همشهریآنلاین - مریم لطفی: روزهای کرونا، روزهای سختی است، اگر زمانی از تاریخ کرونا بنویسند و تاریخنگاری به روایتهای خرد مردم کوچه و بازار بپردازد، حتما از رنجهایی که آنها بردهاند، سیاهههای بسیاری پر میکند؛ چند جلد.
یکم. سالن گوش تا گوش پر از آدم است. ردیف به ردیف، همه پشت به پشت همدیگر نشستهاند و کلافه از گرما و شلوغی و ازدحام یا در حال چرتاند، یا ماسک را روی صورتشان جابه جا میکنند و با همدیگر گپی میزنند. زنی در ردیف آخر صندلیها نشسته است، تنها، دست روی دست گذاشته و چشمهای خستهای دارد و به وضوح غمگین است. حوصله حرف زدن ندارد و کلام را خلاصه میکند در اینکه عزیزش به درد کرونا در بیمارستان بستری است. در بخش آیسییو، حالا هم جان بینفس از بیمارستان آمده و لنگ پول است. چقدر؟ هرچقدر بیشتر بهتر، حالا اما تنها به انتظار دو میلیون تومان نشسته است. دیروز هم آمده و کارش راه نیفتاده و قول گرفته امروز فرجی شود بالاخره. اینجا، بانک است؛ بانک کارگشایی در میدان اعدام سابق. جایی که یک قرن پیش هم شلوغ بود؛ آدمها گوش تا گوش میایستادند به تماشای اعدام و جانهایی که در هوا ته میکشید و حالا هم گوش تا گوش نشستهاند در انتظار اینکه گرهی از کارشان گشوده شود.
دوم. همزمان شاید حدود ۲۰۰ نفر در بانک نشستهاند. اینجا مرد و زن ندارد. هر کدامشان دست در گنجه خانوادگی کرده و برای باز کردن گرهای راهی کارگشایی شدهاند. مشکلات این روزها کم نیست و گرانی بیداد میکند و بدتر از همه کرونا بیرحمانه از راه رسیده و خیلیها را بیکار و خانهنشین کرده است؛ حدود دو میلیون نفر را. میان حجم آدمها و نگاهها و انتظارها و تیک تیک ساعتها و کسالتی که در سالن موج میزند، گردنبندهای ظریف و النگوهای طلایی توی دست دختر جوانی برق میزند؛ دختری که مدام یک مشت طلا را از این کیسه به آن کیسه میریزد.
هرکسی که اینجا نشسته، حداقل ۵۰ گرم طلا توی دست و بالش هست، خودش هم اگر نداشته باشد، دست به دامن مادر و خواهر دوست و آشنا شده است. ۵۰ گرم طلا در ازای دریافت دو میلیون تومان وام با کارمزد ۱۱درصد و بازپرداخت یکساله که البته چند روزه آماده میشود. خیلیها به همین هم راضی هستند، میگویند کارشان راه میافتد، یکی لنگ شهریه مدرسه بچه است و یکی هم مریض دارد و گرفتاریهایی که تمامی ندارد این روزها.
سوم. شمارشگر بانک نوبت ۷۱۳ را اعلام میکند و مرد به خنده میگوید که نوبتش شماره ۷۵۶ است. از ساعت هشت صبح نشسته به انتظار و حالا ساعت یازده و سی دقیقه است. میگوید لنگ پول نیست. طلاهای مادرش را آورده بانک، برای اینکه خانه امن نیست و میگوید: «اصلا چرا باید زنی به سن و سال مادرم این همه طلا از سر و کولش آویزان باشه؟!» خانه مادرش میدان شوش است؛ «خانم شوش ناامنه و عصرها که از کوچهها رد بشید، معتادها رو میبینید که گله به گله واستادن و مواد مصرف میکنن. از کجا معلوم که یکبار کنج خیابان مادرم رو خفت نکنن و چاقو توی شکمش فرو نکنن و هرچی داره و نداره رو برندارن و نرون؟ من خودم مستند اجتماعی میساختم تا همین چند سال پیش، به چشم زیاد دیدم این برنامهها رو» حالا طلاها را آورده بانک؛ «بالاخره هم جای طلاها امنه، هم من دو میلیون وام میگیرم، لنگ پول نیستم الان، اما زخم هم تو زندگی کم نیست، به یه زخمی میزنم بالاخره».
