در آنجا ۳۰، ۴۰ نفر از حرکت اسلامی کشته شدند اما در کل خیلی کم تلفات داشتند؛ از جمله در مزارشریف. بعد از چند روز که در حومه مزارشریف ماندند، یک روز صبح زود منطقه را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آقای محقق با ژنرال عرب که فرمانده لشکر ۱۸ بلخ بود، صحبت میکند و ایشان میگوید از طرف کودبرق طالبان وارد مزار میشود. لشکر ۱۸ بلخ هم تقریبا عکسالعملی نشان نداده و شهر در حال سقوط است، چه کار کنیم. اینها تصمیم گرفتند با هلیکوپتر شهر را ترک کنند. من دوستان را بیدار کردم و گفتم طالبان وارد مزار شده است. همه از جمله شهید صارمی بیدار شد که اتاقش روبهروی سفارت بود و با توجه به اینکه آپاندیس عمل کرده بود، دستگاههایش را در اتاق خودمان به سفارت آوردم و ایشان آخرین پیامش را آماده کرد که وضعیت مزارشریف را گزارش میکرد و ارسال شد.
- چند نفر در آن حادثه وارد کنسولگری شدند؟
جلسهای داشتیم که طالبان اگر آمدند، چه کسی در را باز کند و چه بگوید.
یعنی کاملا مطمئن بودید که میآیند.
سقوط را حتمی میدیدیم و جلسه گذاشتیم. در حال صحبت بودیم که در را محکم زدند. در بسته بود و ماشینها داخل فضای کنسولگری بود و عوامل نگهبانی و تأمین امنیت هم که از بچههای حزب وحدت بودند، همه آنجا را ترک کرده بودند. ما خودمان داخل مجموعه بودیم. شروع کردند به درزدن. با توجه به اینکه شهید فلاح چند سال در افغانستان بود و حتی در هرات زمانی که طالبان وارد شد، آنجا بود و صحبت کرده بود، گفت خودم در را باز میکنم که صحبت کنم. با توجه به اینکه ما مصونیت سیاسی داشتیم، انتظارمان این بود که به ما میگویند زیر نظر ما هستید و حق ترک محل را ندارید. درعینحال که شک داشتیم و طی نامهها میگفتیم اینبار خطرناک است و بهتر است اینجا را ترک کنیم اما از نظر دیپلماتیک انتظار داشتیم به ما آسیب نزنند. شهید فلاح در را باز کرد، درحالیکه همه ما بهجز شهید حیدریان، همکار آقای فلاح که هنوز در اتاق خودش بود، در زیرزمین بودیم. حدود ۱۰، ۱۲ نفر وارد شده و به زیرزمین آمدند و از ما سؤالاتی کردند که بقیهتان کجا هستند و سلاحهایتان کجاست. شروع به گشتن سفارت کردند و شهید حیدریان را بعد از لحظاتی به جمع ما آورده و ما را به اتاق همکف منتقل کردند.
- زمانی که طالبان وارد کنسولگری شد، ارتباط شما با تهران قطع بود یا تلفن ماهوارهای کار میکرد.
من وقتی با سیستم الکترونیکی خودم صدای آقای محقق را که آن زمان وزیر کشور بود و الان هم معاون رئیسجمهور است، شنیدم که با ژنرال عرب صحبت میکرد گفت طالبان از کودبر وارد شدند چه کار کنیم، گفتند با هلیکوپتر برویم، همانجا من تشکیلاتم را جمع کردم. بچههای وزارت تلفن داشتند. در آن زیرزمین که ما را به گلوله بستند از آن تلفن استفاده شد. شهید ریگی با مشهد تماس گرفت. در آن اتاق دو نفر بالای سر ما بودند، من با یکی پشتون صحبت میکردم و میگفتم ما از نظر سیاسی مصونیت داریم و حق ندارید با ما برخورد کنید که اصلا حرفهای من را متوجه نمیشد. یک آدم نیمهوحشی بود. گفتم با رئیستان صحبت کنید که چرا اینطور رفتار میکنید. این فرصتی شد که شهید ریگی پشتسر من چهارزانو نشسته بود و با مشهد تماس گرفت و آخرین وضعیت را اطلاع داد. حتی من گفتم بگو، کمک کنند.
