بشنوید | فایل صوتی با صدای شاعر
باغها می روند و می آیند ما تماشاکنان صدای تو را
آوازِ استاد شجریان فقط شنیدنی نیست، نوشیدنی و نیوشیدنی هم هست. پری خانه ی تصویرسازی های شعر فارسی است. تماشائی است، و در این تماشا، «هرکس که دید روی تو بوسید چشم من»! اما موضوعِ این دل نوشته، تحلیل ارزش موسیقائی کار او نیست بلکه اشاره ای است به خدمات او به فرهنگ معنویِ ایران که در دلِ میراث ادبیاتِ شاعرانه پارسی جای دارد. تا این زبان هست و عزیز است، تا این قندِ پارسی به بنگاله می رود، شجریان هم عزیز است و عزیز خواهد ماند. «گر دلیلت باید، از وی رو متاب».
او فقط میراثدار و میراثبان نیست. میراثساز است. آوازش، پژواک فاخرِ صدای معنویت ایران است که زیر گنبد گردون میپیچد. و البته «زین قصه هفتگنبد افلاک پرصداست». «ربّنا»ی او هم اوج مناجات به لحن ایرانی است، «یادگاری که در این گنبد دوّار بماند». طرفه اینکه زیباترین گنبد جهان را هم ایرانی ساخته است.
همین چند هفتۀ پیش، روز سعدی بود. میخواستم در بارۀ این سلطانِ سخن چیزی بنویسم، اما جای عجب نیست که آنروز، و اینروزها، وقتی به شعر فاخرِ سعدی و دیگر شاعرانِ بزرگ ایران میاندیشیدم، بیاختیار، صورت و صدای شجریان است که رخ مینماید، به دلایل مختلف، و از آن جمله اینکه هیچ مجموعهای از درس و مشق و کلاس و قلم را نمیشناسم که توانسته باشد به اندازۀ آواز او، نسلهای دور شونده از جهانِ زبان سعدی و حافظ و امثال این اسطوره¬ها را به دامانِ سنت فرهنگی و زیباشناختی ما بازگرداند و به گشتوگذاری در جهانِ این زبان بکشاند، و از روانِ این جهان در او بدماند، و شیرینیاش را بچشاند و یا حداقل، چشائی عاطفی آنان را، به طعم خوشِ این فرهنگ آشنا کند، و از سرعتِ سقوط سلیقه ها و انحطاطِ ذائقه ها بکاهد. نسلی که تاریخ و فرهنگ خود را نشناسد و چشائیِ عاطفی خود را با آن نسازد، در هیاهویِ اغوای فرهنگِ مهاجمِ بیگانه، خود را می بازد!
*****
اگر در زبانِ پارسی، «سخن مُلکی است سعدی را مُسلّم»، که هست، آواز مُلکی است شجریان را مُسلّم. و اگر زبان سعدی زبانِ معیار است، آواز شجریان، آواز معیار برای شعر فاخر این زبان است. او مُهر خود را بر هنر آواز ما چنان زده است که در آینده هرکس بخواهد در این وادی به شایستگی گام نهد نمیتواند از سرسرای با شکوه و فریبای آوازِ او عبور نکند. این قدرشناسی، به معنای ندیدنِ سهم هنرمندان بزرگ پیش از او نیست. اما روشن است که شجریان در بازکردن این راه و پروراندن آموزه های اساتیدِ خود، تنوع و حجم آثار، جنس و وسعت و شخصیتِ صدا، پدیده ای متفاوت است. یک استثناست،
گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق
نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش
درست است که «چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد»، و درست است که «سخن کز سوزِ دل تابی ندارد / چکد گر آب از آن آبی ندارد» ، اما انتقالِ حالِ فاخر، نیازمندِ زبانِ فاخر است. این زبان، هم آغوشِ آن حال است. مولانا می گفت: «قالی بدست این حالها حالی بدست این قالها». وقتی نگاهِ به جهان و انسان بالا می رود، زبان هم اوج می گیرد، «از عشق گشته دال اَلِف، بیعشق الف چون دالها»! در زبانِ هنر، لایههای صورت و معنی در هم خزیده و برهم تنیده اند. جمال ناشناسان اما در فهم این هم آغوشی ظاهر و باطن مشکل دارند، و همین بود که شمسِ تبریز در مواجهه با آنان می گفت «این مردمان را حق است که با سخن من الف ندارند، همه سخنم به وجه کبریا می آید»! مولانا هم می گفت که صور هنری زبان خیالانگیزند؛ سخن ِآدمی از صفتِ حالِ او مست میشود و گفتگوئی میانِ دل و زبان در میگیرد؛ صفت و سخن و دل و زبان همه، در جادوی هنر درهم میآمیزند و پیامهای تازه به تازه زایند و میرسانند، و جان تازه میدمند:
