به گزارش همشهریآنلاین به نقل از هفت صبح، برادرهای اصغر در فرار از بدنامیپدر راهی بغداد میشوند و آنجا قهوه خانهای راه میاندازند. علی اصغر نوجوان و درشت هیکل نیز به آنها میپیوندد. از ۱۴ سالگی شروع به آزار و تعدی به کودکان میکند. دستگیر میشود اما چون سنش کم است رهایش میکنند. او به تعدیهای خود ادامه میدهد و این بار به ۹ سال زندان محکوم میشود.
در ۲۶سالگی از زندان بیرون میآید. به برادرش میگوید میخواهد زن بگیرد اما برادرش با پوزخندی او را روانه میکند. بعد از تجاوز به یک شاگرد نجار دوباره زندان میافتد و پس از آزادی هم آنقدر ترسناک بوده که تا چند وقت پلیس بغداد یک مامور برای خانه آنها گذاشته بود تا از شبگردیهای اصغر جلوگیری کند! اصغر اما بالاخره به سر حرفه خود باز میگردد و این بار در ادامه تجاوزهایش و برای فرار از دست پلیس و زندان تصمیم میگیرد قربانیان خود را بکشد.
او به اعتراف خود بیش از ۲۵ کودک و نوجوان را در اطراف بغداد پس از تعدی به قتل میرساند و آثار جرم خود را پاک میکند. عاقبت در ترس از لو رفتن از عراق میگریزد و به بروجرد و نزد خالهاش میرود و مدتی هم قالیبافی میکند. اما در نهایت سر از جنوب تهران در میآورد و در یک کاروانسرای قدیمیساکن میشود.
این به سالهای ابتدایی سلطنت رضاخان مربوط میشود. سپس هیولای وجودش دوباره بیدار میشود. در قامت یک بامیه فروش دوره گرد کودکان و نوجوانان فقیر و بیخانمان را پیدا میکند و به آنها تجاوز میکند و آنها را به شنیعترین و وحشیانهترین شکل ممکن میکشد. او خود بعدها با خونسردی شرح دقیق جنایتهایش را با تمام جزئیات برای خبرنگارها شرح داده که میتوانید به آنها رجوع کنید اما خواندنشان واقعا صبوری میخواهد.
او در تهران ۸ نفر و به روایتی ۱۲ نفر دیگر را میکشد. تا این که روزی جوانی ۱۹ ساله به نام نصرت که پسر سروان آقاخانی بود، برای شکار به بیابان شترخان در جنوب تهران رفته بود که جسد بدون سری را پیدا میکند و به پلیس اطلاع میدهد. جسد مربوط به رحیم پسرک بیخانمان ۱۵ساله بوده است. امنیهها در جستوجوی خود دو جسد بدون سر دیگر نیز در چاههای همان حوالی پیدا میکنند.
در مدتی کوتاه اجساد دیگری در منطقه جلالیه (حوالی پارک لاله )، قنات امین آباد و قلعه دولت آباد کشف میشوند. سرهنگ فضلالله بهرامی، رئیس وقت اداره تأمینات (یا همان آگاهی فعلی ) به دستور ژنرال آیرم شبانه روزی به دنبال پیدا کردن قاتل است (فضلالله بهرامیبعدها شهردار تهران شد و دورهای هم وزیر کشور ووزیر پست و تلگراف شد و سال ۱۳۴۴ درگذشت ).
بهرامی مامور ویژه خود یعنی سردار تیمورخان، مفتش کارآزموده اداره تأمینات (آگاهی) را مأمور پیدا کردن قاتل میکند؛ اما بیتجربگی مأموران تأمینات در رسیدگی به چنین پروندههای پیچیدهای، اوضاع را وخیمتر و مردم را سراسیمهتر میکند. پلیس هیچ نشانهای از قاتل ندارد اما چهل روز بعد اصغر به شکلی تقریبا اتفاقی به دام میافتد.
وقتی که با سینی بامیه و یک پیت حلبی مورد سوءظن پلیس قرار میگیرد و لباسهای خونین و چاقو از او کشف میشود. استاد در حال حرکت برای امحای آثار آخرین قربانی خود بوده است! معلوم شد که لباس خون آلود متعلق به پسر نوجوانی است که اصغر، چند روز قبل، به اسم برادرزادهاش به کاروانسرا آورده بود. این ماجرا به سال ۱۳۱۲ رخ میدهد.
اصغر قاتل در شهربانی به جنایتهایش اعتراف میکند و به زندان میافتد. میگویند آن قدر ترسناک بوده که ماموران زندان همه خواستههایش را اجابت میکردند و روزهای بسیاری یکی دو وعده چلوکباب و دوغ برایش آماده میکردند. او قربانیان خودرا گروهی ولگرد مینامید که باید نسلشان منقرض شود: «بیسر و پا و…. وقتی که ریش آنها درآمد، دزدی میکنند. من با اینها دشمنی دارم. اینها دشمن مملکت هستند. به این جهت آنها را کشتهام. من در خارجه که بودم از اینها خیلی بودند و خیلی از آنها را کشتم.»
(استاد بزرگوار در واقع برای خود، شان مصلح اجتماعی هم قائل بود!) مرد ۴۱ ساله چشم آبی به مرگ محکوم میشود اما در مخیلهاش هم نمیگنجید که به دارآویخته خواهد شد. فکر میکرد دوباره راه فراری از این موقعیت پیدا میکند. اما در روز اجرای حکم به محض اینکه از درب نظمیه با گروهی از مامورین محافظ بیرون آمد و کثرت جمعیتی را دید که برای تماشای مرگش به صف شده بودند، لرزه بر اندامش افتاد. عجز و لابه کرد و گفت: «دو گوسفند نذر میکنم اگر از این وضعیت نجات پیدا کنم.»
نخستین قاتل زنجیرهای تاریخ ایران در سحرگاه ششم تیرماه ۱۳۱۳ به دار مجازات آویخته شد.