- یعنی شهید ریگی مخفیانه با مشهد صحبت میکرد؟
بله. ایشان پشت سر من نشسته بود و من با نگهبانها صحبت میکردم. نمیدانم چطور شد که تلفن قطع شد اما شهید ریگی با مشهد صحبت کرد.
- با چه کسی صحبت کرد؟
با نمایندگی وزارت خارجه در مشهد صحبت کرد و صدای ضبطشدهاش هست که گفت طالبان آمده و الان وضعیتمان اینطور است.
- و چند دقیقه بعد شما را به رگبار بستند.
بله شنیدم گروه اصلیشان از پلههای آهنی به زیرزمین میآیند. دم در که رسیدند، من از جایی که صحبت میکردم عقب آمده و در جمع بچهها ایستادم. وارد که شدند گفتند کنار دیوار بایستید و شروع کردند بهصورت تکتیر تیراندازی کردن. همیشه این صحبت شده و بعضا گفتند به رگبار بستند. ولی اینطور نبود.
در وهله اول پاهای ما را نشانه گرفتند. دو، سه تیر که زدند، خودم را به حالتی که تیر خوردهام زیر میز انداختم و سرم را زیر میز بردم و دستهایم کف زمین بود و دوپایم را روی هم بهصورت عمودوار قرار دادم. تعدادی تیر که زدند سروصدای ناله بچهها میآمد. شهید ریگی را زدند که به پشت روی پاهای من افتاد و چند ثانیه بعد شهید شد. حتی در فیلم سینمایی به آقای برزیده ایراد گرفتم که ایشان صحنه را طوری درست کرده که یک نفر میبیند من زندهام و دلش میسوزد شلیک نمیکند؛ اینطور نبود.
وقتی تیراندازی تمام شد، از پشت میز که پنج سانت از زمین فاصله داشت، گودی میز به سمت داخل اتاق بود، دیدم که حرکت میکنند. چشمهایم را بسته بودم و اشهدم را گفته بودم و منتظر بودم که به من هم تیراندازی کنند. چشمهایم را باز کردم و کف کفش یکی از آنها را دیدم که در حال بیرونرفتن است، همچنان نفسم را حبس کردم تا اینکه دور شدند تا جایی که صدایشان قطع شد. از زیر میز بلند شدم و شهید ریگی را از روی پایم برداشتم و دیدم پایم خونی است. پایم را میتوانستم تکان دهم. پنجره کوچکی در زیرزمین به سمت حیاط بود که از آنجا به حیاط نگاه کردم. دیدم کسی نیست.
خواستم با تلفن شمارهگیری کنم. بوق داشت ولی چون عجله داشتم، نتوانستم شماره بگیرم. شهید نوروزی روی میز کامپیوتر به شکم افتاده بود و تیر خورده بود. برگشت نگاه کرد و گفت شاهسون سوختم، خلاصم کن. من شروع کردم به گریهکردن و گفتم نوروزی جان ببینم چه خاکی به سرم میکنم. همان زمان نوری صدایم کرد، به پشت گوشه دیوار افتاده و گردنش به دیوار تکیه داشت. سردار ناصری هم به پشت روی شکم افتاده و تمام کرده بود. احساس کردم نوری هنوز ممکن است حال بهتری داشته باشد. شهید ناصری را بلند کردم و کنار گذاشتم. زیر بغل نوری را گرفتم و دیدم روی پاهایش تیر خورده و تعادل هم ندارد. دو قدم که حرکتش دادم، رنگش زرد شد.
به گوشه میزی که زیرش بودم، تکیه دادم و درحالیکه گریه میکردم، گفتم نوری جان، ببینم چه کار میتوانم بکنم. نظرم این بود که هرچه زودتر باید از این فضا خارج شوم؛ چون ممکن است گروه دیگری بیایند. از سفارت خارج شدم، در کوچه کناری که تعدادی از بچههای حزب وحدت فرار میکردند، دویدم. دو پیچ در کوچه بود. از سمت راست یک نفر گفت چه خبر است، کجا میدوید. سید من را دیده بود. گفتم سید تو هستی. من نزد تو میآیم. کسانی که میرفتند، رفتند و من به حسینیه نزد سید رفتم. به طبقه بالا که رفتم و نشستم، گفتم نوری زنده است. میتوانی برای آوردنش بروی. گفت الان تیراندازی است، جرئت نمیکنم. یک نفر دیگر گفت شب میروم میآورم.