سخنم مست شود از صفتی و صدبار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
آفرینش هنری و حرفِ تازه یعنی همین! «هین سخن تازه بگو تا دوجهان تازه شود». پس، هنرمندی که میراث کهنِ زبان را در صور فاخرِ هنری برای ذهن و ذائقۀ نسل نو به تماشا می گذارد، فقط میراث داری نمی کند که بر آن می افزاید، مشروط برآنکه این صورت پردازی ها، همچون جوانه ای بر تنۀ درختِ کهنی بروید که در خاکِ تاریخ و سنتِ اصیل ریشه دوانیده و از آن تغذیه می کند. شجریان نمونۀ ممتاز و موفقِ چنین هنرمندی است. و به این معنی، آواز او بسی فراتر از بازخوانی آهنگینِ شعر پارسی است. بازسرائی آن است. خونِ تاریخ این فرهنگ را در همۀ مویرگ های اندام شاهکارهای شعرِ ما می دواند؛ گوئی دوباره، «تغزل» را به «غزل» میچشاند و از این نوزائی هنری، شیرِ شیرین و تازه ی زیبائی و معنا روان می شود. به نغمه تغزل می بخشد و به غزل تغنّی. حنجرۀ این هزاردستانِ نغمه سرا، غزل سراست. از زلف شعر، نافه میگشاید و امواج مُشکینِ صدایش را به دهلیزها و نهانخانه هائی از روح آدمی روانه میکند که چهبسا صورت اولیۀ کلام را بدان راهی نیست و اگر هم راهی باشد، قرارگاهی نیست:
چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دِماغ پر ز هواست
معجزۀ هنر است که این شکرریز نایِ شیرینکار، می تواند پیام مولانا و سعدی و حافظ را مولاناوارتر، سعدیانهتر و حافظانهتر از صورتِ نخستینِ کلام، باز بسراید و بر جانِ ما بنشاند، چنانکه گوئی طوطیانِ چو سعدی را دوباره به کلام درآورده و به تغزلی نو کشانیده است،
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام
حتی یک غزل درجه دوم و سوم هم، اگر بخت یارش باشد و شکارِ شاهینِ آواز او بشود، میتواند، تا زمانی که این خلعت آوازی را بر تن دارد، در جایگاه درجه یکم ها هم بنشیند بی آنکه کسی متعرضش شود:
به صدر مصطبهام مینشاند اکنون دوست
گدای شهر نگهکن که میرِ مجلس شد
به یک معنی، امروز، میراث بزرگان شعر فارسی، از دورانِ خود آنان هم بزرگتر است، زیــــرا آزمون هایِ آموزگارِ سختگیرِ تاریخ را پشت سر گذاشته و همچنان پیروز برآمده است و از پشتوانۀ فخیمی از شور و زیبائی و احساس و الهام و عشق و عبرتی برخوردار است که طی قرن ها در دل و جان آدمیان برانگیخته. این درک های جمعیِ متراکم، بر قلمرو نفوذِ جهانِ این زبان افزوده است. با چنین پشتوانهای، امروز سعدی، بسیار رساتر از زمان خودش، میتواند بگوید:
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
سالها پیش، در غربت دور از وطن، اولین بار که غزل سعدی با مطلعِ «از در درآمدی و من از خود بدر شدم» را با آواز چهارگاهِ او شنیدم، با خودم گفتم اگر خودِ سعدی الان این را شنیده بود، فریاد می زد که «صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم»! و سخن سال ۶۵۶ هجریِ خود را تکرار می کرد که: «به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پرکنم هدیة اصحاب را، چون برسیدم، بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت!». و می گفت: البته که غزلم زیبا و فاخر و پرآوازه است، اما نه به این زیبائی و فخر و آوازه که این مرد آواز میدهد!
