لیلی شیرازی: می‌خواهم برایتان داستان دختری را تعریف کنم که دوست داشت به دنیا بیاید. او آفریده شده بود اما هنوز به دنیا نیامده بود و داشت برای خودش توی آسمان می‌گشت. اسمش «تربچه» بود. دختری که ابر می‌خورد و باران می‌نوشید.

   او بسیار آرام بود. طوری که با صدایش گل‌ها می‌شکفتند و با آواز خواندنش باران می‌گرفت. دختری که برای دوست داشتن و برای دوست داشته شدن آفریده شده بود و معلوم نبود که کی به دنیا می‌آید. برای خودش معلوم نبود؛ وگرنه برای خدا که معلوم بود.

   *

   زمین یک کره خاکی کوچک بود؛ بسیار کوچک‌تر از بسیاری از سیاره‌هایی که  توی همه کهکشان‌ها بود و مردمی در آن زندگی می کردند که بسیار پیچیده‌تر از مردمانی بودند که پیش‌ترها آفریده شده بودند. روی این کره زمین مرد و زنی با هم زندگی می‌کردند که خیلی دلشان بچه می‌خواست. مرد نقاش بود و زن باغچه سبزی‌کاری کوچکی داشت که در آن ریحان و تربچه می‌کاشت. آنها آش سبزی می‌خوردند و تابلوهای کوچکی را که مرد می‌کشید به ثروتمندها می‌فروختند. زندگی آنها خوب بود . اما آنها غمگین بودند و دلشان بچه می‌خواست.

 یک روز زن در حالی که داشت باغچه را می‌کند تا دانه تربچه بکارد و مرد در حالی که داشت با رنگ قهوه‌ای سوخته تنه درختی را نقاشی می‌کرد، از خدا برای چندمین بار خواستند که دعایشان برآورده شود. اتفاقا آن روز از جلوی در خانه آنها فرشته‌ای رد می‌شد که کارهایش را روی زمین انجام داده بود و داشت پیاده روی می‌کرد. قلب فرشته سفید بود و گوش‌هایش را برای شنیدن دعاهای آدم ها تیز می‌کرد. دعای مرد را شنید. دلش به حال مرد سوخت اما رد شد. هنوز خیلی جلو نرفته بود که دعای زن را شنید. دردناک و آهسته و آبی بود.

ایستاد. دعا در قلبش اثر کرد. از پنجره نگاهی به باغچه خانه انداخت و دید که زن دارد با تربچه‌های قرمز کوچک درد دل  می‌کند. تربچه‌هایی که درد دل زن را می شنیدند پلاسیده می‌شدند یا می‌ترکیدند. فرشته آرام به زن نزدیک شد... زن احساس کرد دور و برش بوی عجیبی پیچیده است؛ بوی آسمان بود و ابرهایی که باران داشتند.

فرشته یکی از تربچه‌هایی که درد دل زن را شنیده بود برداشت و به آسمان رفت تا از خدا بخواهد دعای زن را برآورده کند.  وقتی به آسمان رسید، همه فرشته‌ها دور تربچه جمع شدند. فرشته گفت خیلی وقت ندارد و باید زودتر برود تا تربچه داستان زن و مرد را برای خداوند تعریف کند. اما خداوند خودش داستان آنها را می دانست و قبل از این که فرشته به آنجا برسد تصمیمش را درباره آنها گرفته بود.

 برای همین تا فرشته به خداوند رسید تربچه‌اش را از او گرفتند و چند لحظه بعد به او برگرداندند. پرسید چرا؟ گفتند که دختر کوچکی را توی این تربچه گذاشته‌ایم، برو و آن را توی باغچه خانه زن بکار و منتظر باش. فرشته به حیاط خانه برگشت. آرام با دست‌هایش خاک باغچه را کنار زد و تربچه کوچک را در آن کاشت. و منتظر ماند. چندین و چند ماه، بعد یک روز که زن کنار باغچه نشسته بود و می‌خواست تربچه‌های رسیده را بچیند، صدایی شنید که می‌گفت: مرا نچین!

   سرش را برگرداند. فکر کرد شاید گنجشکی دارد سر به سرش می‌گذارد یا همسایه‌ای. اما هیچ کس آن اطراف نبود. فقط خورشید بود و تربچه‌های قرمز بزرگی که رسیده بودند. دوباره دست برد که تربچه‌ها را بچیند. صدایی گفت: «مامان! مرا نچین!»