زن جوان دیگری همکلام میشود. «من طلاهای خودم رو آوردم. بالاخره خانومای ایرانی همیشه سرمایهشون رو طلا میکنن. تو همین وامهای خونگی پول جمع کردیم و طلا خریدیم. الانم که کرونا اومده دیگه مجلسی نیست که بخوایم از طلا استفاده کنیم. دیگه خونهها هم امن نیست، چند روز پیش خونه یکی از دوستامون دزد رفته بود و بدون اینکه به چیزی دست بزنه از لای بقچه لباسا فقط طلاهاشو دزدیده بود. پلیس گفت یا کار آشنا بوده یا دزد طلا یاب داشته! اینجا معطلی زیاد داره ولی بالاخره کارمون راه میفته».
سقف وام؛ ۱۰ میلیون تومان!
چهارم؛ تا همین یک سال پیش، به ازای هر ۴۳ گرم طلا، ۳ میلیون تومان و در ازای هر ۱۴۳ گرم طلا، ۱۰ میلیون تومان وام جعاله پرداخت میشد. با ۴ درصد کارمزد و ۷ درصد حق نگهداری طلاآلات. اما روزگار چرخیده و حالا بانک با ۱۰۰ گرم طلا، ۱۰ میلیون تومان وام جعاله میدهد. البته وام جعاله به راحتی وام دو میلیونی نیست و باید چند باری رفت و آمد تا بالاخره جور شود؛ آن هم با تاخیر ۳ تا ۴ ماهه. با ۲۰ درصد سود و فقط یک بار در سال. آن هم در شرایطی که با نرخ اینروزها، ۱۰۰ گرم طلا، بیش از ۱۰۰ میلیون تومان میارزد. اما خیلیها دست و بالشان به فروش نمیرود و میترسند یک شبه سرمایهشان باد هوا شود. برای همین قناعت میکنند به همین ۱۰ میلیون تومان وامی که سند خانه یا اجارهنامه و کدپستی دقیق و مدارک ریز و درشت دیگر میخواهد. بماند که خیلیها هم طلاهای اقوامشان را آوردهاند برای ودیعه. بعضیهای دیگر هم آمدهاند از صندوق امانت بانک استفاده کنند؛ گرچه به قول خیلیها به صرفه نیست.
مردجوانی میگوید: «به من گفتن باید ۲۰ میلیون ودیعه بدم با سالانه ۶۰۰ هزار تومن. این رقم برای کوچکترین صندوق امانته. دیدم نمیصرفه و طلا رو یک ماه امانت گذاشتم. برای همین یک ماه هم هفتاده و خوردهای پرداخت کردم. دیگه امانت گذاشتن طلا هم نمیصرفه، وامش هم که چیزی نیست، برای همین منصرف شدم اومدم طلا رو ببرم. طلامم زیاد نیست البته، یه نیم ست بود فقط».
پنجم. طاهره و شوهرش از صادقیه آمدهاند. گوشهای دورتر از جمعیت نشستهاند و حالا حالا مانده تا نوبتشان شود. ماسک برای صورتش بزرگ است و مدام بالا و پایینش میکند. شوهرش مدام سرک میکشد به باجهها باز مثل کبوتر جلد برمیگردد سرجایش. طاهره چند وقت پیش، ۱۰ میلیون وام به ازای ۱۰۰ گرم طلا گرفته بود و حالا آمده طلاهایش را پس بگیرد. به خنده میگویم: «صد گرم طلا کم نیست، اون هم تو این وانفسای اقتصادی». چادرش را میگیرد جلوی دهانش، جوری که شوهرش متوجه نشود. گرچه ماسک دارد و به چادر کشیدن نیازی نیست. لهجه یزدی شیرینی دارد؛ «ده ساله اومدیم تهران، بیکار و بیپول بودیم و اومدیم اینجا شاید زندگیمون رونق بگیره که نگرفت. ده ساله دارم تو خونههای مردم کار میکنم، نظافت و این جور چیزا. یه ذره یه ذره پولم رو جمع کردم و هر بار یه تیکه طلا خریدم. خوبه عقل کردم خانم وگرنه الان معلوم نبود باید چی کار میکردیم. حالا که کرونا اومده دیگه کسی کارگر هم نمیخواد. تو این چند ماه بیشتر از دو سه دفعه نرفتم سر کار و الان فقط سبزی و پیاز تو خونه سرخ میکنم. خونه هم که چه عرض کنم. شوهرم سرایدار یه برج تو صادقیهست. دو تا اتاق داریم و پسرم هم برگشته یزد پیش مادر پدرم. معلوم هم نیست که تا کی بخوان ما بمونیم».