این را هم بگویم که در جهانِ امروز، ارزش میراث فاخرِ فرهنگی و معنوی ما، فقط یک آرایۀ تاریخی نیست که اسبابِ تفاخر به پیشینۀ جهانبینی ما باشد، بلکه سرمایۀ بیهمتائی است برای انسجام معنوی و وحدت و امنیت راهبردی ملی ما در طوفان جهانیسازی و یکسانسازی های هویتی و فرهنگی؛ بنابراین، نه فقط از زاویۀ ذوقِ شخصی، که از دید منافع ملی نیز می باید به ارزش خدمات شجریان نگریست، که توانسته است، در میان همهمههای گوشخراش صدایِ فرهنگ های بیگانه، صدای اندیشگی و عاطفی شعر پارسی را چنین بلند و فاخر به گوشِ دلِ نسلهای دورشونده و حتی گریزان از این میراث برساند. سخن از یک شخص نیست که مانند همۀ بنی آدم، مقهور قوای طبیعت و فزونی ها و کاستی های آدمیزادگی است. سخن از یک میراث فاخر فرهنگی است که نادره پرداز پروردگار، به دست نادره کارِ روزگار، هر از گاهی در بزرگی متبلور و متجلی می کند چندانکه «فرد» نماد «نوع» می شود و «مشتق» نماد «مصدر».
زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
*****
طبیعی است که همگان با حسِ شخصیِ بنده در نگاه به مصادیق موافق نباشند، اما امیدوارم در این میان، حرف اصلیام از جهت مفهومی روشن باشد: اول اینکه، میراثِ منحصر به فردِ شعر پارسی بخصوص در تلفیقِ آن با صور هنری و موسیقائی، برای هویت معنوی امروز و فردای ایران، ارزشِ راهبردی دارد. دیگر، یادآوری این سفارشِ حافظانه است که: «قوتِ بازویِ پرهیز به خوبان مفروش»، زیرا ذاتِ «زیبائی» و «هنر» را قدرتی است که «در این خیل حصاری به سواری گیرند»! در این مرز و بوم، تک سوارانی داشته ایم که میتوانند نسل رمنده و دورشونده از ریشهها و سنت فرهنگیمان را به تصویرپردازیهای بدیع این میراث چنان مهمانکنند که آن مهمان، خود خوی میزبانی بگیرد. اینان، ذخائر و منابع ملی مایند. این میناگری ها و تبدیل ها، همه از اسرارِ هنر است و هنر از اسرارِ خداست. اگر «پری رو تاب مستوری ندارد»، درست به همین دلیل است.