   و این‌طور بود که زن از حال رفت. کمی گذشت تا چشم باز کرد و بعد انگار باور کرده بود که بچه‌اش توی یکی از همین تربچه‌هاست. مثل دختر نارنج و ترنج که توی یک نارنج بزرگ جاخوش کرده بود و یک روز به مادر و پدرش رسید. نگاه کرد به آسمان و گفت: «خدایا. حکمتت را شکر!»

   خداوند از این که صدای شکر کردن زن را شنید، بسیار خوشش آمد. در سرنوشت تربچه نوشت که او خوشبخت خواهد شد. و این پاداش شکرگزاری مادرش بود. زن روزها کنار باغچه می‌نشست و با تربچه حرف می زد. به او می‌گفت عزیزم، می‌دانم که هستی، اما نمی‌توانم ببینمت. خداوند هم هست. فقط دیده نمی‌شود. با چشم سر دیده نمی‌شود، اما با چشم دل دیده می‌شود. تربچه می‌پرسید:  مامان! چشم دل کجاست؟

   زن می‌گفت چشم دل را همه دارند، توی قلبشان است، در روحشان است؛ فقط چشم دل همه باز نیست. بعضی وقت‌ها باید تلاش کنیم تا چشم دلمان را باز کنیم. بعضی وقت‌ها با خواندن یک شعر چشم دل آدم باز می‌شود.

   تربچه به مادرش گفت پس برایم شعر بخوان.

   و زن شعر خواند: « ساده باشیم. چه در باجه یک بانک. چه در زیر درخت. رخت‌ها را بکنیم. آب در یک قدمی است. کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ. کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم. رفته بودم لب حوض.. تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب.. آب در حوض نبود... نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است. می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می‌آرد. پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی. دو قدم مانده به گل. پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد. در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می‌شنوی. کودکی می‌بینی. رفته از کاج بلندی بالا...»

   مرد که روزها بود می‌دید زن کنار باغچه نشسته و با تربچه‌ها حرف می‌زند نگران شد. فکر کرد زنش دیوانه شده . و سعی کرد با او حرف بزند. زن گفت دخترشان را پیدا کرده که توی یکی از این تربچه‌هاست و دارد به او یاد می‌دهد که چه‌طور می‌تواند چشم دلش را باز کند. مرد نگاه عجیبی به زن انداخت و گفت: «کی تا حالا دخترش را از توی تربچه پیدا کرده است؟»

   زن گفت:« نکند تو هم گوش دلت بسته شده که صدایش را نمی‌شنوی؟» و از تربچه خواست که برایشان چیزی بخواند. و تربچه برای آنها خواند:« به نام خداوند بخشنده مهربان. بگو خدا یکتاست. خدا بی‌نیاز است. نزاییده و زاییده نشده است. و هیچ همتایی ندارد.» مرد نشنید و برای همیشه رفت. زن شنید و بسیار گریه کرد.

   زن پرسید: «چه کار کنم که تو به دنیا بیایی؟»

   تربچه گفت: «تربچه های این هفته را به بازار ببر و بفروش. در راه پیرمردی می‌بینی که لال است و گدایی می‌کند. صدایش کن. به او بگو پول‌ها را از تو قبول کند و به خانه ببرد. در خانه‌اش دختری دارد که گرسنه است. بگو برایش نان بخرد. او را سیر کند و پیش من بیاورد.»

 زن همین کار را کرد. دختر آمد در حالی که نان و ماست خورده بود و حالش خوب بود. تربچه به او گفت وقتی به مدرسه می‌رود دختری در کنار او نشسته است که مادرش مریض است. در خانه نمی‌تواند درس بخواند. هر روز کمی زودتر به مدرسه برود. به او کمک کند تا درسش خوب شود. مزد کارش را بیاید هر هفته از پول تربچه‌ها بگیرد. حالا هر تربچه‌ای که کاشته می‌شود پاداش کار دختری است که دارد در درس خواندن به دوستش کمک می‌کند. پایان سال وقتی که دختر موفق شد یعنی همه تربچه‌ها آن‌قدر مفید بودند که دیگر نیازی به کاشتن تربچه دیگری نیست. دختر برای دوستش دعا می‌کند. دوستش برای مادر تربچه دعا می‌کند. مادر تربچه برای به دنیا آمدن تربچه دعا می‌کند و بالاخره همین روزهاست که سر و کله یک دختر از توی تربچه پیدا شود. دختری که چشم دلش باز است!