این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای مدرسهی مجازی وگروه مافیادر روزهای کروناست که در دفتر خاطراتم مینویسم؛ باشد که بماند به یادگار، برای آیندگان!
یکشنبه، نوزدهم مرداد
متین، همین امروز، بخشی از ویدیوی انفجار بیروت را در گروه به اشتراک گذاشت؛ انفجاری مهیب و تکاندهنده! در کسری از ثانیه، آرزوهای صدها نفر رفت روی هوا!
آخر یکی نیست بگوید چرااین همه «نیترات آمونیوم» را روی سر هم ریختید و اینهمهسال انبار کردید؟ موهای عروس خاورمیانه، یعنی لبنان، حسابی پریشان شد و دل من نیز هم!
البته صدبار به این متین بیمزه گفتم که در گروه مافیا، اخبار غمانگیز نفرست؛ اما گوشش بدهکار نیست. هی میگوید تو چهقدر تیتیش هستی و از این چرت و پرتها! ولی بحثمان به جاهای خوب کشید:
یاور: متینجان، کلهی من و تو عین یه کوزهی آبه، اگه هی توی اون آب سیاه بریزی، کمکم همهی کوزه پر از آب سیاه میشه.
فرزاد: مثال تو وقتی درسته که ما حق انتخاب داشته باشیم؛ یعنی یهسطل آب تمیز،دم دستمون باشه و یهسطل آب کثیف! و به اختیار خودمون یکی از اونها رو برداریم و بریزیم تو کوزه. اما همهی زندگی که اینجوری نیست، توی کوزهی ذهن ما، چه بخوایم چه نخوایم، هم خبر خوب ریخته میشه و هم خبر بد.
یاور: قبول! اما میتونیم راه نفوذ اخبار غمانگیز رو ببندیم! مثلاً من یهبار فیلم ترسناک دیدم و تا ماهها از هر سایهای میترسیدم. اما دیگه فیلم ترسناک نمیبینم!
احمد: نمیشه بچهها! همین دیروز روی دیوار همسایهی سر کوچهمون، پارچهی سیاه نصب کردن، اعظمخانوم کرونا گرفت و از دنیا رفت. اعظمخانوم زن خیلی خوبی بود. وقتی براشون نذری میبردم، هم تو کاسهی مامان یهچیزی میریخت، هم یه هدیهی اختصاصی هم به من میداد، کتاب «هستی» فرهاد حسنزاده رو اون هدیه داد! خب من که نمیتونم خودم رو بزنم به کوچهی علیچپ و برای اینکه غمگین نشم، اطلاعیهی اعظمخانوم رو نبینم...
من: خدا رحمتش کنه. راست میگی احمد! انگار تو این دنیا از غم و درد،نمیشه دَر رفت؛ قبول، پس چه گِلی به سرمون بمالیم؟
فرزاد: یهبار مامان، مثال خوبی زد. میگفت غم و درد، مثل یه خونه توی
مسیر زندگی ماست. باید داخل اون شد؛ اما ساکن اون نشد. یعنی اونجا متوقف نشد، یعنی کمی اونجا بمونی و بعد... از اون خونه خارج بشی!
احمد: من کلی برای اعظمخانوم گریه کردم، یعنی دردم رو بیان کردم؛ حالا البته احساس بهتری دارم.
فرزاد: پس بیاین غم و اندوه مردم بیروت هم باور کنیم، نه اینکه اون رو ندیده بگیریم...
من: قبول؛ پس لااقل بیاین کمی هم دربارهی اون حرف بزنیم تا بهقول احمد، کمی سبک بشیم و توی اون غم، نمونیم... پس سلام به بیروت!
گراز بیآبرو!
سلام دفترم! خوبی؟ دیروز در گروه مافیا، بچهها عکس پیرمردی با وضعی نامناسب را به اشتراک گذاشته بودند که بدو بدو در کنار برکهای، گرازی را تعقیب میکرد تا لپتاپش را پس بگیرد. انگار پیرمرد با خیال راحت، کنار برکه نشسته بوده و گراز ناقلا هم که از کیسهی زردرنگ لپتاپ، خوشش آمده، آن را به نیش گرفته و الفرار! البته شاید حیوان بیچاره فکرش را هم نمیکرد که پیرمرد سمج، با آن تیپ و قیافه و بدون توجه به خندههای حاضران، او را دنبال کند؛ بههمین دلیل هم غافلگیر شد و بالأخره هم از رو رفت و لپتاپ را رها کرد.