خدنگ غمزة خوبان خطا نمیافتد
اگرچه طایفهای زهد را سپرگیرند
* * * *
شرحِ مقدمات و موخراتِ داستان زحمات و کمک های مخلصانه او برای سامان یافتن کار موسیقی و آواز در همان ماههای اول انقلاب، و ماجرای پدید آمدن «ربنا»ی او در اوایلِ ۱۳۵۸ را هنوز ننوشتهام. «نکته ها هست ولی محرم اسرار کجاست»! امیدوارم روزی بنویسم. اینجا فقط اشاره ای بکنم که همان روزهای اول پیروزی در بهمن ۵۷ ، خدمتشان زنگ زدم و تقاضا کردم تشریف بیاورند به جام جم. روزهای حساسی و پر شوری بود. ورودی محوطه ی رادیو تلویزیون در محاصره و حفاظتِ بچه های نیروی هوائی قرار داشت. رفتم به استقبالش تا جلوی خط زنجیر ورودی خیابان جامِ جم. هم به احترام او، و هم برای آنکه در آن اوضاع آشفته و در هم ریخته که کسی به کسی نبود، مشکلی پیش نیاید چون ممکن بود نیروهای مختلف و ناهمگونِ مردمی در خط حفاظت جلوی جام جم، او را بجا نیاورند. با هم رفتیم به ساختمان پخش. کلی حرف زدیم و آرزوها پروردیم و خیال ها پختیم برای تدارکِ بسترِ خدمات فرهنگی و هنری، از راه ارائه ی صورت های فاخرِ هنری، برای معرفی ایران معنوی و میراث بی همتای زبان فارسی. گفتم: آقا، حالا وقت کار شماست! این میراث بوطیقائی و موسیقائی، و این صدای شما و پنجه ی میراث دار اساتید موسیقی ما! خندید و به تعجب نگاهی کرد و گفت: فلانی، حواست هست!؟ در این فضا؟! اصلا این روزها یک عده ای در اصل موسیقی، اصل کار ما، حرف دارند! حالا تو به من می گوئی بیا و درگیر کاری اساسی بشو و کمک کن! گفتم: استاد، با حرف خلق چکار داری! خدا دوست دارد بخوانی! بخاطر خدا بخوان!! خنده ی بلندی سر داد! آمد. زحمت ها کشید. بعضی وقت ها تا نیمه های شب در تولید رادیو در میدان ارک، برای سامان کار موسیقی و آواز و الحانِ درست و فاخر وقت می گذاشت. بی هیچ توقع مادی، بی هیچ پیرایه ای. بی هیچ منتی. «ربنا»ی او هم در آن ایام پدید آمد و ماندگار شد. از روی شوق و ذوقی که داشتم و داشتیم، یکی از همان روزها، به او گفتم: استاد، بفرما چه امکاناتی می خواهی فراهم کنم در حدِ توانم؟ می دانید چه پاسخ داد؟ اصلا توقعی شخصی یا مادی مطرح نکرد. حرفی زد که هنوز پژواکش در گوشم می پیچد. گفت: «یک مدرسه می خواهم تا آنچه را دارم آموزش بدهم»! می دانید این عکس العمل او، از چه غنا و استغنای طبع هنری و گشادگی افق دید برخاسته است؟ شرحش را میگذارم برای مجالی دیگر،
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست!
آن دوران و امکان و توانِ بنده در رادیو تلویزیون، و آن وقتِ خوشِ توفیقِ همکاری در خدمت او، ده ماهی بیش نپائید. و پیکِ روزگار زود پیش آمد که هان بپائید! که «عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها» / «کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»! آن روزها دیگر بود، و امروز دیگر. و امروز که شجریانِ ایران در بستر بیماری است، «چه وقت مدرسه و بحث کشفِ کشاف است»!
حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم!
از سرگذشتِ یک شخص نیست که با شما می خوانم! در ارجمندیِ بخش مهمی از میراثِ فرهنگیِ جهانِ ایرانی است که قلم می رانم. پیش از این هم آوردم که چرا این «مشتق»، نمادِ «مصدر» است. این داستان را، اینجا جایِ بیش از این گفتن نیست. «بند کن چون سیل سیلانی کند»! بگذار آن آرزوها و خوش خیالی های جوانی را دست از دامن بدارم، و این سخن را پای در دامن آرَم،
در جیب دل نگنجد عشق فراخ دامن
آیینه ی سکندر آیینه دان ندارد
دریغا که مدرسه ای را که او می خواست برایش فراهم نشد. اما «حبذا کاریزِ اصل چیزها / فارغت آرد از این کاریزها»! حبذا همتش که، با استقامت و پیگیری و معرفت موسیقائی و غنایِ شخصیتِ هنری اش، میراثی آفرید که خود «مدرسه» شد، نه فقط برای آوازِ ایران، که برای چشانیدن شراب شعر پارسی به ذائقۀ اندیشگیِ جهان ایرانی نیز. میراث او، خزانه ای، بلکه معدنی است برای برداشت و استخراجِ موادِ آموزشی و پرورشیِ استعدادهای هنری در این شاخه از بوطیقا و موسیقای حوزه ی فرهنگی و تمدنی مان.
