صادق زیباکلام در یادداشتی از حضور یک ماهه‌اش در کردستان در سال ۵۸ نوشت. حضوری که نهایتا به ربودن او ختم شد.

به گزارش همشهری آنلاین، صادق زیباکلام استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران، ضمن انتشار تصویری از روزنامه کیهان  در ۲۱ مهرسال ۵۸ که تیترهایی درباره ربوده شدنش، ماجرا را  اینگونه بیان کرد: 

«سخنی به اغراق نرفته اگر گفته شود که بحران کردستان مهم ترین بحران بعد ازانقلاب بود. بخش های وسیعی از استانهای آذربایجان غربی و کردستان به اشغال نیروهای مسلح اکراد درآمده بود. خواست اصلی آنان «خودمختاری»بود. منتهی هیچ تعریف مشخصی از خودمختاری وجود نداشت.

گروه های مارکسیست و چپگرا تر، تعریفشان از خودمختاری با جریانات میانه روتر همچون حزب دمکرات کردستان فرق می‌کرد. همانقدر که در کردستان جریان واحدی وجود نداشت، در تهران هم هیچ «چه باید کردی؟» و «نقشه راهی» برای کردستان وجود نداشت.برخی معتقد به راه حل نظامی بودند؛ برخی گرایش به گفتگو و برخی هم اساسا حرکت کردها را منبعث ازتوطئه های آمریکایی ها می دانستند.

اواخر اردیبهشت ماه حزب دمکرات کردستان یک گردهمایی بزرگی در نقده که جمعیت آن ترک و کورد بودند براه می اندازد. تیراندازی که در محل میتینگ حزب صورت می گیرد بسرعت تبدیل به یک جنگ داخلی میان کردها و ترکها می شود. نیروهای نظامی که توسط جناب حسنی امام جمعه اورمیه به نقده اعزام می‌شوند باعث عقب نشینی کردها می شوند. جدای از تلفات درگیری، هزاران کرد ساکن نقده و روستاهای کردنشین اطراف آن به مهاباد می گریزند.

من درآن مقطع در معاونت نخست وزیری در امورانقلاب بودم. در ابتدا با دکتر ابراهیم یزدی کار می کردم. با رفتن ایشان به وزارت خارجه، مسئولیت دفتر بر عهده دکتر چمران قرار می گیرد. قرار می‌شود که هیاتی از سوی مهندس بازرگان نخست وزیر به مهاباد رفته و تلاش نماید آوارگان کرد را بازگرداند. قرعه فال بمن اصابت می کند. مهندس بازرگان از چمران می‌پرسند این زیباکلام کیه؟ می‌گن توده‌ای هست. چمران می‌گوید من او را نمی شناسم و دکتر یزدی او را معرفی کرده. ازیزدی می‌پرسند و ایشان هم می‌گویند، من هم  اورا نمی شناسم و دکتر ملکی اورا معرفی کرده. هر دو ‌آنان می‌گویند که ماموریتش امنیتی-نظامی نیست. بعلاوه کارهای محوله‌اش را خیلی خوب انجام می‌دهد.

نزدیک یکماه ماندم و یک گزارش جامع پیرامون «چه باید کرد؟» درکردستان تهیه کردم. اماسپاه، خلخالی، حسنی و تیمسار ظهیرنژاد بشدت بهم ظنین بودند که با دمکراتها همکاری میکنم. ایضا کومله، شیخ عزالدین حسینی، چریک‌های فدایی خلق و مجاهدین هم من را یک مامور امنیتی می‌دانستند که وظیفه‌ام شناسایی نیروهای انقلابی کرد برای سپاه است. و همانها هم مرا سرانجام ربودند.

معتقدم بعدازچهل سال،با کمال تاسف چیزی درکردستان عوض نشده است.»