میخواستم پایم را با سوزن بدوزم و سوزن و نخ درخواست کردم که گفتند دکتر هست. گفتم نه هیچ حرفی از من به کسی نزنید. همانجا پولی در جورابم قایم کرده بودم که سید دید و صد دلار برای هزینهها به او دادم. چهار روز آنجا بودم و میخواستم با سید به سمت کوه بروم و به نیروهای حزب وحدت بپیوندم که راه بسته بود. آنجا اسیر شدیم و بهنوعی نجات پیدا کردیم. دوباره به حسینیه برگشتیم و از روز بعد سید آخر شب گفت اجازه دادند اتوبوسهایی که به سمت شبرقان میروند، مسافر ببرند. گفتم بهترین خبر است. اگر به سمت شبرقان برویم، به ایران نزدیک میشویم و هر طور شده، برویم.
خانواده سید هم گفته بودند ما هم میآییم و زن و بچه دکتر که شهید صارمی را به ایران آورده بود و برادر سید بود و من تا آن لحظه نمیدانستم برادر سید است، گفتند ما هم میآییم. یک خانواده جمع شدیم و صبح از ایستگاه بازرسی عبور کرده و به شبرقان آمدیم. باز راه بسته بود، به مرکز افغانستان رفتم، بخشی از راه را با الاغ و پیاده رفتیم. با ماشین طالبان به سمت میمنه رفتیم و در نهایت قیصر، المار و هرات.
- در این مدت وضعیت پایتان چطور بود؟
در خانه سید که خواستم پایم را بدوزم؛ چون خیلی درد داشت، نتوانستم. درخواست بتادین کردم و گفت بتادین و باند دارم. پایم را بستم. بعضی جاها از پایم خون میریخت؛ ولی در مجموع مرتب پانسمان عوض میکردم. در هرات تقریبا پایم عفونی شده بود.
- در همه این مدت نتوانستید با ایران ارتباط بگیرید؟
روز اول سید دنبال مخابرات رفت و گفت همه جا بسته است. بعد احساس کردم خطرناک است که ارتباط بگیریم؛ چون گروهی دنبال ما بودند. سید اشتباهی کرده بود که باعث شد یک گروه ما را دنبال کنند. اگر ارتباط میگرفتیم، صحبتهایی که میشد، برای من بیشتر خطر ایجاد میکرد.
- در همه آن مدت شما در هیئت یک افغانستانی لباس پوشیدید؟
داخل کنسولگری من لباس افغانها را پوشیدم؛ اما در خانه سید لباس مندرس افغان و شال و جلیقه و شلوار کهنه پوشیدم و تیپ افغانستانی داشتم. آشنایی به زبان هم به من کمک میکرد. زمانی که سوار اتوبوس شدم، به سید گفتم من از اینجا لال هستم؛ چون از لهجه من متوجه میشوند. از آنجا من بهعنوان برادر سید که زن و بچهاش بر اثر بمباران از بین رفته و از آن زمان لال شده، حرکت کردیم. در ایستهای بازرسی هم به ما دستور دادند که حرف بزن که من نقش لال را بازی کردم.
- ماجرای تلفن به پاکستان چه بود؟
از زیرزمین که به اتاق همکف منتقل شدیم، تلفنی بود که شهید ریگی تماس میگرفت. یکی از افراد که سفیدپوست بود، گفت میتوانیم با تلفن به پاکستان تماس بگیریم؟ بچهها (فلاح یا ریگی) گفتند بله؛ اما جلوی ما تماس نگرفت. اگر تلفنی در بالا بود و بعدا تماس گرفتند، ما مطلع نشدیم. همانجا بود که جیبهای ما را گشتند و من همانجا بخشی از پولم را در جورابم گذاشتم.