طاهره و شوهرش از دار دنیا ۱۰۰ گرم طلا دارند و دیگر هیچ، نه سرمایهای، نه خانهای و نه حتی شغل ثابتی. حالا آمدهاند طلاها را پس بگیرند، بعد هم بیفتند دنبال یکی دو وام دیگر تا با آن بتوانند تکه زمینی در یکی از روستاهای یزد بخرند و بعد از ده سال، عطای پایتخت را به لقایش ببخشند.
ششم. زن میانسالی با پای شکسته نشسته روی ردیفهای صندلی وسط سالن. پای گچ گرفته را گذاشته روی لبه واکر و با چشمهای روشن از بالای ماسک لبخند میزند؛ «وام رو که تمدید نمیکنن. باید یک بار طلا رو تحویل بگیرم و دوباره ثبت نام کنن. یه جور کلاه شرعی، فقط میخوان که ورود و خروج دوباره ثبت بشه و ما هم گرفتار بشیم. پسرم میخواست بیاد، قبول نکردن و منم مجبور شدم با این وضع بیام. حالا چهار ساعتی هست که منتظرم ولی هنوز نوبتم نشده. فقط هم طلاهای خودم نیست، طلاهای مادرمم هست، اینجوری هم طلا امنیت داره هم یه پولی میگیریم. البته طلا زیاد هم باشه فایدهای نداره. سقفش همون وام ده میلیونیه. اما خواهرم و بچههاش طلاها رو بین خودشن تقسیم کردن و به اسم چند نفر اومدن وام بگیرن. بلاخره هر کی به اندازه کیسه خودش پا جلو میذاره دیگه».
راست میگوید البته، بانک کارگشایی که سن و سالی حدودا ۹۰ ساله دارد و تشکیلات آن زیر نظر بانک ملی است، برای رفع و رجوع همین نیاز ضروری و دم دستی متقاضیان پا گرفته است. برای همین است که از هر سن و سال و طبقهای در آن پیدا میشود و فصل مشترک اغلب آنها، پر کردن همین چالههای دم دستی زندگی است، گرچه به سختی و با اعمال شاقه.
هفتم. ساعت نزدیک ۱۲ ظهر است. نگهبان جلوی در میز بزرگی گذاشته و دیگر اذن ورود نمیدهد. خیلیها جان بینفس و گرما زده تازه رسیدهاند. از کرج، از شهرک اندیشه، از شهریار و حتی راههای دورتر. اما مجال اندک است و دیگر کار از کار گذشته است. نگهبان ورودی مسخ شده باشد انگار. این سکانسی است که هر روز با آن روبهرو میشود. تفاوت تنها در صداها و لحنها و چهرههاست. آدمهای گرفتار و درماندهای که دیر رسیدهاند و ایستادهاند به کلنجار. برای همین است که کلنجارها و التماسها دیگر در او کارگر نیست. همه را با دست پس میزند. تار و مار میکند آدمها را و دوباره به سایهی کنار ستون تکیه میدهد و مدام یک جمله را تکرار میکند؛ «صبح ساعت هفت بیایید نوبت بگیرید».
ظهر نیمه تابستان است، آفتاب زبانه میکشد و از صورت آدمها فقط چشمهایشان پیداست؛ چشمهایی ناامید و خسته که راهشان را میکشند و دور میشوند.