*****
این دو بیت درخشانِ استاد سایه برای بزرگِ آواز ایران، حرف را تمامکرده است:
قدسیان می¬دمند نای تو را
تا خدا بشنود نوای تو را
آسمان گوش پهن کرده که باز
بشنود بانگ ربنای تو را
اما سایهسارِ آوازِ این مرد، چنان خیالانگیز است که هر دلی را هوائی میکند؛ چندانکه، حتی این مبتدی در شعر هم، جسارت می ورزد و اجازت می طلبد تا در آینه بندانِ آن پری خانه، زمزمه¬های درونی اش را فاش کند؛ گوئی نشسته بر خوانِ روزهداران، در هوای «ربنا»، و در تمنای شفای آوازِ ایران،
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید هم این آینه میگردانند!
******
تقدیم به آوازِ ایران، استاد شجریان
- تماشای صدا
باغ ها می روند و می آیند
ما تماشاکنان صدای تو را
کاروان ها فرو شدند و هنوز
گوشِ دل داده ام دَرای تو را
در صدای تو، ای «حکایتِ دوست»
بخدا دیده ام خدای تو را
«آسمان گوش پهن کرده که باز
بشنود بانگِ رَبنای تو را»۱
زان لبِ نوش و نایِ شیرین کار
گُلشکر ریخت مبتلای تو را
نازم آن نازنین عروس که داشت
نازک آرایِ تن، قبای تو را
«عارف» این پارسی شنید و چشید
شهدِ آوازِ پارسای تو را
بادبان کش، که بادِ شُرطه ببرد
دامن از دست، آشنای تو را
ره زنی کو که پی تواند زد
توسنِ تندِ بادپای تو را
بنشین و غبارِ غم بنشان
چشم داریم توتیای تو را
که به «قانونِ» عشق می¬خوانند
عاشقان نسخه ی «شِفا»ی تو را
*****
یا باد آنکه سازِ نو بستند
مطربان پرده ی «نوا»ی تو را
یاد باد آنکه «شور» می افزود
«لطف»ِ سازش «ابوعطا»ی تو را
حافظ از شورِ آن نوا بوسید
لبِ نایِ غزل سرای تو را
یاد باد آنکه «سایه» می گسترد
آفتابش طرب سرای تو را
بلبلانیم وقت گل خاموش!
راز این است ماجرای تو را!
گیسوی چنگ گفت موی به موی
وَر بریدند مویه های تو را
خم شکن اینقدر نمی داند
که بها نیست خونبهای تو را
*****
«دوش رفتم به کوی باده فروش»
غیر آنجا که جُست جای تو را؟
خسروانی سرود بر لب بود
مستِ جامِ جهان نمای تو را
سوی مستان گشاده ساقی دست
تا شنیدست «ساقیا»ی تو را
گل فشانند، مست و پاکوبان
دستِ گلدسته ها صلای تو را
گرمِ پژواکِ «رَبنا» به سَماع
در اَذانند «آتنا»ی تو را
بر سر خوانِ روزه داران ریخت
آسمان نقلِ مرحبایِ تو را
دمِ دمسازِ آدمی این نیست
«قدسیان می دمند نایِ تو را»
«قدسیان می دمند نایِ تو را
تا خدا بشنود نوای تو را»۱
مهرِ آن مِهربان نگه داراد
بر هنر سایه ی همای تو را
شهربندِ «هوایِ صحبتِ یار»
چه کند شهرِ بی هوایِ تو را ؟
تو بمان و بخوان که تحفه گرفت
چشم آواز، روشنای تو را
تو بمان در میان، که پیری نیست
تا به دوش افکند رِدای تو را
تو بمان و بدان که ایران راست
رویِ دل با خدا شفای تو را
احمد جلالی، سفیر ایران در یونسکو؛ اردیبهشت ۱۳۹۵
برای دسترسی به فایل پی دی اف این متن میتوانید اینجا را کلیک کنید.
پینویس:
۱- دو بیتِ استاد سایه، با تغییر ترتیب آنها