- از همان جمله نتیجه گرفتید که مهاجمان پاکستانی هستند؟
بله و از دو، سه مطلب دیگر. یکی اینکه آنها بلافاصله آنجا را ترک کردند و در فاصله ۲۰ دقیقه بعد طالبان اصلی آمدند. آقای عبدالمنان نیازی، فرمانده نیروهای طالبان، در آن منطقه آمد. من شب در منزل سید از رادیو برحسب اتفاق مصاحبه ایشان با بیبیسی را شنیدم که گفت ما در کنسولگری آمدیم و دیپلماتهای ایران نبودند و اگر کشته شدهاند، در هنگام فرار با نیروهای حزب وحدت در مواجهه با طالبان ممکن است اتفاق افتاده باشد؛ ولی وجود اعضای سفارت در محل را کاملا کتمان کردند؛ اگرچه همان شب جنازهها را منتقل کردند و در مدرسه سلطانیه پشت سفارت در گودال انداختند که سید این گزارش را به من داد. گروه عبدالمنان نیازی جنازهها را با گاری پشت مدرسه برد. بعد که به ایران آمدم و جریان را تعریف کردم، آنچه را که گفتم، تأیید کردند و به وزارت خارجه نامه زدند و گفتند شاهسون درست میگوید؛ اما اشکال از وزارت خارجه ایران بوده که نیروهایش را در شرایط جنگی خارج نکرده.
- چند روز بعد به ایران رسیدید؟
۱۹ روز طول کشید تا وارد مرز شدم. به هرات که آمدم، امید داشتم وارد کنسولگری شوم که همان روز کنسولگری را آتش زده بودند و بچههای ما هم دو روز قبل آنجا را ترک کرده بودند. من اهل مشهد هستم و در همسایگی ما خانوادهای قناد بودند که پدرشان در هرات قنادی میکرد. با سید مغازه را پیدا کردیم و با کمک پسرشان به مرز رفتیم. بعد از چهار روز که مرز شلوغ بود و سازمان ملل تبادل نیرو میکرد، به اتفاق وارد شدیم. بین منطقه مشترک مرزی، یک گاری دستی بود که خانوادهای میآمدند و من یک سرش را گرفتم و به نیروهای مرزی رسیدم و سرباز نیروی انتظامی را که دیدم، خاک ایران را بوسیدم و گفتم من را نزد فرمانده خود ببر. پاسگاه مرزی دوغارون بود. چون پاسپورتم را دست خانمها داده بودم که پنهان کنند، آنجا گفتم برای من ارتباط برقرار کنید. مستقیما با نمایندگی وزارت خارجه در مشهد تماس گرفتم و گفتم شاهسون هستم، بچهها شهید شدهاند و ایشان سریع آمد. به مرز که آمدم، بچههای وزارت خارجه دنبالم آمدند و با همان لباس به تهران و ستاد افغانستان رفتم و ماجرا را تعریف کردم.
- در ستاد افغانستان چه کسانی بودند؟
بروجردی، طاهریان، تعدادی از وزارت خارجه و ارگانهای دیگر. جمعی منتظر بودند.
- آقای بروجردی و طاهریان به شما چه گفتند؟
وقتی ماجرا را گفتم، سؤالی برایشان نمانده بود. از همان زمان تا به حال که بیستوخردهای سال گذشته، هنوز کسی نیامده بگوید تو فلان مطلب را اشتباه یا اضافه و کم گفتی. حتی وقتی طالبان در انزوا قرار گرفت و مجبور شد پیکر شهدا را بدهد و ۵۰ نفر اسیر را آزاد کرد، پیکر شهید نوری را که آوردند، بعد از آزمایش دیانای مشخص شد که ایشان نیست و هنوز پیکر ایشان نیامده. احتمالا زنده بوده و به جای دیگری منتقل کردهاند و آنجا شهید شده.
- در مصاحبههای قبلیتان از نامهربانیها صحبت کردهاید. شما روایتتان را در وزارت خارجه گفتید؛ اما آن زمان مقامات در سطح ستاد درگیر این موضوع بودند که با افغانستان وارد جنگ شوند یا نه. حال اینکه گزارش شما مانع شده یا جمعبندیهای خودشان مشخص نیست و نمیتوانیم خیلی وارد این بحث شویم.
