از سال ۱۹۹۲ مِیلادِی، سوم دسامبر به انتخاب سازمان ملل متحد بهعنوان روز جهانِی کمتوانان ِیا معلولان نامگذارِی شده است. به اِین ترتِیب امروز، روز ۱۰۵ هزار و ۸۹۶ دوست نوجوانِی است که در اِیران با ناتوانِی جسمِی در کنار ما زندگِی مِیکنند. در چنِین روزِی بهتر است آگاهِیمان را دربارهِی اِین دوستانمان بالا ببرِیم و بدانِیم چگونه باِید محِیط بهترِی در مدرسه و حتِی محله براِیشان آماده کنِیم. در اِین صفحه، پنج داستان واقعِی دربارهِی معلولِیت را از نوجوانهاِیِی در کشورهاِی گوناگون دنِیا مِیخوانِیم و مِیفهمِیم چگونه تنها با کمکِی کوچک مثل مدرسهرفتن، زندگِیشان تغِیِیر کرده است.
وقتی زندگی آدهِیامبو تغِیِیر کرد
«آدهیامبو »، دختر نوجوان کنیایی است. در کودکِی به فلج اطفال مبتلا شد که باعث ناتوانیهای فیزیکی در او شد. آدهیامبو خِیلِی ناراحت بود که توانایی رفتن به مدرسه را ندارد و احساس تنهایی میکرد. اما زمانِی که ِیک گروه فعال در زمِینهِی آموزشهاِی فراگِیر به او کمک کردند تا به مدرسه برود، زندگِیاش تغِیِیر کرد. حالا آدهیامبو، هر روز به مدرسه مِیرود و به کمک معلمش خانم ریسپِر، پیشرفت زیادی کرده است.
او آرزو دارد خیاط شود و مغازهاِی براِی خودش باز کند. آموزش به آدهیامبو، امید داده است. او دربارهِی مدرسهرفتنش میگوید: «برای اولینبار، احساس کردم فردی هست که به او علاقه دارم... کسی که وقت گذاشت و از من دربارهِی وضعیت رفاهیام پرسید.»
خانم رِیسپر مِیگوِید: «وقتِی آدهِیامبو درسش را شروع کرد، خِیلِی خجالتِی بود، اما حالا بسِیار سرخوش و شوخ است. به او و پِیشرفتش افتخار مِیکنم.»
ماتا، خانهنشِین بود
«ماتا» ۱۴ساله و اهل کامبوج است. او با جمجمهاِی بزرگ متولد شد. مادرش میگوید: «فکر میکردیم ماتا توانایی یادگیری ندارد، بنابراین وقتی مشغول کار در مزرعه بودیم، او را در خانه میگذاشتیم.»
ماتا فلج شده و خانهنشِین بود، تا اِینکه ِیک خیریهِی بینالمللی، هزینهِی معلمخصوصی ماتا را پرداخت.
زمانِی که ماتا به مدرسه رفت تا با بچههاِی دِیگر امتحان دهد، در بِین ۴۲ دانشآموز کلاس، رتبهِی چهارم را بهدست آورده. حالا مادر ماتا از تصمِیم او براِی ادامهِی تحصِیل حماِیت مِیکند و مِیگوِید: «از سال قبل، دِیگر نِیازِی نِیست وِیلچر ماتا را تا مدرسه هل بدهم، چون همکلاسِیهاِیش هرروز به او کمک مِیکنند.»
هنرمندی از شهری باستانی
امیر، هنرمندِی ۱۶ساله و اهل پالونگ است؛ شهر ی باستانی در جنوب نپال. امیر بدون توانایی استفاده از دستها و پاهایش متولد شد و براِی همِین وقتِی بزرگتر شد، از دهانش برای نقاشیکردن و نوشتن شعر استفاده کرد. پس از زلزلههای ویرانگر سال ٢٠١٥ مِیلادِی در نپال که خانهِی امِیر را ناامن کرده بود، ِیک مؤسسهِی خِیرِیهِی معلولِیت در هلند او را حمایت کرد تا به پایتخت نپال، ِیعنِی کاتماندو نقل مکان کند و حالا در کاتماندو، امِیر خودش را بهعنوان نمادی نپالی ثبت کرده است.
امِیر، یادگیری زبان انگلیسِی را شروع کرد. او آرزو دارد سفر کند تا ببیند، یاد بگیرد و بیشتر نقاشی بکشد. امیر در خانه آموزش میبیند و معلمش هرروز به او سر میزند. او زمانِی مِیخواست در خانه بنشِیند و رنجش را سرکوب کند: «بهجاِی اِینکه با دِیگران دربارهِی دردم صحبت کنم، میخواستم دربارهِی این نقاشیها صحبت کنم.»
اما امیر آرامآرام به ِیک الگو تبدِیل مِیشود و با اِین کار، عقاید اشتباه را به چالش مِیکشد؛ عقاِیدِی که در رابطه با قابلیتها و پتانسیلِ کودکان و بزرگسالان معلول وجود دارد.
استخوانهای شِیشهای رِیچارد
در ارتفاعات تپههای شهر «کِیتو» پایتخت اکوادور، «رِیچارد» را پیدا خواهید کرد که با مادرش «مارینا» و برادر ۱۵سالهاش «آرماندو» زندگی میکند. او اختلالِی ژنتیکی بهنام استخوانزایی (تشکیل ناقص استخوان) دارد که بهعنوان بیماری استخوان شکننده هم شناخته میشود.
او میگوید: «من نمیتوانم بدوم، بپرم یا تاببازی کنم، چون استخوانهایِی شیشهای دارم.»
بنابراِین رِیچارد باید وقتی با دوستانش در بِیرون از خانه است، بسِیار مراقب باشد. او عاشق مدرسه و بهترِین دانشآموز کلاسش است. آموزش باعث شد رؤیاهای ریچارد با معلولیتش محدود نشوند. او آرزو میکند روزی به آسمانها برود و بتواند تمامی دنیا را ببینید.
فرار از تبعِیض
«جان»، ۱۳ساله و اهل ناکورو در غرب کنیاست. او دانش آموز کلاس هشتم در آکادمیهاِی بینالمللی بریج است. جان سال ۲۰۱۵ مِیلادِی به برِیج ملحق شد؛ پس از اِینکه با تبعیض و حتی ردشدن از مدرسههایی روبهرو شد که آدمهایش نمیتوانستند پشت ویلچر، شخصیت بااستعداد، باهوش و سرزندهِی او را ببینند. جان در کودکِی به فلج اطفال مبتلا شد و الآن ِیکِی از پاهاِیش از آنِیکِی کوتاهتر است.
درس محبوب او علوم است، چون دوست دارد بداند هرچیزی چگونه کار میکند و زمانی که مدرسه را تمام کرد میخواهد در دانشگاه نایروبی درس بخواند تا مهندس شود. معلمش، «نینا وانگره» میگوید: «جان، دانشآموز شگفتانگیزِی است؛ بهترین شاگردِی که هرمعلمی در هرزمانی میخواهد داشته باشد. او مثل پسرم است و باور دارم که او در آِینده به مرد بزرگی تبدیل خواهد شد.»