همهی ما کرونا داریم!
دفترم! ببخشید که اینقدر بدخط مینویسم؛ امروز عصر، وقتی توی بالکن مشغول انجام مأموریت بودم، زنبوری مریض، دستم را نیش زد. انگار این روزها همه قاطی کردهاند؛ حتی زنبورها!
چند روزی است که از بالکن خانه، گلهای آفتابگردان باغچهی مجتمعمان را زیر نظر دارم؛ گلهایی که عاشق خورشیدند و آنقدر توی چشم خورشید زل میزنند که بشوند عین خورشید. اما چند هفته است که رفتارشان عجیب و غریب شده، کمی رنگپریده شدهاند و پژمرده! حتی وقتی خورشید طلوع میکند، بهجای لبخند به شرق، سر مبارکشان را به غرب میچرخانند! ظهرها بهجای وسط آسمان، به زمین خیره میشوند و دم غروب هم به خورشید پشت میکنند و خلاصه حسابی قاطی کردهاند.
یاور که میگفت آنها هم کرونا گرفتهاند؛ چون نه میتوانند به گلبرگهایشان ماسک بزنند، نه دست و بالشان را الکلی کنند و نه توان رعایت فاصلهی فیزیکی را دارند! بدک هم نمیگفت. آخر این کووید ۱۹ لعنتی هم، همین بلا را سر ما میآورد؛ اینکه سَرِ سلولهای حیاتی بدن ما گول میمالد و کاری میکند تا آنها، وظایفشان را فراموش کنند. احتمالاً الآن همین بلا را سر سلولهای گلهای آفتابگردان باغچهی ما هم آورده. گلهای بیچاره قاطی کردهاند و یادشان رفته که قدیمها، عاشق خورشید بودند و هر طرف که خورشید میرفته، آنها هم میرفتند.
با این حساب، زنبور مردمآزار هم کرونا گرفته، آخر یکی نیست به او بگوید مگر من گل بودم که مرا نیش زدی؛ اصلاً... اصلاً هر کسی که وظایفش را فراموش کند، کرونا گرفته است، مریض است، باید درمان شود!
شنبه، اول شهریور
دیروز احمد بدون کوچکترین توضیح، پیامی تکجملهای همراه با ایموجی گریه در گروه مافیابه اشتراک گذاشت: «خواهرم آزاد شد!»
و تا امروز هیچ پیامی را هم جواب نداد. حتی تلفن خانهشان هم بوق آزاد میزد و کسی جوابگو نبود. نگران شدم!خواهر احمد، دختری درسخوان و سر بهزیر بود. تا دم امتحانهای خرداد هم از او خبر داشتیم؛ آخر در این ایام کرونایی، اگر در حل سؤالهای ریاضی، مثل گـُل، توی گِل گیر میکردیم، احمد، منت خواهرش را میکشید و خلاصه او هم به دادمان میرسید.
بعید بود مرتکب جرم و جنایتی شده باشد تا زندانیاش کنند. تا نیمساعت پیش که یکهو پیامهای گروه را سین کرد:
من: احمد! خوبی؟ نگرانت شدیم پسر. چی شده؟ مگه خواهرت زندان بود؟
احمد: آره اردلجان؛ زندان بود! ببخشید که نگرانتون کردم.
من: بیخیال! حالا حالش خوبه؟
احمد: نه اردلان، تا امروز بیمارستان بودیم. در بخش مراقبتهای ویژه.
من: ای وای... مگه تو زندان چی شده؟
احمد: اردلان! ما رو گرفتی دیگه. زندان چیه؟ چرا چِرت میگی؟
من: ای بابا، پس چیه ماجرا؟ سر کاریه؟
احمد: سر کار چیه پسر، مگه یادت رفته؟ خواهرم کنکور داشت؛ کنکور!
من: خیلی بیمزهای! واقعاً باور کردم. پس ماجرای بیمارستان چی بود؟
احمد: عذاب که شاخ و دم نداره. مگه نمیدونی؛ هی زمان کنکور رو اینور و اونور کردن. یهبار گفتن اصلاً برگزار نمیشه، یهبار دیگه گفتن معدل بهتر، دانشگاه بهتر! یهبار دیگه گفتن ... !
من: خب برای سلامتی خودمون بوده دیگه. کرونا که نمیگه چون تو کنکوری هستی، پس من سراغت نمیام!
احمد: آره. به فکر سلامتی جسم بیش از یه میلیون داوطلب بودن، اما بی خیال روحیهشون. سعید، داداش کوچیک من هم میدونست خواهرم این روزها حساستر و شکنندهتره. اصلاً به پر و پاش نمیپیچید.
من: حالا حال خواهرت چهطوره؟ خوبه؟
احمد: خدا رو شکر. بهتره. همین یک ساعت پیش، از بیمارستان مرخص شده. تو اتاقش روی تخت خوابیده و به یک نقطه خیره شده! امشب، شب سوم محرمه، براش دعا کن!
من: وای... براش دعا میکنم!
احمد: ممنون اردلان؛ ممنون! من نه خواهرِ دکتر میخوام، نه مهندس.
من خواهرم رو میخوام؛
خودِ خودش رو.
دوراهی!
این روزها بوی محرم، همهجا را پر کرده. بهقول بابا، حالا که بهخاطر کرونا، کمتر میتوانیم هیئت برویم، پس بهتر است بیشتر دربارهی ماجرای عاشورا بخوانیم و فکر کنیم!امروز سؤالی عجیب ذهنم را به خودش مشغول کرده؛ اگر من در عصر امام حسین ع زندگی میکردم، به درخواست «آیا کسی هست که مرا یاری کند؟» چه پاسخی میدادم؟ آیا با کاروان امام ع همراه میشدم یا به سپاه مقابل امام حسینع میپیوستم؟ وقتی این سؤال را در گروه به اشتراک گذاشتم، جوابها یکی بود؛ همهی بچههای گروه، خودشان را در سپاه امامع تصور میکردند؛ غیر از متین که سؤال دیگری مطرح کرد و همهی بچهها را به چالش کشاند: «بچهها! انتخاب بین حق و باطل، خیلی وقتها به این راحتیها هم نیست. گاهی دوراهی حق و باطل روشن و واضح نیست! گاهی برای عضویت در گروه حق، باید از همه چیز خودت بگذری! گاهی تابلوی دوراهی حق و باطل رو عوض کردن و...!
راه دور نریم! بهنظر من در همین زندگی عادی امروزی، تا حالابارها و بارها من و شما، سر دوراهی حق و باطل قرار گرفتیم و انتخاب خودمون رو هم کردیم! اصلاً فرض کنید توی همین روزهای کرونایی، میخواین وارد یک فروشگاه بشین؛ اما ماسک همراهتون نیست. اگه وارد فروشگاه بشین، در حق دیگران ظلم کردین و اگه وارد نشین، کلی به زحمت میافتین و به هدفتون که خرید هست، نمیرسین. بهنظر من، این انتخاب، همون دوراهی حق و باطله، اما به شکل امروزی!»