اتفاقا اجازه دهید وارد شویم. من در همان جلسه گفتم اشتباه کردید. من با امیر موسوی که فرمانده کل ارتش است، به قرارگاه تاکتیکی رفتیم و آنجا خیلی تأکید کردند که این حرکت اشتباه است و از نامههایی که زدم، سلسله مراتب طی شده و بالاترین مقامات در جریان نامههای من بودند. این نکته مهم است. در دور دوم انتخابات کلیپی از آقای روحانی پخش شد که ایشان گفت شاهکار دوران مسئولیتش این بوده که در مکه بوده و جلوی جنگ ایران و افغانستان را گرفته. خودش گفته بود در مکه بودم (آن زمان دبیر شورای امنیت ملی بود) و به من گفتند قصد عملیات به افغانستان داشتند و من حج را نیمهکاره گذاشتم و به ایران برگشتم و به استناد صحبتهای تنها بازمانده حادثه (یک اشاره کوتاه میکند و اسمی نمیبرد) متوجه شدیم isi پاکستان بوده و نامه زدم و (نگفت نامه را به چه کسی نوشته) و جلوی جنگ را گرفتم.
پس مطالب ما به مسئولانی که باید، رسیده. به استناد همین مطالب پی بردند که مقصر کیست و اگر من نمیگفتم، کلا بیدار نمیشدند. مهاجمان پاکستانی بودند. الحمدلله که از جنگ جلوگیری شد، چه آقای روحانی یا هر مقام دیگری که مسئولیت داشته و جلوی این مسئله را گرفته، کار بزرگی بوده. متوجهشدنش هم خیلی مهم است.
چندیپیش در اینترنت دیدم که آقای سلیمینمین گفته من (شاهسون) جلوی جنگ را نگرفتم. از یک نظر درست است؛ چون من یک کارمند بودم و نمیتوانستم چنین تصمیمی بگیرم؛ اما نکته اینجاست که من بهعنوان یک عضو آن مجموعه که زنده ماندم، باید توضیحات را ارائه دهم و تصمیم را مقامات بالا بگیرند.
- آقای بروجردی پاسخش به شما در آن جلسه چه بود؟
پاسخی نداشت. به دنبال مطلبی میگشت که از طرف من حرفی زده شود که به نفعش باشد. دید همه مطالب گویای ضعفش است. از همانجا رابطهاش را با من تقریبا قطع کرد؛ درحالیکه مقامات دیگر مرتب تماس داشتند؛ ولی ایشان مایل نبود در این قضیه تماس بگیرد. بعدا آقای جعفریان که مستند «چه کسی ما را کشت» را ساخت و دوست دیگرمان که مستند «دلباخته» را ساخت، با آقای بروجردی گفتوگو کردند و ایشان کمی طفره میرفته و اشاره میکرده که آقای خرازی با من مشکل داشته و مسئول بوده. تقریبا از مسئولیتش شانه خالی کرده.
- بعد از این حادثه در شغلتان ماندید؟
از سال ۷۷ تا ۸۲ باز هم مشغول بودم و بیشتر تهران بودم. به سازمان خودم در ارتش برگشتم. برابر قانون باید به من مدال و درجه میدادند؛ ولی هیچکدام از این کارها نشد. حتی همسرم تحت فشار روحی و روانی فوت کردند. خیلی نامه نوشتم که ایشان مشکل دارد و نمیتوانیم این شرایط را ادامه دهیم و باید به جایی برویم که فضا خلوتتر باشد و اجازه دهید به مشهد برویم. میگفتند احتیاج داریم در تهران بمانی. زمانی که همسرم فوت کرد، درخواست بازنشستگی دادم؛ چون نمیتوانستند خواستههای من را اجابت کنند. دو، سه سال قبل از بازنشستگی درخواست دادم.