دفترم! در گروه، اول کمی بگوبخند کردیم، اما بعد به این فکر کردم که اگر من جای آن پیرمرد بودم، چه میکردم؟ آیا بدون هیچ ملاحظهای، با همان وضع ناجور، دنبال گراز زبل میدویدم تا به لپتاپم برسم؟ یا اینکه اول، لباسمناسب میپوشیدم، سپس زلفهایم را شانه میزدم، آنگاه لبهی شلوارم را از توی جورابم در میآوردم تا نکند جلوی در و همسایه آبرویم برود و... بعد، دنبال گراز خوشبخت میدویدم؛ گرازی که حالا احتمالاً صدها متر از من فاصله گرفته؟
انتخاب مسیر بر سر این دوراهی، همیشه برای من سخت بوده و هست! مسیری که یکی از خیابانهایش به آبرو خواهد رسید و خیابان دیگر به حق و حقیقت!
سر کلاس، وقتی معلم، بچهها را سر کار میگذاشت، آیا اعتراض کنم یا بهخاطر نمره و یا حفظ آبرو، لام تا کام حرفی نزنم؟ وقتی بابا، کوچهی یکطرفه را دوطرفه تصور میکند، غُر بزنم یا بهخاطر لطفهایی که به من کرده و میکند، زیپ دهانم را ببندم؟ آن روزی که سر کلاس، ناخودآگاه، بدون اینکه حتی بغلدستیام هم بویی ببرد، صدای سوتی عجیب از دهانم بیرون جهید، وقتی آقای ریاضی کچ را به طرف جاکچی پرت کرد و گفت: «بیمعرفت! اگه خودت رو معرفی نکنی، از همهی بچهها یک نمره کم میکنم!» بهخاطر بچهها، دستم را بالا ببرم و خودم را لو بدهم، یا برای حفظ آبرو...
وای که چه دوراهی غریبی است این دوراهی!
خواب عمیق!
دفترم! خودت که شاهد بودی؛ حدود یک ماه پیش، درست وقتی امتحانهای آبکی آنلاین آخر سال به پایان رسید؛ پدرجان، آن خبر غمانگیز را گفت: «صاحبخونه، زنگ زده و میگه که میخواد خونهش رو بفروشه!...» تکلیف روشن بود؛ بالأخره خانهبه دوشی است و هزار درد! البته باز خدا رو شکر! بیدردسر، برای خانهاش مشتری پیدا شد و ما هم بیدردسر، دو طبقه بالاتر در همان مجتمع، خانهی دیگری اجاره کردیم و تمام! ماجرای اسبابکشی را هم که نگو، اول کتابها را از طبقهی شش، دست به دست کردیم به طبقهی هشت. بعد هم ظرف و ظروف و بعد چیزهای شکستنی! تیر و تختهها را هم گذاشتیم برای کارگرها! گلدانها اما سهم من بود؛ بهخصوص همان گلدان یاس رازقی معروف؛ یاس که تازه به گل نشسته بود و با کلی ناز و ادا، از بالکن طبقهی شش رساندمش به بالکن طبقهی هشت.
اما از همان شب اول، مشکلی بزرگ یقهی مبارک مرا گرفت: در اتاق جدیدخوابم نمیبرد! محله همان محله بود و هوا همان هوا. تخت همان تخت بود و زمین همان زمین، فقط اتاقم دو طبقه جابهجا شده بود، حالا کمی کوچکتر یا بزرگتر، کمی درازتر یا کوتاهتر! اما هر چه میکردم خوابم نمیبرد!
لعنتی این عادت با آدمها چه میکند؟ جالب اینکه گلدان یاس رازقی هم گلهایش ریخت؛ انگار او هم لنگهی من، به هوای طبقهی شش عادت کرده بود و هوای طبقهی هشت، به او نمیساخت!
خلاصهی تا چند هفته، چشمهای پفکردهی من، مضحکهی خاص و عام شده بود. دیشب، حوالی ساعت 11، یکهو بویی آشنا به مشامم رسید؛ بوی یاس بود!
بدو، به بالکن رفتم، جایی که یاسم جا خوش کرده بود. یاس رازقیام، گل داده بود؛ آن هم چه گلی! دیشب بعد از دو هفته، اولینشبی بود که به خوابی عمیق رفتم!