- در صحبتهایتان گفتید هم به ستاد افغانستان اطلاع میدادید که وضعیت بد است و هم به ارتش. از لحاظ سازمانی میتوانستید با ستاد افغانستان که نهادی در وزارت خارجه بود، نامهنگاری کنید یا نه. اصلا گزارشهای شما به دست ستاد افغانستان میرسید یا نه؟
من از طرف ارتش و وزارت خارجه مأمور بودم طبیعتا تابع قوانین و ضوابط وزارت خارجه و به عبارتی در آن مقطع پرسنل وزارت خارجه بودم. سازمان خودم هم نیازی داشت. اگر آنجا کاری را انجام میدادم به سازمان خودم هم اطلاع میدادم. آنها هم آن را به وزارت خارجه منتقل میکردند. خودم هم هرروز خلاصهای از وضعیت منطقه را به سرپرست آن زمان وزارت خارجه منتقل میکردم. هر روز غروب با آقای ریگی ملاقات داشتم و گزارش وضعیت را میدادم. تقریبا نظر اغلب بچهها این بود که بهتر است جابهجا شویم ولی با توجه به اینکه آنها سابقه زیادی در افغانستان داشتند و دستشان بازتر بود، ضعیف عمل کردند. اما کسی که در این موضوع مسئول قضیه بود و در جلسات صحبت میکرد و تصمیمساز بود، آقای بروجردی بود. آقای امینزاده، معاون وزارت خارجه بود. من نمیدانم آیا آقای بروجردی آنقدر استقلال تصمیمگیری داشت یا نه؟ آقای خرازی در جایی وقتی آقای جعفریان ایشان را زیر سؤال برده بود، گفته بود خبر نداشتم. از یکی، دو ماه قبل مرتب خطر گزارش داده شده و گفته بودیم که بهتر است جابهجایی انجام شود اما بازهم آقای بروجردی تأکید داشت بمانیم.
تصمیم دراینباره را باید آقای بروجردی میگرفت و در این صورت همان روز صبح این کار انجام میشد. کمااینکه آن روز صبح سردار موسوی که از جای دیگری به آنجا آمد و حتی به من گفت که قصد داریم از اینجا برویم. گفتم پس وسایلمان را جمع کنیم. شاید نیمساعت بعد شهید ریگی آمد و دید من وسایلم را جمع میکنم، گفت به ما دستور رفتن ندادهاند. آقای موسوی به اتفاق یکی از دوستان دیگر توسط سیدی که من همراهش آمدم و راننده سپاه بود، به جاده مارمل رفتند و خارج شدند. ولی وزارت خارجه دستورش این بود که ما بمانیم. آقای بروجردی ما را به دست سفارت پاکستان سپرده بود. با اینکه بسیار فکر اشتباهی بود و شرایط آنطور نبود که چنین طرحی را پیاده کنند؛ ما را به آنها سپرده بود که حافظ منافع ما باشند، درحالیکه همانها آن کشتار را انجام دادند.
- پس از سال ۸۲ که بازنشسته شدید، زندگی غیرشهری دارید.
بله.
- در این ۲۲ سال بعد از حادثه تلخ مزار به آن شهر برگشتهاید؟
سال اول از طریق اداره تماس گرفتند که آقای برزیده میخواهد این ماجرا را به فیلم سینمایی تبدیل کند، شما همکاری کنید. چندین مرحله ماجرا را برای ایشان روایت کردم و حتی خدمت مرحوم سیفالله داد، معاون امور سینمایی گفت کاش من بازمانده را نساخته بودم و این فیلم را میساختم. آقای برزیده چندین سال طول کشید که مجوز ساخت فیلم را بگیرد و این فیلم هرچند ضعیف، ساخته شد. ۱۳ سال بعد آقای جعفریان پیشنهاد کرد به مزارشریف برویم که محل حادثه را از نزدیک دیدیم که دست سازمان دیگری (غیرایرانی) بود و احتمالا اجاره کرده بودند. سفارت بهجای دیگری منتقل شده بود. با آن سازمان هماهنگی کردند و اجازه خواستند که یک ربع از آن ساختمان بازدید کنیم. زمانی که وارد ساختمان شدم، دقیق توضیح دادم.
- از بهیادآوردن شهر مزارشریف و افغانستان حس بدی دارید.
طبیعتا اینطور است؛ چون حادثه بسیار تلخی برای ما رخ داد. بههرحال با دوستانمان مدت زیادی بودیم.
- الان اخبار افغانستان را دنبال میکنید؟
من در مسیر کاری دیگری هستم و در حقیقت نامهربانی آقایان هم باعث شده که خیلی نسبت به این موضوعات سرد شوم. مطمئنم اگر توضیحات من نبود، ممکن بود وارد جنگی شویم که یک باتلاق بود.